loading...
mytalkشبکه اجتماعی من
best بازدید : 14 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

درسهای دانشگاه یکم سنگین شده بود واسه همین مجبور بودم چند تااز کتابها و جزوه هامو با خودم ببرم شرکت و اونجا تو وقتهای بیکاری یه نگاهی بهشون بکنم.
مهندس شایان آدم دقیقی بود ولی یکم گیج و کم حواس بود اونم به خاطر مشغله ی زیاد کاری و فکری بود که داشت. معمولاً صدام میکرد توی دفترش و یه دستوری بهم میداد و تا میومدم از کنار میزش بیام و برسم به در ده دفعه صدام میکرد و یه کار جدید اضافه میکرد. اوایل از این کارش خنده ام میگرفت منو یاد مهران می انداخت. اونم همین طور بود..........

وقتایی که باهم تلفنی حرف میزدیم میومدیم خداحافظی کنیم که یه دفعه یه چیزی یادش میومد و میگفت. دوباره خداحافظی می کردیم و تا گوشیو قطع کنم دوباره صدام میکرد و یه چیزی میگفت این کار مدام تکرار میشد. بعضی وقتها از اولین خداحافظی مون ده دقیقه میگذشت اما هنوز قطع نشده بود بس که مهران آخر کاری یکی یکی چیزا یادش میومد. سرآخرم مجبور میشدم با حرص و عصبانیت داد بزنم «مهران» اونوقت بود که مهران میخندید و مجبوری ول میکرد و من گوشی رو قطع میکردم.
سه شنبه بود و من فرداش امتحان میان ترم داشتم. از یه هفته قبل جزوه هامو آورده بودم تو شرکت و اونجا وقتی که بی کار می شدم یا وقتی که بابک کارم نداشت خلاصه هر وقتی که گیر میاوردم جزوه امو باز میکردم و میخوندم. شاید برای بار چهارم بود که جزوه رو می خوندم اما چون اولین امتحانی بود که تو مقطع فوق لیسانس می دادم واسه همین استرس گرفته بودتمو همش حس میکردم چیزی بلد نیستم. سرم تو جزوه بود و داشتم درس می خوندم که بابک با تلفن صدام کرد که برم پیشش که کارم داره. یه نگاه سریع به جزوه ام کردم و بلند شدم رفتم ببینم چی کارم داره.
در زدم و وارد شدم. رفتم کنار میزش ایستادم و گفتم: با من امری داشتین؟
یه پوشه رو به طرفم گرفت و گفت: لطف کنید این پرونده رو بررسی کنید و ببینید مدارک لازمو داشته باشن. اگه کامل بود بفرستید آدرسی که توش نوشته.
چشمی گفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون. یه قدم که برداشتم دوباره صدام کرد و گفت: خانم آریا مدارک شرکت سهند رو آماده کردید؟
من: بله همش آمادست.
بابک: نقشه هاشم دقیقه؟
من: بله دادم مهندس شهبازی چکشون کرده کامل بودن.
بابک: خوبه، بفرمائید.
دوباره دو قدم که رفتم طرف در صدام کرد و گفت: خانم لطف کنید به مهندس اخوان بگید نامه ای که بهشون گفتم رو تا ساعت دو حاضر کنن.
دوباره چشمی گفتم و برگشتم که برم. دوباره صدام کرد و یه چیزی گفت بازم گفتم چشم و برگشتم یه دو دفعه دیگه ام صدام کرد و یه کار دیگه بهم داد. بار آخر که صدام کرد حسابی عصبی شدم و استرس امتحانم مزید بر علت شد و باعث شد بی هوا و با تحکم و اعتراض بگم: "مهراننننننننننننننننن"
وقتی این اسمو بلند گفتم خودمم تعجب کردم. چشمای من و بابک به یه اندازه گشاد شده بود. منتها من از ترس و تعجب به این روز افتادم و بابک از کنجکاوی و تعجب. سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: ببخشید جناب رئیس از دهنم در رفت.
بدون اینکه اجازه بدم بابک حرف یا سؤالی بپرسه دوویدم اومدم بیرون. رفتم سمت دست شویی و یه مشت آب پاشیدم به صورتم تا آروم بشم. به تصویر خودم توآینه نگاه کردم وآروم گفتم: سوگند تو کی می خوای مهران رو فراموش کنی.
و خودم به تصویرم جواب دادم: هیچ وقت.مهران فراموش شدنی نیست.
اما بابک مهران نیست. اون فقط یه صداست.
دوباره تو جواب خودم به آینه گفتم: مهرانم اولش یه صدا بود.
از دست خودم عصبانی بودم. مهران یکی بود و برای همیشه رفته این و یادت باشه. 
با حرص و عصبانیت یه مشت آب به تصویر خودم تو آینه پاشیدم بلکم آروم شم . اما آتیشی که تو دلم بعد مهران روشن شده بود خاموش شدنی نبود.

امتحانات ترم رسید. برای اینکه بهتر درس بخونم چند روز مرخصی گرفتم و نشستم تو خونه حسابی درس خوندم. تو زندگی هر آدمی ممکنه آدمهای زیادی وجود داشته باشن اما فقط یه دوست فوق العاده و همیشگی داری. فقط یکی که حاضره تو تمام شرایط پیشت باشه. برای منم مهسا همون دوست بود. تو تمام لحظاتم باهام بود. چه اون موقع که به خاطر مرگ مهران افسرده کنج خونه افتاده بودم چه الان که کیلومتر ها باهاش فاصله داشتم. تقریباً یه روز در میون بهم زنگ میزد و تو جریان کامل کارام بود. همه چیزو براش تعریف میکردم
تنها چیزی که ازش پنهان کرده بودم شباهت زیاد صدای بابک با مهران بود. نمی دونم یه حسی داشتم که دلم می خواست این و مثل راز پیش خودم نگه دارم و به هیچپی نگم.
تو دوره ی امتحانات هم که سرم سوت میکشید از درس خوندن زیاد بهم دلداری می داد و میگفت: تو می تونی. تا حالا هر کاری که خواستی رو انجام دادی اینم خوب پیش میره.
خلاصه با تلاش خودم و تشویقای مهسا حسابی درس خوندم و امتحانا رو عالی دادم. بعد حدود دو هفته برای رفع خستگی گفتم یه دو روزی برم خونه امون و یه سری به مامانم اینا بزنم. از وقتی اومده بودم تهران به خاطر کارم اصلاً وقت نمی کردم برم خونه. چون سه روز از مرخصیم مونده بود رفتم خونه.خانوادم از دیدنم خیلی خوشحال شدن و حسابی تحویلم گرفتن. مامانم کلی خوشحال بود. مدام برام غذاهایی که دوست داشتم می پخت پسرهام کلی تحویلم میگرفتن باهام خوب رفتار می کردن. روز بعد زنگ زدم به دوستامو یه قرار گذاشتم که باهم بریم بیرون. قرار شد همه با هم ناهار بریم بیرون. با اینکه همه توی یک شهر نبودیم اما شهرهامون بهم نزدیک بود مشکلی نبود.
مهسا و مریم که از یه شهر با هم می یومدن و روجا یه 45ً طول میکشید تا برسه.
خلاصه سر ساعت 12 ظهر همه با هم تو کافی شاپ مهتاب که پاتوق همیشگیمون بود همدیگر رو دیدیم دلم خیلی براشون تنگ شده بود. بغلشون کردم؛ کلی ذوق داشتم. تا نشستیم شروع کردیم به حرف زدن. حال واحوال و اینکه چی کار میکردن و تو این مدت چه اتفاقاتی افتاد و از این حرفها. مریم داشت درس می خوند و خودش رو برای کنکور آماده کرده بود. ظاهراً سر عقل اومده بود و بی خیال یه سری کارا شده بود. هنوزم کم حرف بود.
مهسا هم دنبال کار میگشت چند جا به عنوان منشی رفته بود اما از محیطش خوشش نیومده بود. یکی از آشناهاش قول یه کار مناسب رشته اش رو بهش داده بود. الانم مهسا منتظر بود تا اون آشناشون خبرش کنه.
من: خوب همه گفتن چی کار کردن و می خوان چی کار کنن غیر روجا. تو چی کار کردی؟
همه با لبخند به من نگاه می کردن اما کسی حرفی نمی زد. با شک به تک تکشون نگاه کردم. خیلی عجیب رفتار میکردن.
من: چیه؟ چی شده؟ چرا مشکوک میزنید؟ اه چقدر لوسید. می دونید من فضولمو بازم این اداها رو درمیارید؟
من: واه چرا حرف نمی زنید؟ مهسا چی شده؟ چرا می خندی؟ مریم؟ روجا تو بگو.
مهسا: خب روجا هنوز کار زیادی نکرده ولی قراره بکنه.
من: چی؟ چی کار کنه.
مریم: از جمع خارج شه.
من: خارج شه؟ مگه کجا می ره؟ می خواین خونه تون رو عوض کنید؟
روجا: نه بابا. جایی نمی خوام برم اینا خودشونو لوس کردن.
مهسا: ما خودمونو لوس کردیم یا توی آب زیرکاه؟
من: سردر نمیارم چی میگید. تو رو خدا یکی درست حرف بزنه ببینم چی شده.
مهسا: هیچی روجا خانم پرید. یعنی پروندنش.
با چشمای گرد به روجا نگاه کردم.
من: راست میگه روجا؟ کی؟ با کی؟ چه طور؟ چرا یهو؟ بی خبر؟
مهسا: همچینم یهو و بی خبر نیست. بی معرفت خانم گذاشتن همه چیز که تموم شد بهمون گفتن.
من: یعنی چی همه چیز تموم شد؟ یعنی اگه من نمی اومدم هیچکی هیچی بهم نمی گفت؟ واقعاً که؟
روجا: نه به خدا چی چی تموم شد؟ هنوز اتفاقی نیوفتاده.
با بی صبری گفتم: زود باش از اول برام بگو چی شده زود.
روجا با خجالت سرش رو انداخت پائین و شروع کرد به تعریف کردن.
روجا: راستش پسر یکی از آشناهای دوست بابامه. دوست بابام یه چند باری گفت تا اینکه بالاخره بابام رضایت داد یه روز بیان تا همدیگر رو ببینیم. قرار بود فقط دو طرف همو ببینن اما بعد که اومدن دیدیم با دسته گل و شیرینی اومدن. من که از همه جا بی خبر بودم فکر می کردم قراره دوست بابام بیاد واسه خودم داشتم فیلم میدیدم که یهو مامانم اومد گفت حاضر شو. گفتم حوصله ندارم بیرون نمی یام. 
دو دستی زد تو صورتش و گفت: وای خاک بر سرم. اومدن خواستگاری بعد تو از اتاق بیرون نیای مگه میشه.
قلبم ریخت وقتی مامان گفت خواستگاری. ماتم برده بود اگه مامان کمکم نمی کرد تا حاضر شم فکرکنم تو شوک 
می موندم.خلاصه حاضر شدم و دستپاچه رفتم بیرون. دیدم دوست بابام با زنش و یه پسر جوون و یه دختر جوون اومدن.یه خانمی هم همراهشونه.رفتم شربت آوردم و نشستم کنارشون شباهتی به جلسه ی خواستگاری نداشت چون هر حرفی زدن غیر از خواستگاری.منم زل زل پسره رو نگاه میکردم.بعد یه ساعت بدون مقدمه دوست بابام گفت دختر و پسر برن با هم حرف بزنن. ماتم برده بود.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
ظاهراً دوست بابام همه چیزو برنامه ریزی کرده بود و هم ما و هم اونا غافل گیر شده بودیم.یکم با پسره حرف زدم.پسر خوبی بود.مثل خودم بود شاد و شوخ.مثل منم مدام می خندید.اسمش سامان،پدرش چند سال پیش مرده و مادرش هم ازدواج کرده و با شوهرش زندگی میکنه. سامان و خواهرش سحر با هم توی خونه ی پدریش زندگی میکنن.27 سالشه و چهار تا بچه ان دو تا پسر،دو تا دختر.اون دو تای دیگه ازدواج کردن.خودش تو بانک کار میکنه و خونه و ماشینم داره.بعد چند بار که اومدن و بیشتر آشنا شدیم ازش خوشم اومدبهش جواب مثبت دادم.حالا قراره تو عید مراسم نامزدی بگیریم.روجا اولش که شروع به تعریف کردن کرد صداش آروم و خجل بود کم کم صداش بلند تر و هیجانی تر شد.چشماش برق می زد و با هیجان جزئیات رو تعریف میکرد حتی حرفایی که موقع خواستگاری با سامان گفته هم مو به مو برامون تعریف کرد.کاملاً پیدا بود که حسابی از طرف خوشش اومده وآماده است که تا یه ماه دیگه شایدم کمتر عاشق بشه. براش خیلی خوشحال بودم. اما با دلخوری گفتم: مبارکه،یه بارکی می ذاشتی بچه دار می شدی بعد بهم خبر می دادی اون جوری بیشتر سورپرایز می شدم.اما جدی خیلی برات خوشحالم پیداست که خیلی دوستش داری همچین با ذوق ازش حرف می زنی که نگو.
یه یک ربعی با بچه ها سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم.روز خیلی خوبی بود.دیدن دوباره ی دوستام بعد مدتها هیجان زیادی داشت مخصوصاً که می دیدم دارن زندگی جدیدی رو با یه هدف تازه شروع میکنن.منم از خودم و کارم و دانشگاهم گفتم و بعد سه ساعت از هم خداحافظی کردیم و هرکس رفت خونه و شهر خودش.

دو روز مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن بود. از قدیم گفتن دوری و دوستی واقعاً راست گفتن. من به وضوح می دیدم که دوری من باعث شده که برادرام در نظر اول که منو میبینن خیلی خوب رفتار کنن و هر کاری بخوام برام بکنن اما یکم که بیشتر بمونی دوباره روز از نو و روزی از نو. دوباره دعواها شروع میشه.
خلاصه بعد دو روز برگشتم خونه ی خودم دلم واسه ی خونه ام تنگ شده بود. شب زود خوابیدم که صبح زود پاشم چون مرخصیم تموم شده بود و باید میرفتم شرکت.
صبح زود بیدار شدمو صبحونه خوردم و راهی شرکت شدم. غیر از چند تا از بچه ها هنوز کسی نیومده بود. زود رسیده بودم. با بچه ها سلام و احوال پرسی کردم و رفتم سر میز خودم نشستم. وای که چقدر دلم برای میز و کارم تنگ شده بود. حسابی به شرکت عادت کرده بودم. نیم ساعت بعد در باز شد و یکی سوت زنان وارد شد. سرمو بلند کردم دیدم مانی. سوتی زد و گفت: به به خانم آریا. چه عجب ما شما رو دیدیم. فکر کردیم تعطیلات خوش گذشته موندگار شدید. اما نه انگار بهتون ساخته رنگ و روتون باز شده بزنم به تخته خوشگل تر شدید.
همون جور که می خندیدم تشکر کردم. یهو مانی یه قیافه ی ناراحت به خودش گرفت و گفت:
_: اما جدی خیلی ازتون ناراحتم. خیلی بی معرفتی، درسته که مرخصی داشتی، درس و امتحان داشتی، نمی گم به ما یه سر می زدی ما به یه تلفنم راضی بودیم. بابا دلمون تنگید براتون. جای برادری حق دارم گله کنم یا نه؟
خندیدم و شرمنده گفتم: بله حق با شماست کوتاهی از من بود حاضرم هر جور که بخواید جبران کنم.
مانی یه فکری کرد و گفت: باشه قبوله جبران کن. یادته بهت بستنی رشوه دادم. خب الان برای جبران باید منو ببری و بهم بستنی بدی.
_:ما هم بستنی می خوایم.
بابک و رعنا پشت مانی بودن و با لبخند به ما نگاه می کردن. اصلاً نفهمیده بودم کی اومدن. سلام علیکی کردیم و رعنا رو بغل کردم.
مانی: دائی جون زشته، آدم خودشو دعوت نمی کنه.
بابک: من خودمو دعوت نکردم، خانم آریا دعوتم کردن مگه نه خانم آریا؟
خندیدم و گفتم: مگه من جرأت دارم وقتی رئیسم می خواد دعوتش نکنم. قدم شما هام سرچشمم.
بابک شکلکی برای مانی در آورد و گفت: حسود خان دیدی؟
مانی: فقط چون رئیسی ازت ترسید و گرنه دعوتت نمی کرد. بابا تو هنوز مثل بچه ها تا می فهمی یه جا بستنی میدن می دویی میری. کی می خوای عاقل شی.
بابک: این موضوع ربطی به عقل نداره. به دل بستگی داره. این دل و شکمم که عاشق بستنیه حالا حرف نزن دیگه می گم تو رو نبریم ها می دونی که من رئیسم و رو حرفم حرف نمی زنند.
مانی: بس که پر رویی تو.
من و رعنا فقط وایساده بودیم و به این دو تا نگاه میکردیم و می خندیدیم. خلاصه قرار شد ظهر موقع استراحت بریم کافی شاپ جلوی شرکت و بستنی بخوریم.
ظهر ساعت 12 مانی اومد و بس نشست کنار من و هی غر زد که «چرا نمی ریم؟ بیا دو تایی بریم اینا رو قال بزاریم. اصلاً چرا خودشونو دعوت کردن. من بستنی بدنم کم شده و...»
مثل یه پسر بچه ی شیطون به همه چیز غرمیزد. یه بارم گفت: من گرمم بستنی می خوام.
همون جور که می خندیدم از دستش گفتم: حواست هست که الان بهمن و وسط زمستون؟ تو این سرما چه جوری گرمت شده.
جوابمو نداد فقط روشو کرد اون طرف و به یه چیزدیگه گیر داد. نیم ساعت بعد بابک و رعنا جونم اومدن.
بابک: مانی تو، تو این شرکت کارم میکنی؟ نیم ساعته که داری غر میزنی سرمو از تو اتاق بردی. چقدرم صدات بلنده کل ساختمون فهمیدن می خوای یه بستنی بخوری.
مانی: به تو چه دوست دارم همه بدونن.
خلاصه با کل کل این دو تا بلند شدیم و رفتیم کافی شاپ روبروی شرکت. یه جای تمیز و زیبا بود. موزیک ملایمی هم گذاشته بودن که به آدم آرامش میداد. یه میز یه گوشه ی دنج پیدا کردیم و رفتیم نشستیم. اومدم صندلی رو بکشم و بنشینم که بابک قبل من صندلی رو برام عقب کشید و تعارف کرد بنشینم. تشکر کردم و نشستم. من و رعنا کنار هم و مانی و بابک رو به رومون پشت میز نشستن. یه پسر جوونی اومد تا سفارش بگیره. 
مانی با ذوق گفت: من بستنی میوه ای می خوام.
رعنا: بستنی سنتی.
من و بابک با هم گفتیم: شکلاتی.
بهم نگاه کردیم و به خاطر تفاهممون بهم لبخند زدیم.
رعنا: مانی چته؟ روی جوجه تیغی نشستی؟
برگشتیم دیدم مانی هی از جایی که نشسته یکم خودشو میکشه بالا و از بالای سر من و رعنا سرک میکشه و مدام این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه. با تعجب به کاراش نگاه میکردیم که بابک زد پس کله ی مانی . مانی آخی گفت و دستشو گذاشت پس کله اش و با عصبانیت گفت: دیوونه ای؟ چته تو؟ وحشی.
بابک: مانی تو آدم بشو نیستی.
بعد با ابرو به من و رعنا اشاره کرد و گفت: خجالت بکش. یکم مراعات کن.
برگشتم دیدم رعنا به مانی چشم غره میره.
رعنا: واقعاً که مانی خیلی بی ادبی. با دوتا خانم اومدی بیرون و بازم چشمت دنبال بقیه است.
مانی: خب شما جای خودتون بقیه هم جای خودشون.
رعنا: مردشورتو ببرن که اینقدر هیزی.
یه دفعه مانی صاف نشست و خیلی جدی گفت: هیچ ربطی به هیزی نداره. دیگه این حرفو نزن که خیلی ناراحت شدم. ببین عزیزم اومدیمو دختر رویاهای من همین الان تو این کافی شاپ بود باید یه نگاهی بندازم ببینم کی می تونه باشه یا نه .
بعد دوباره به پشت سر ما نگاه کرد و به بابک گفت: خدا چه هنری داره این همه دختر خوشگل و خانم رو آفرید. ماها باید یه بهره ای ببریم دیگه.
رعنا: آره جون خودت تو گفتی و من هم باور کردم. دختر رویاها ... هه چه خیالاتی، سوگند و دیدی اومدی یه چیز بگی گند کاریتو بپوشونه. آقا به تعداد موهای سرشون دوست دختر دارن. هنوزم دله است و بیشتر می خواد.
تازه فهمیدم موضوع چیه. زیر زیرکی خندیدم. شیطونی این پسر هم خیلی عجیب بود. بعد دو دقیقه مانی گفت: من برم یه لیوان آب بیارم.
و سریع از جاش بلند شد و رفت. رعنا با چشم تعقیبش کرد و گفت: این مانی هم معلوم نیست کی می خواد سر عقل بیاد و دست از شیطونی برداره.
بابک: مانی خیلی پسر خوبیه. شیطون هست اما تو دلش هیچی نیست. آخر معرفت و مرامه. محال یکی بهش احتیاج داشته باشه و مانی نره کمکش. من که خیلی دوسش دارم.
رعنا: منم دوسش دارم. من مثل خواهرشم، دلم می خواد مانی یه دختر خوب پیدا کنه و سروسامون بگیره. می دونم هیچ کدوم از این دختر ها رو واقعاً دوست نداره.
بابک: نگران نباش. مانی هر وقت دختری رو که بخواد پیدا کنه دست از این کاراش بر میداره و عاقل میشه. فقط هنوز کسی رو که بتونه عاشقش بشه پیدا نکرده.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم و با خودم گفتم: از کجا معلوم که بعد از پیدا کردن از دستش ندی؟
رعنا: بحث به اینجا کشید بزار بپرسم بابک خان شما دقیقاً با یلدا چه سروسری داری.
بابک: سروسر چی؟ من اصلاً با یلدا کاری ندارم.
رعنا: کاری نداری و این دختره هر روز تو شرکت پلاسه؟
بابک کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: به خدا خسته شدم رعنا. نمی دونم باهاش چی کار کنم. دم به دقیقه می آد سراغم یا شرکت یا خونه. دیگه از دستش دارم دیوونه میشم. حرف آدمم که نمی فهمه.
رعنا: اگه نمی خوایش چرا کاری نمی کنی؟ چرا به خودش نمی گی. بابک بهت می گم که اصلاً خوب نیست که این دختره مدام میاد شرکت. همین الانشم کلی حرف پشت سرتونه.
بابک: فکر کردی خودم نمی دونم؟ آخه چی کار کنم؟ تا بهش میگم دیگه نیا شرکت همچین میره رو اعصابم که دیگه نمی تونم کار کنم. فکر کردی نفهمیدم چه جوریاست که همه ی منشی ها یکی یکی استعفا میدن ومیرن؟ تا یه دختری نزدیکم میبینه همچین با حرفها و کاراش رو اعصابش میره که دختره خودش در میره. به خاطر رفت و آمد خانوادگیمونم نمی تونم چیزی بگم.
رعنا: پس می خوای چی کارکنی؟ ببینم نظر خاله اینا چیه راجع به یلدا؟
بابک: مامان اینا اصلاً تو کارا و مسائل خصوصی من دخالت نمی کنن. انتخاب رو گذاشتن به عهده ی خودم. هر چی باشه زندگی و آینده ی منه. این دختره اگه یکم شعور داشت می فهمید که اصلاً از اون تیپ دختر هایی نیست که من خوشم بیاد.
هرچی فکر کردم دیدم به نظر من یلدا همچینم بد نیست. خوشگل و خوش تیپ بود و خانواده ی خوبی هم داشت. از رفتارش با خودم که می گذشتم همچین هم بد نبود. با کنجکاوی گفتم: چرا؟ مگه چشه؟ به نظر من که خوشگله.
بابک درست تو چشمام نگاه کرد و گفت: همه چیز که خوشگلی نیست. مهم اخلاق آدمه. من یکی و می خوام که من و به خاطر خودم بخواد به خاطر شخصیتم نه به خاطر پول و موقعیت خانواده ام. من باید یه کسی رو پیدا کنم که دوستش داشته باشم و مطمئن باشم که اونم منو از ته دلش دوست داره.
کاملاً درک میکردم. خب منم این جوری بودم. اما اگه بابک چنین نظری داشت باید به یلدا همه چیزو میگفت نباید اونو سر می دواند. باید درست و حسابی باهاش حرف میزد.
من: من کاملاً باهاتون موافقم. ببخشید که فضولی میکنم اما فکر نمی کنید بهتره که اول تکلیفتون رو با یلدا خانم روشن کنید؟ من میدونم که ایشون شما رو نامزدش میدونه چون به منم گفته نامزد شماست در صورتی که شما تأیید نمی کنید. به خاطر همین هم در برابر دختر های دورو برتون که بهش احساس خطر میدن موضع میگیره و سعی میکنه که اونا رو هر طور که شده ازتون درو کنه تا نکنه ازچنگش برید. شما باید بهش توضیح بدید که چه حسی دارید اینو بهش بدهکارید. یه جوری حس میکنم شما زیادم از اینکه یلدا دورو برتون باشه ناراضی نیستید.
بابک با اعتراض گفت: چه طور می تونی یه همچین حرفی بزنی؟ همین الان گفتم که حسی بهش ندارم.
من: ولی کاراتون یه چیز دیگه رو میگه. شما به ما گفتید که چی می خواید نه به یلدا. من که فکر می کنم شما یلدا رو گذاشتید تو آب نمک تا اگه اونی که می خواید رو پیدا نکردید برید سراغ یلدا.
بابک معترض گفت: نه اصلاً این جور نیست. من نمی خوام کسی رو تو آب نمک بزارم. من فقط نمی تونم بهش بگم نمی خوامش چون ... چون خب .... ام ...
من: دیدید دلیلی ندارید که بگید. این نشون میده که کوتاهی از خودتون بوده نه از یلدا. اون دختری که من دیدم فکر نمی کنم وقتی بفهمه شما نمی خوایدش بازم دنبالتون بیاد و بخواد زورکی باهاتون باشه. اون به غرورش احترام میزاره.
رعنا که تا این لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهام گوش می داد سری تکون داد و گفت: من با سوگند موافقم. تو خودت اجازه دادی که یلدا تا اینجا ها پیش بره. اون با دخترهایی که نزدیکتن بد رفتار میکنه انگار که دوشمنشن کاملاً پیداست که حرف سوگند درسته و اون تو رو شوهرش میدونه واسه همین پاچه ی همه ی دخترها رو میگیره.
بابک با اعتراض گفت: نه با همه اینجور رفتار نمی کنه. اون با تو و سوگند خانم کاری نداره.
من: خب بله چون رعنا شوهر داره و دیگه خطری محسوب نمی شه. در مورد منم؛ کی به یه عتیقه ی منگل توجه میکنه.
رعنا با دهنی باز گفت: چی داری می گی ؟ عتیقه ی منگل یعنی چی؟
یه نگاه به بابک کردم که دیدم اونم متعجب نگاه میکنه. دستمو تو هوا تکون دادم و با اعتراض گفتم: وای بی خیال چرا یه جوری رفتار می کنید که انگار بار اولتونه که این حرف رو شنیدید، چون باور نمی کنم. خودم وقتی یلدا داشت بهتون میگفت که این منشی عتیقه و منگل رو از کجا آوردی شنیدم. فکرم نمی کنم که از این حرف چندان بدتون اومده باشه چون نشنیدم که اعتراضی بکنید.
بابک تند تند شروع کرد به حرف زدن که یه جورایی قضیه رو درست کنه.
بابک: نه این چه حرفیه. من اصلاً خوشم نیومد که بهتون گفت عتیقه و منگل بعداً اعتراض کردم و گفتم حق نداره به بقیه توهین کنه.
دوباره همون حس عصبانیت و نارضایتی اون روز و داشتم. سرمو انداختم پائین.
رعنا: اون دختره چه طور جرأت کرده؟ وای که حسابی کفریم میکنه. وای ...
بابک خم شد جلو و دستش رو گذاشت رو میز و اومد طرفم و با ناراحتی گفت: باور کن خودمم ناراحت شدم. اصلاً نمی خوام فکر کنی بهت بی احترامی کردم. نمی خوام ناراحت شی.
تو همین لحظه مانی با سروصدا اومد نشست. سرمو بلند کردم که مانی و ببینم که دیدم بابک با چشمای ناراحت بهم نگاه میکنه. رعنا داشت با مانی دعوا میکرد که کجا مارو قال گذاشته و رفته. بابک خیلی آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت: اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام. اصلاً همچین قصدی نداشتم. سرش رو خم کرد یه طرف و یه مدل عجیب نگام کرد و آروم گفت: منو میبخشی؟
اه وا این چرا همچین می کرد؟ منظورش چیه نمی خواد ناراحت بشم؟ 
نمی دونم چرا ولی یه حس عجیب داشتم دلم یه جوری شده بود کاملاً حس میکردم که ناراحته. دوست نداشتم حس بدی داشته باشه همون جور که تو چشماش خیره شده بودم و داشتم فکرمیکردم که چرا تا حالا متوجه ی سیاهی چشماش نشدم. گفتم: مهم نیست.
بابک: چرا مهمه می خوام که منو ببخشی و اون حرف رو فراموش کنی.
من: باشه، من چیزی نشنیدم.
یه لبخند قشنگ زد و ازم تشکر کرد.به خودم اومدم و دیدم دو دقیقه است دارم زل زل تو چشماش نگاه میکنم اونم بدون اعتراض و با لبخند نشسته بود و به چشمام نگاه میکرد.
سریع رومو برگردوندم سمت رعنا و مانی که داشتن دعوا میکردن. گویا مانی آخر کار خودش رو کرده و رفته با دختری که 2 تا میز جلوتر نشسته حرف زده و شماره اش و گرفته. رعنا هم داشت باهاش دعوا میکرد که چرا وقتی ما اونجا بودیم این کارو کرده باید بهمون احترام میزاشت و به خاطر همراه بودن 2 تا خانم آروم می نشست سر جاش.
مانی: خب اگه الان نمی رفتم سراغ دختره دیگه پیداش نمی کردم. 
خلاصه رعنا اعتراض میکرد و مانی سعی میکرد با زبون چربش اونو نرم کنه. بالاخره با رسیدن بستنی هامون این دو تا آتش بس دادن. موقع خوردن بستنی تا سرمو بلند میکردم دو تا چشم سیاه می دیدم که بهم نگاه میکنن. نمی فهمیدم چرا این جوری نگام میکنه راستش یه جورایی معذب شده بودم. این پسره چرا امروز این جوری می کرد؟
خلاصه بستنی اون روز حسابی چسبید موقع حساب کردن که شد رفتم حساب کنم که گفتن یه آقایی قبلاً حساب کرده با تعجب گفتم: کی؟
دیدم بابک اومده کنارم و گفت: شما بفرمائید من حساب میکنم.
من: اما ظاهراً یکی قبلاً حساب کرده.
بابک: جدی؟ کی این کارو کرده؟
من: نمی دونم انگار یه آقایی بوده.
به فروشنده گفتم کی حساب کرده اونم گفت: همون آقایی که همراتونه همون اول اومدن حساب کردن. من تعجب کرده بودم و بابک می خندید.
بابک: جونور من فکر کردم رفته دختره رو تور کنه نگو دختره بهانه بود که بیاد زودتر حساب کنه.
من با تعجب گفتم: آخه چرا؟ قرار بود من حساب کنم. اصلاً اومدیم که مهمون من باشین.
بابک: درسته که به اسم تو اومدیم ولی خوب نیست تا آقایون هستن خانمها دست تو جیبشون کنن. اینو یادت باشه. مانی هم بستنی رو بهانه کرد تا دور هم باشیم.
حسابی گیج شده بودم و سر از کار این دائی و خواهرزاده درنمی آوردم.

چند وقتی بود که تو شرکت همه همه بود پیش هر کی می رفتی در مورد قرار داد جدید میشنیدی. ظاهرا" قرار بود که یه شهرک ساحلی تو شمال ساخته شه که یه پروژه ی بزگ و سود آور بود همه در تکاپو بودن که کار به نحو احسنت پیش بره و نظر مشتری جلب شه که قرار داد و به ما بدن. همه شبانه روز کار می کردن و مشغول بودن . یادم نمیره روزی که مانی و بابک خوشحال و سرمست وارد شرکت شدن و خبر بستن قرار داد بزرگ و اعلام کردن. صدای سوت و دست بود که کل شرکت و پر کرده بود. همه می خندیدن و به هم تبریک می گفتن. تو این هاگیر واگیر یه دفعه مانی با صدای بلند شروع کرد به ساکت کردن بچه ها و گفت همه ساکت می خوام یه چیزی بگم. وقتی همه ساکت شدن یه نگاه به اطراف کرد و یه صندلی ورداشت رفت بالاش ایستاد و بلند رو به همه گفت: بچه ها ممنون از زحمات شبانه روزی همه تون و تبریک به خاطر این قرار داد بزرگ. با اینکه بستن این قرار داد یعنی کار بیشتر و خستگی و سفرهای کاری بیشتر اما برای اینکه هم خستگی این چند وقته از تنتون در بره هم برای گرفتن نیرو و انرژی برای ادامه ی کار بابک همه تون و به مهمونی بزرگ تو خونه اشون دعوت میکنه. همه ی همکارا جمعه شب منزل مهندس شایان دعوتید. 
یه هو صدای هورای بچه ها از همه جا بلند شد و همه دست زدن. بابک بیچاره هم که انگاری غافلگیر شده بود در جواب دست دادن و تشکر همکارا با بهت لبخند می زد و سر تکون می داد. 
بعد چند دقیقه همه برگشتن سر کار خودشون و بابک و رعنا و مانی هم با هم به سمت دفتر بابک حرکت کردن من که نزدیک میزم ایستاده بودم میدیدم که بابک با اخم داره یه چیزی به مانی میگه و رعنا هم با لبخند نگاهشون میکنه.
بابک: آخه پسر تو کی می خوای آدم بشی. دفعه ی چندمته که از این کارا میکنی؟ هزار بار بهت گفتم قبلش یه هماهنگی با من بکن.
مانی: خوب حالا دایی جان ناپلئون ناراحت فرمودن. حالا که دعوتشون کردم. چی شده مگه.
بابک که حرص می خورد یه هو تو جاش ایستاد و رو به مانی گفت: آخه چی بگم به تو؟ مگه تو نمی دونی که مامان جمعه مهمونی گرفته و کل فامیل و دعوت کرده. 
مانی خیلی خونسرد رو به بابک گفت: خوب .
بابک : خوب و زهر مار. من همکارارو کجا ببرم واسه جشن؟ خونه که غرق مامانه.
مانی: واسه این داری خودکشان راه می ندازی؟ خدا بزاره مامان فریماه و کم که نمیزاره تو مهمونیهاش 20 ، 30 نفر اضافه تر مشکلی براش ایجاد نمیکنه. می تونی دو تا جشن و با هم بگیری اگه بد میگم بگو بد میگی.
رعنا: آره مانی راست میگه این جوری خیلی بهتره. مهمونی که آماده است فقط تعداد مهمونا بیشتر میشه.
بابک که تو فکر فرو رفته بود آروم گفت: باید به مامان بگم ببینم موافقه یا نه.
نیش رعنا و مانی تا بنا گوش باز شده بود. خوشحال و شاد بابک و تا دفترش با چشماشون بدرقه کردن. در دفتر که بسته شد مانی رو به من گفت: تو هم که میای؟ 
من: من ... من ... نمی دونم ..... بیام؟
مانی یه اخمی کرد و گفت: نه پس نیا. دختر مگه تو جزو کارمندای شرکت نیستی؟ پس باید بیای حتما". 
رعنا: یعنی چی نمیدونم. باید بیای.
مانی یه فکری کرد و گفت: اصلا" خودم میام دنبالت به تو اعتباری نیست میزاری لحظه ی آخر جا میزنی نمیای.
من دهنم باز مونده بود چون دقیقا" قصد داشتم همین کارو بکنم که بگم میرم اما نرم. فقط و فقط برای بستن دهن مانی و رعنا. خلاصه مانی به زور آدرس خونه مو گرفت که جمعه بیاد دنبالم.

***

ساعت 7:30 بود و من حاضر و آماده منتظر مانی که بیاد دنبالم. قرار شده بود 7:30 اینجا باشه. داشتم فکر میکردم شاید دیر بیاد که صدای زنگ آیفون بلند شد. رفتم گوشی و برداشتم.
من: کیه؟
-: خانم آریا؟
من: بله.
-: از آژانش مزاحم میشم یه آقایی زنگ زدن آدرس دادن گفتن ماشین می خواین.
تعجب کردم. من که زنگ نزده بودم آژانس. شاید اشتباه اومده باشه. اما نه فامیل من و گفت.
من: ببخشید اون آقا که زنگ زدن اسمشون و نگفتن؟ 
-: آقای شهبازی.
اه این که مانیه نکنه اون نتونسته بیاد دنبالم زنگ زده آژانس برام خوب پس چرا به خودم زنگ نزد بگه؟ 
گیج گفتم: صبر کنید الان میام پایین.
شالمو رو سرم گذاشتم و کلید خونه رو برداشتم و اومدم پایین. از در بیرون رفتم و با چشم دنبال آژانس می گشتم اما هیچ ماشین آزانسی نمیدیدم. 
-: وا این ماشینه کجا رفت؟ 20 ثانیه ام طول نکشید تا بیام پایین. این چرا یهو غیب شد؟
داشتم زیز لبی غرغر میکردم که صدای یه صوت بلند شنیدم. برگشتم و با کما تعجب مانی و خیلی شیک جلوی خودم دیدم. 
-: اوا این چه خوشتیب شده. یه شلوار لی روشن با یه بلوز سفید و یه کت اسپرت سفیدم روش پوشیده بود. چه هیکل خوبی داری پسر ایول داری. مات داشتم نگاهش می کردم که گفت: چه خوشکل شدی.
به خودم اومدم و گیج یه نگاه به خودم کردم. 
من خوشگل شدم؟ من که کاری نکرده بودم. یکم آرایش کردم. نه که همش من و مقنعه به سر و سیاه پوش با یه رژ کمرنگ دیده حالا این خط چشم و سایه نصفه ی دودی و رژ گونه و رژ ملایم صورتی خیلی چشمش و گرفته.
من: مرسی. تو اینجا چی کار میکنی؟ 
مانی: خوب اومدم دنبالت.
من : ام مگه زنگ نزدی آژانس؟ الان یه آقای ...
با گیجی داشتم توضیح میدادم که 2 دقیقه ی قبل یه آقایی زنگ زده گفته آژانسه که دیدم مانی با نیش باز با لحجه راننده آژانسه گفت: خانم دیر کردین رفت.
من: تو بودی؟ ای خدا بگم چی کارت بکنه که من و دست انداختی. واقعا" که.
مانی با نیش بسیار گشوده: حالا خانم افتخار میدن تشریف بیارن؟ من راننده شون بشم؟
بعد با احترام رفت کنار یه آزارای مشکی و در جلو رو با احترام باز کرد و با دست من و دعوت به نشستن کرد. خنده ام گرفته بود از کاراش. با اون کفشای پاشنه بلند تق تق کنون و آروم رفتم سمت ماشین و نشستم توش. مانی در و بست و خودشم رفت پشت فرمون نشست و راه افتاد تا برسیم در خونه ی بابک اینا این مانی کلی چیز میز خنده دار تعریف کرد که من روده بر شدم از خنده. اونقدم به خودم فشار میاوردم که اشکم از زور خنده در نیاد که نکنه این ریملم برزه پاییش و نرسیده به مهمونی مجبور شم برگردم خونه. آخرش دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: مهندس جون هر کی دوست دارید بس کنید دارم میمیرم بس که خندیدم. بابا من برای این صورت وقت گداشتم که این شکلی شه یکم دیگه حرف بزنید اشکم در میاد و کل آرایشم بهم میریزه اونوقت نمیام مهمونیا.
مانی با یه لبخند بدجنس گفت: به یه شرط بس میکنم.
من: چه شرطی؟
مانی: باید قبول کنی وگرنه اونقدر می خندونمت که آرایشت بهم برزه و از اونجا که زورم زیاده همون شکلی میبرمت مهمونی. اوکی؟
من: خوب آخه چه شرطی؟
مانی: تو بگو باشه بهت میگم.
من: خوب باشه.
مانی: دیگه به من نگو مهندس و آقای شهبازی. من اسم دارم اسمم هم مانی. اسم به این قشنگی و راحتی مثل فرنی میمونه تو دهن میپیچه خوب اسممو صدا کن.
من: آخه.
مانی: ببین قول دادی آخه و اگه نداره . باشه؟
من که برام فرقی نمی کرد اما خداییش صدا کردن اسمش راحتتر از فامیلیش و مهندس بود. خوب منم مهندس بودم اما همه من و خانم آریا صدا می کردن.
من: باشه هر جور راحتید.
مانی: خوبه منم سوکند صدات میکنم.
بعد یه لبخندی زد و دیگه تا خونه ی بابک آروم نشست.

دم یه در بزگ آهنی نگه داشت. ماشین و جلوش که نگه داشت دره خودش باز شد. هی من نگاه کردم ببینم آدم میبینم که در و باز کرده باشه. اما دریغ از آدم. بعد من خنگ فهمیدم دره از این خودکارای خود به خودیه. در که باز شد دهن منم یه متر باز شدو چشام از کاسه اش داشت میزد بیرون. 
وای خدا اینجا کجاست چه خوشگله. یه راهروی بزرگ ماشین رو که دو طرفش درخت کاشته شده بودن و انتهای راهرو یه خونه ی بزرگ تقریبا" چهار برابر خونه ی خودمون. یعنی فقط ساختمونش چهار برابر کل خونه ی ما با حیاطش بود. چقدرم خوشگل بود جلوی ساختمونم یه میدونک گرد بود که وسطش یه فواره ی خوشگل بود که هی آب میپاشید. خلاصه اینکه یه خونه وسط یه باغ بود. منم که عاشق سبزی و درخت و آب، یاد وطن افتاده بودم . چشمام و بستم و یه نفش عمیق کشیدم. چه بویی بوی سبزه ی آب خورده به آدم روح می داد. مانی ماشین و نگه داشت و اومد در سمت من و باز کرد. کلید ماشینم داد یکی پارک کنه.
مانی: بفرمایید سوگند خانم خوش اومدید.
من کنار مانی راه افتادم برم تو ساختمون. از در که وارد شدیم یه آقایی اومد جلو و پالتو شالمو ازم گرفت.
حالا من روم نمیشد جلوی مانی شالمو در بیارم. به زور پالتو و شالمو دادم به آقاهه یعنی در واقع آقاهه شالمو یه جورایی کشید از دستم چون ولش نمی کردم. یه نگاه به خودم کردم. موهامو که تا آرنجم بود کج آورده بودم رو شونه ی راستم ریخته بودم و با یه گیره جمع کرده بودم که تو یه خط صاف وایسه و پخش نشه.
یه پیراهن کوتاه مشکی تا دو انگشت بالای زانو پوشیده بودم که از دو طرف با کش جمع میشد و رو لباس خط چین های ریز می انداخت. یه جوراب شلواری پوشیده بودم که پاهام لخت نباشه لباس آستین حلقه ای بود و روش یه کت کوتاه داشت.
خلاصه تا جایی که میتونستم حجاب اسلامی رو رعایت کرده بودم. حالا نه که خیلی مومن باشم نه. ولی اینجا با حضور همکارا حسابی معذب بودم.
خلاصه دوتایی وارد شدیم و از همون دم در مانی یکی یکی با همه سلام علیک می کرد و منم که همراهش بودم به بقیه معرفی میکرد.
مانی: خانم آریا از همکارای شرکت.
من که تو پررویی لنگه نداشتم دیگه کم کم داشتم خجالت میکشیدم. حالا خوب بود کفش پاشنه بلندامو پوشیده بودم و گرنه اگه اسپرت و بی پاشنه بود که همه میگفتن مانی با بچه اش اومده. نه که من قد کوتاه باشم مانی زیادی بلند بود. در این حالت یه سر و گردن بلند تر بود. آروم آروم با کفشا راه می رفتم از ترس اینکه نکنه کله پا شم و با مخ بیام زمین آخه به این کفشا عادت نداشتم.
مانی که دید من مثل مورچه راه میرم یه نگاه کرد و گفت: خاله سوسکه کمک نمی خوای؟
من: نه ممنون خودم میام.
مانی: می دونم خودت میای. می خوام تو رو به مامانم و مامان بزرگم آشنا کنم اما این جوری که تو میای فکر کنم فردا هم بهشون نرسیم.
من: خوب مانی هولم نکن می خورم زمین آبروت میره ها.
مانی: خوب خاله سوسکه آروم بیا. فقط سالم بیا.
بالاخره رسیدیم پیش خانواده مانی و من دوتا خانم و جلوم دیدم که از شباهتشون پیدا بود که با هم نسبت دارن. مامان مانی یه زن چهل پنجاه ساله ی خوش پوش بود و مامان بابکم دست کمی نداشت شصت هفتاد ساله بود به گمانم اما یکی میدید فکر می کرد این دو تا خانم کم کم ده سال جون تر از سن واقعیشون باشن . هر دو خیلی مهربون و خنده رو بودن. یه حس خوبی به آدم می دادن که نگو.
خلاصه به مامانا معرفی شدم و بعد چند تا تعارف تیکه پاره کردن یه با اجازه ای گفتیم و رفتیم سمت یه میز که بشینیم.
مانی: بیا بریم اونجا پیش رعنا اینا بشینیم. نمیدونم این بابک کجاست که پیداش نیست.
با مانی سمت میزی که رعنا با یه پسر و یه دختر جوون نشسته بودیم رفتیم. رعنا با دیدن من لبخندی زد و از جاش بلند شد و بغلم کرد.
رعنا: وای عزیزم چه خوشگل شدی. خوش اومدی. بیا که می خوام تو رو به بچه ها معرفی کنم.
دست من و گرفت و به دختر و پسری که کنارش بودن اشاره کرد و گفت: این آقا خوش تیپه شوهر بنده پیمان. این خانم خوشگل هم خواهر مانی، مهناز. خدارو شکر اصلاً به مانی نرفته و خیلی ماهه.
با لبخند اعلام خوشبختی کردم و با تعارف رعنا کنارشون نشستم. 
مانی: چه طوری پیمان؟ تو که هنوز زنده ای. گفتم تا حالا این رعنای گودزیلا خوردتت.
رعنا محکم زد پس کله ی مانی. مانی هم آخی گفت و با دستش کله اش و گرفت.
مانی: چته رم کردی دوباره.
رعنا: درست صحبت کن مانی وگرنه من می دونم و تو.
مانی: خوب همین کارا رو میکنی که بهت میگم گودزیلا دیگه.
رعنا خیز برداشت که دوباره بزنه پس کله ی مانی که مانی از جاش پرید و در رفت. بعدم یکی صداش کرد و رفت ببینه چی کارش دارن. ما دیگه مرده بودیم از خنده.
صدای آهنگ و موزیک کل ساختمون و برداشته بود کلی دختر و پسر جوونم وسط سالن مشغول رقص بودن. یه پسره اومد و دست مهناز و گرفت و بردش وسط.
رعنا رو به من گفت: سوگند جون تو نمی رقصی؟
وای همین یک کارم مونده بود که با این کفشا بیام مثل غازم برقصم. لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم شما بفرما ممنون.
رعنا هم وقتی بعد کلی اصرار دید من برقص نیستم دست پیمان و گرفت و رفتن وسط.
داشتم رقص مهمونا رو نگاه می کردم که یه صدایی از پشتم سلام کرد.
-: سلام خوش اومدین.
برگشتم و با دیدن بابک خشکم زد. 
نفس کم آورده بودم. خیلی خوشتیپ شده بود. یه شلوار لی تیره با یه پیراهن مردونه ی سرمه ای آستیناشم تا کرده بود تا آرنج بر عکس مانی کروات نزده بود و دوتا دکمه ی بالای پیراهنش باز بود. عضلات برجسته ی بازو و سینه اش از رو لباسم پیدا بود.

همین جور مات داشتم نگاهش می کردم. اونم مات خیره شده بود به من که یه دفعه صدای مانی ما رو به خودمون آورد. نفسم برگشت و ریه هام بالاخره هوا پیدا کردن.
مانی: اه بابک تو اینجایی یه ساعت دنبالت می گردم. سوگند و آوردم به زور.
یه ابروی بابک با شنیدن اسمم از دهن مانی بالا رفت.
مانی: اگه نمی رفتم دنبالش می خواست جیم بزنه. وای اینجا چقدر گزمه پختم.
مانی کتش و در آورد و گذاشت پشت صندلی.بابک اخم کرده بود. مانی رو به من گفت: بیا بریم برقصیم.
تا خواستم مخالفت کنم دیدم دستم کشیده شد و من تقریبا" پرت شدم وسط جمعیت. یاد این تام و جری افتادم که یه هو دست تام کشیده میشه و دو متر میره جلو اما بدنش سر جاشه بعد با سرعت نور بدنش پرت میشه میرسه به دستش. منم همون شکلی بودم.
به زور خودم و رو اون کفشا نگه داشتم و با مانی رقصیدم. مانی با آهنگ می خوند و خیلی هم قشنگ می رقصید من ضایع هم بیشتر درجا می زدم و دستمو تکون میدادم. یه لحظه چشمم افتاد به کنارم دیدم بابک داره با یلدا میرقصه اما حواسش به یلدا نیست. یلدا هم نامردی نمی کرد همچین دست انداخته بود دور گردن و کمر بابک و با هر حرکتش خودش و می چسبوند به بابک که من جای بابک میخ رقص و حرکات ماری یلدا شدم.
یه دور که رقصیدیم به مانی گفتم بسه من میرم بشینم. تا خواست مخالفت کنه یکی صداش زد و مانی هم دیگه چیزی نگفت. 
منم خوشحال و شاد و خندون رفتم رو صندلیم نشستم. پام درد گرفته بود نه که عادت به این کفشا نداشتم اذیتم می کرد. داشتم با دست زانوهامو ماساژ می دادم که حس کردم یکی کنارم نشسته. سرمو بلند کردم ببینم کیه که دیدم بابک اومده نشسته کنارم و با اخم زل زل نگام میکنه.
اونقدر هول شدم که نگو هم از اخمش هم از جذبه ی نگاهش. دستپاچه و بی اختیار از جام بلند شدم و گفتم: سلام مهندس شایان.
اخمش عمیق تر شد. این چرا امروز انقده بد اخم شده؟
بابک: علیک سلام. خوش اومدین. چرا ایستادین؟ 
من: همین جوری ... بشینم؟
وای خدا من چقدر خنگ شدم نمی دونم اینا چه دری وریه که من میگم. اما انگار خنگ بازی من تاثیر داشت بابک اخمش کم شد و یه نیمچه لبخند زد. از جاش بلند شد و جلوم ایستاد و گفت: حالا که وایسادین افتخار یه دور رقص و بهم می دین؟
من عین گیجا: من .... رقص ... چرا؟؟؟
ای دختر چرا هم شد سوال؟ برای اینکه دور هم باشیم خوب. خدا جون قربونت باز این بد اخم نشه.
بابک یه ابروش و داد بالا و گفت: برای اینکه برقصیم.
بعد با یه لبخند گفت: برای مجلس گرم کنی.
وا ... بابک داره شوخی میکنه؟ گوشام درست شنیده؟ چشام درست دیده؟ نکنه یکی دیگه باشه خودش و جای بابک جا زده باشه . آخه نه که بابک معمولا" جدیه و اونی که شوخی میکنه مانیه اصلا" باورم نمیشد که بابکم بتونه شوخی کنه.
بابک که دید من مبهوتم خودش دستم و گرفت و بردم وسط منم مثل یه بره دنبالش رفتم. راستش انقدر بابک چشمم و گرفته بود با اون تیپش که نگو. علاوه بر اون از شوخی کردنش تعجب کرده بودم که اصلا" نمی دونستم دارم چی کار می کنم.
یه آن به خودم اومدم دیدم بابک دستهاش و انداخته دور کمرم و دستهای منم گذاشته رو شونه اش و آروم آروم من و خودش و به چپ و راست تکون میده. 
وا این چرا همچین میکنه چرا پس نمیرقصیم؟
یه نگاه به دور و برم کردم دیدم همه جا پره از دختر پسرایی که زوج شدن و دارن همین مدلی میرقصن. رعنا و پیمان هم بودن. مانی هم دست یه دختره رو گرفته بود داشت میرقصید. تازه دوزاری قابلمه ی من افتاد که داریم تانگو می رقصیم. 
واه چه غلطا از کی تا حالا من با مهندس بابک شایان این جوری صمیمی شدم که بیام تو بغلش این مدلی برقصم؟
یه لحظه سختم شد. خجالت کشیدم خواستم خودم و از بین دستای بابک عقب بکشم و برم سر جام بشینم اما تا یه تکون خوردم انگاری بابک فهمید می خوام چی کار بکنم که دستش و دور کمرم محکم تر کرد و آروم دم گوشم گفت: کجا رقصمون هنوز تموم نشده. خسته شدی؟
دیدم بهترین راه برای خلاصی از دستش اینه که تایید کنم خسته شدم واسه همینم گفتم: آره خسته شدم.
حس کردم عضله هاش منقبض شدن و دستش که دور کمرم بود مشت شده. سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم دیدم با اخم داره نگاهم میکنه آروم گفت: چطور با مانی که میرقصی خسته نمیشی؟ یعنی من انقدر خسته کنندم برات؟
من مات: مهندس شایان این چه حرفیه ؟ مانی ...
بابک: مهندس شایان؟ چرا من مهندس شایانم اما مانی همون مانی؟ مگه من اسم ندارم سوگند؟ مگه بابک چشه ؟
ای خدا به دادم برس این پسره چرا همچین می کرد. منم که کلا" امشب از دنیا غافل بودم. خدایی یکی من و نمیشناخت فکر می کرد سکته ایم که با دهن باز مدام زل می زنم به بابک. اما نمی دونم وقتی این حرفا رو می زد چرا گرم میشدم. انگار خوشم میومد. حتی دیگه از این که دارم این جوری می رقصم هم خجالت نمیکشیدم. 
بابک: من آدم حسودی نیستم اونم حسودی به مانی که خیلی دوسش دارم. اما نمی دونم چرا وقتی میبینم اون با تو اینقدر راحته و نزدیک و من انقدر ازت دورم کفری میشم. میتونی منم به اسم کوچیک صدا کنی؟ می تونم سوگند صدات کنم؟
همچین این حرفا رو میزد که دلم نمیومد بگم نه ولی آخه چطور میشد؟ اون رئیس بود و من کارمندش.
من: آخه شما رئیسمین این اصلا" درست نیست.
بابک چشماش و بست و یه نفس کشید و آروم چشماش و باز کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت: باشه تو شرکت مهندس شایام صدام کن اما پامون و که از شرکت بیرون گذاشتیم من میشم بابک باشه؟
تو چشماش نگاه می کردم و به صدایی که به همه ی وجودم رخنه میکرد گوش میدادم. دوست داشتم میشد و اون هیچ وقت حرف زدن و تموم نمیکرد و من میتونستم همیشه و همیشه به صداش گوش بدم. 
فقط تونسته ام یه کله تکون بدم که یعنی باشه. یهو اخمای عمیق بابک باز شد و جاش و به یه لبخد خیلی قشنگ داد. داشتم زل زل بهش نگاه میکردم. 
آخه چرا من نمیتونم به این آدم نه بگم؟ چرا نمیتونم در برابر صداش مقاومت کنم؟ 
بابک حلقه ی دستاش و دورم تنگ تر کرد و من و بیشتر به سمت خودش کشوند. نمی خواستم انقدر نزدیکش باشم امشب به اندازه ی کافی سه کرده بودم همش مثل مه و ماتا بهش نگاه میکردم. سرم و آوردم پایین که به چشماش که میخندید نگاه نکنم، چشمم افتاد تو یقه ی بازش. ایول عضله. چی ساخته. همین جور میخ سر و سینه ی بابک شده بودم که آهنگ تموم شد.
خدا جون شکرت به موقع بود حسابی. برای فرار از دست بابک و این حس کنه ای که تو وجودم بود و اصلا" نمی دونستم چیه سریع با آخرین سرعت رفتم سر جام نشستم. تا اومدم تو جام جا به جا بشم دیدم که بابکم اومده کنارم نشسته.
اه این کی اومد من تند تند اومدم این چه جوری به من رسید؟ چه حرفی میزنم منا معلومه که این بابک با این لنگای درازش ده قدم من و با دو قدم طی میکنه. قدش یه چند سانت ناقابل بلند تر از مانی بود اما زیاد پیدا نبود.
خدا رو شکر اومد کنارمو بدون حرف به رقص مهمونای وسط سالن نگاه کرد.
داشتم به رقص مهمونا نگاه می کردم که یلدا از بین جمعیت اومد و یه نگاه تحقیر آمیز به من انداخت و با عشوه و ناز دست بابک گرفت کشید و گفت: بابک جون عزیزم چرا نشستی بیا بریم برقصیم با هم.
بابک: نه تو برو من خسته ام می خوام یکم بشینم.
یلدا: اه بابک خودت و لوس نکن پاشو دیگه.
هی این یلدا با تمام زورش دست بابک و می کشید اما دریغ از اینکه بابک یه میلیمتر از جاش تکون بخوره. یلدا که دید زورش به بابک نمی رسه صداش و یکم پایین آورد اما نه اونقدری که من نشنوم. با یه نگاه بد به من اشاره کرد و رو به بابک گفت: به خاطر این منشیه عتیقه نمی خوای بیای؟
بابک عصبانی یه چشم غره به یلدا رفت و با حرص به یلدا گفت: یلدا بسه دیگه گفتم نمی خوام برقصم تو هم ادامه اش نده و برو.
اونقدر بابک محکم این حرف و زد که من جای یلدا خودمو جمع و جور کردم. یلدا هم که ناراحت شد بود یه چشم غره به من رفت و راش و گشید رفت وسط جمعیت.
منم از ترسم آروم سر جام نشسته بودم و هیچی نمیگفتم.
یه دور دیگه ی رقص تموم شد و یه آهنگ دیگه زدن که همه دوباره به ورجه وورجه افتادن. موزیکش خیلی قشنگ بود محو آهنگ شده بودم. هم زمان با خوندن خواننده بابکم زیر لبی شروع به زمزمه ی آهنگ با همون ریتم خواننده کرد. خیلی قشنگ میخوند.

هم پرسه ی خاطراتم 
من مثل قدیم پابه پاتم
هواتو داره باز این دل تنها
این لحظه ها خالی از منه 
می پرسی چرا عاری از منه
نداره ارزشی بی تو این دنیااااااااااااااا
چشمای تو همه رویام
نباشی پیش من بی تو تنهام 
نزار از دست بره توی غم این مااااااااااااااااااا 
می تونی که بگیری دستای عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو 
دوباره بیااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد ، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهارررررررررر
با من بمون تا همیشه
نزار ویرون بشم مثل شیشه 
تمام قصه رو به دلت بسپار
بر گرد از این غم ممتد،
نذار بگن عاشقش دیگه جا زد،
نذار بشه خاطره آخرین دیداررررررررررر
می تونی که بگیری دستای عاشقم و تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهاررررررررررررررررر
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و سرد
بریم تا اوج بهاررررررررررررررررر

آهنگش با آدم حرف می زد. نمی دونم کی اشکام در اومد نمی دونم از کی به صورت بابک نگاه می کردم. اما اون لحظه بابک و نمی دیدم صدای مهران و میشنیدم که این آهنگ و زمزمه میکنه. مثل یه پیغام بود یه دل نوشته. نمی دونم چقدر گریه کردم. بابک روش به سمت سالن بود و متوجه ی من نبود. نفس کم آوردم ریه هام اکسیژن می خواست برای پیدا کردن اکسیژن چند تا نفس عمیق و صدا دار کشیدم که بابک و متوجه من کرد. تا برگشت من و با اون حال دید دست پاچه شد و تندی نزدیکم شد و با نگرانی گفت: سوگند، سوگند چی شده؟ نفس بکش، نفس بکش، یه دفعه چی شد تو که خوب بودی؟
بابک زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد و همون جوری که من و از سالن بیرون می برد آروم گفت: بیا بریم بیرون تو هوای تازه شاید بهتر نفس بکشی. اینجا هواش خفه است.
نرسیده به در سالن بودیم که مانی خودش و به ما رسوند. با نگرانی رو به بابک کرد و گفت: بابک چی شده؟ سوگند چته؟ حالت خوب نیست؟
چشمش افتاد به صورت اشکی من.
مانی: بابک این دختره چرا گریه میکنه؟ باز تو چیزی گفتی؟ کاری کردی؟
بابک: نه بابا من کاری نکردم داشتم آهنگ می خوندم که دیدم زل زده بهم و گریه میکنه.
از سالن بیرون اومدیم و بابک من برد سمت میز و صندلی که رو تراس بود نشوند و خودشم کنارم نشست و رو به مانی گفت: مانی برو براش یه لیوان آب بیار.
مانی هم تندی رفت که آب بیاره.
بابک: سوگند چی تو رو انقدر ناراحت کرده ؟ کاش به من میگفتی. کاش دلیل غم تو نگاهتو بهم میگفتی. کاش سر سوزن بهم اعتماد داشتی که باهام درددل کنی.
بابک کلافه بود و تند تند حرف میزد و دست تو موهاش میکشید. اومد نزدیکم و با دست پشتم و ماساژ داد تا نفس کشیدنم بهتر بشه.
من که تو عالم خودم بودم اصلا" بابک و نمی دیدم. تو خاطرات و رویاهام غرق بودم زمان و مکان و یادم رفته بود. وقتی بابک اون حرفا رو زد بهش نگاه کردم اما بابک و ندیدم جلوم مهران نشسته بود که با چشمای نگران ازم سوال میپرسید و می خواست علت ناراحتیمو بدونه. دلم براش تنگ شده بود به تعداد تمام شبایی که تنهایی اشک ریخته بودم به تعداد تمام روزایی که بی اون سر کرده بودم به تعداد تمام دلتنگیام و حرفهای نگفته که تو خودم دفن کرده بودم دلتنگش بودم. طاقتم تموم شده بود این دوری و نمی خواستم. نمی خواستم تنها بمونم . نمی خواستم حرفامو قورت بدم. 
با بغض و چشمای گریون رو به مهران گفتم: یعنی تو نمیدونی؟ تو که بهتر از همه باید بدونی. چرا تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی؟ چرا روز آخر به خدا گفتی دیگه عمری نمی خوام؟ تو که هم پرسه ی خاطراتم بودی کجایی که هوامو داشته باشی؟ همه ی این روزا و لحظه ها بدون تو و حضور توئه. دیگه تنهای تنهام دیگه رویایی ندارم دیگه آرزویی نمونده همه ی روزام سرد و پاییزیه همیشه برگریزونه برام.
داغون شدم . چرا رفتی؟ چرا نموندی؟ چرا تحمل نکردی؟ چرا جا زدی و تنهام گذاشتی؟ بهترین خاطره ی عمرم آخرین دیدارمون بود. می خواستی کاری کنی که همیشه یادت باشم؟ که بی تو نتونم زندگی کنم؟ به من نگاه کن دیگه چیزی ازم نمونده همش تویی دیگه سوگندی نمونده. چرا این کارو باهام کردی؟ چرا؟
دستامو مشت کردم و به خیالم به سینه ی مهران میکوبیدم و مدام میگفتم چرا؟ چرا؟
وقتی به هق هق افتادمو دیگه جونی برای مشت زدن نداشتم آروم سرمو رو سینه ی مهران گذاشتم و سعی کردم عطر تنش و حس کنم.
بابک متعجب از کارای من و متاثر از حرفا و حال زار من مات مونده بود و هیچی نمیگفت حتی وقتی با مشت به سینه اش می کوبیدم هم فقط با چشمای ناراحت و نگران بهم نگاه می کرد. سرمو که گذاشتم رو سینه اش آروم دستاش و دورم انداخت. موهام و نازکرد و آروم دم گوشم گفت: چه دل پری داری سوگند. کی این بلا رو سرت آورده؟ آخه کی دلش اومد تنهات بزاره و بره؟ 
بابک آروم آروم حرف میزد و سعی میکرد آرومم کنه. نمی دونم چقدر تو بغلش بودم. صدای مانی و شنیدم که از بابک می پرسید حالم چه طوره؟ بابکم گفت: آروم تر شده.
یه دفعه با یه صدای جیغی هر سه تامون تو جامون خشک شدیم. یلدا از پشت مانی به سمتمون میومد و عصبانی و ناراحت داد می زد و میگفت: چشمم روشن سرتون این بیرون گرم منشی جونتونه. من و بگو که 2 ساعته کل ساختمون و دنبال شما گشتم. بابک خان خجالت بگش من و تو سالن تنها گذاشتی اومدی این بیرون دنبال عشق و حال اضافیت؟ این دختره رو بگو که چه خوب خودش و مزلوم و خنگ نشون داده بود اصلا" فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشه که بتونه دو تاتون و تو تور بندازه.
با چیغ چیغای یلدا یکم به خودم اومدم. تازه فهمیدم تو بغل بابکم. از یلدا و عصبانیتش ترسیدم. از اینکه تو بغل بابکم بودم خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم بیرون از تو بغلش که بابک کمرمو سفت تر گرفت و من و به سمت خودش کشید و سرمم با دستش تو سینه اش فرو کرد. صدای قلبش و می شنیدم که تند تند میزد. یعنی قلبش به خاطر نگرانی برای من تند میزد یا اونم از جیغای یلدا ترسیده بود.
بابک یه چشم غره ی اساسی به یلدا رفت که یلدا صداش در جا ساکت شد. بابک خیلی جدی و سرد گفت: یلدا برو تو سالن لزومی نمیبینم تو اینجا باشی. کارای من و مانی و سوگندم به تو هیچ ربزی نداره. پس تا چیزی نگفتم و کاری نکردم که از اومدن به مهمونی پشیمون بشی بی سر و صدا و حرف اضافه برگرد تو سالن.
آخ که چقدر دلم خنک شد وقتی بابک این حرف و زد. انگار با یه سوزن باد یلدا رو خالی کرده باشن. پاشو کوبید به زمین و با قر روش و برگردوند و به حالت قهر رفت تو سالن. 
بابک آروم سرمو از رو سینه اش بلند کرد و گفت: سوگند جان پاشو آب بخور یکم حالت جابیاد. 
لیوان و به لبام نزدیک کرد و کمکم کرد یکم آب بخورم. حالم یکم بهتر شد و آروم شدم. نمی خواستم برگردم توی سالن. از بابک و مانی هم خجالت می کشیدم که من و تو اون حال دیدن. دوست داشتم برگردم خونه و تنها باشم. از طرفی هم مطمئن بودم با این همه گریه حتما" تمام آرایشم ریخته و صورتم افتضاح شده. بابک انگار فکرمو خوند. رو به مانی کرد و گفت: مانی تو برو تو حواست به مامان اینا باشه. منم سوگند و میرسونم خونه اش. با این حالش بره خونه و استراحت کنه بهتره.
مانی یه نگاه به من انداخت که با سر حرفای بابک و تایید می کردم. رو به من گفت : تو حالت خوبه؟ مطمئن؟
من: آره الان خوبم ببخشید ناراحتتون کردم.
مانی: نه بابا این چه حرفیه. پس برو خونه و حسابی استراحت کن. تو شرکت می بینمت.
با مانی خدا حافظی کردم و بابک رفت تو سالن و لباسا و کیفمو برام آورد و سوار ماشینش شدیم و رسوندم خونه. در تمام طول راه حس می کردم که دلش می خواد یه چیزی بگه و یه سوالی بپرسه اما خودش و کنترل کرده که نکنه من دباره حالم بد بشه و من چقدر به خاطر این کارش ممنون بودم چون آخرین کاری که اون شب دلم می خواست انجام بدم توضیح در مورد رفتارم بود. دم در خونه با کلی سفارش و نگاه های نگران بدرقه ام کرد که برم تو خونه و بعد خودش رفت. وارد خوه که شدم فقط لباسام و عوض کردم و تا 2 ساعت یه سره اشک ریختم و نمی دونم کی خوابم برد.

از اول صبح کلی ذوق و شوق داشتم و دل تو دلم نبود. مهسا دو روز پیش زنگ زده بود و گفته بود به خاطر یه کاری باید بیاد تهران. می خواست بره خونه ی دائیش و یه سر بیاد منو ببنه اما من گفتم حتماً باید یک شب پیشم بمونه. اما راضی نمیشد. بعد کلی اصرار بالاخره قبول کرد که تو این دو روزی که میاد تهران یه شب بیاد خونه ی من و یه شبم بره خونه ی دائیش ...
قراربود صبح جمعه حرکت کنه و تا ظهر میرسید. بهش گفتم میام ترمینال. دنبالش اما گفت: تو که ماشین نداری برای چی باید بیای ترمینال می تونم تاکسی بگیرم بیام خونه ات. آدرس دقیق خونه رو بهش دادم و از صبح بلند شدم همه جارو تمیز کردم. یه ناهارخوشمزه هم پخته بودم و بعد رفتم دوش گرفتم.
تروتمیز و خوشگل مشگل منتظر بودم تا برسه. یه آهنگم گذاشته بودم و حسابی خوش به حالم شده بود. چشمامو بسته بودم و از فضا لذت میبردم که زنگ زدن. رفتم آیفون و ورداشتم دیدم مهساست. یه جیغی کشیدم و با ذوق گفتم بیاد تو. تندی رفتم درو باز کردم و منتظربودم تا تو پله ها دیدمش. با یه صدا که از هیجان و ذوق جیغ جیغی شده بود سلام کردم و رفتم جلو و سفت بغلش کردم. دلم حسابی براش تنگ شده بود مهسا هم خوشحال از دیدنم هی فشارم میداد و میزد پشتم. بعد دو دقیقه که حسابی ذوق مرگ شدیم دعوتش کردم که بیاد تو.
مهسا وارد شد و یه سوتی زد و گفت: وای چه خونه ی کوچولو موچولو و جمع و جوری داری چقدرم تمیز، از تو بعیده این همه تمیزی.
یه چشمکی زدم و گفتم: از تو چه پنهون که از صبح تا حالا پدرم دراومد تا اینجا رو تمیز کردم. ولی خودمونیم ثواب کردی اینجا شده بود بازار شام کلی از وسایلی که گم کرده بودم و پیدا کردم. هر دو خندیدم. مهسا رو بردم و نشوندمش و وسایلش و بردم توی اتاق گذاشتم یه گوشه و گفتم: اول چایی می خوری خستگیت در بره یا یه دفعه ناهار رو بیارم.
مهسا: نه ناهار زوده گشنم نیست. چایی بهتره. فقط دستشویی کجاست؟ برم دستامو بشورم و لباسامو عوض کنم.
دستشویی رو نشونش دادم و خودم رفتم چایی ریختم. یه دقیقه بعدش مهسا لباس عوض کرده بود و اومد پیش من. همون جوری که چایی رو برمی داشت گفت: چه خبر خانم مهندس چی کارا می کنی؟ اوضاع و درس و شرکت چه طوره؟
من: وای که چقدر دلم تنگ شده بود یکی مهندس صدام کنه. نه که تو شرکت همه همدیگرو مهندس صدا میکنن الا منو دیگه عقده ای شده بودم. همه یا بهم میگن خانم منشی یا خانم آریا. کم کم از فامیلیم بدم اومد بس که مدام شنیدمش.
مهسا: دیوونه.
مهسا: یالا تعریف کن ببینم چی کارا می کنی؟
من: چی رو تعریف کنم؟ مثل اینکه من بهت ثانیه ای خبر میدم یادت رفته؟ دو سه بارم این مهندس شهبازی ...
مهسا: مانی؟؟؟
من: چه صمیمی اسمشم میگه. آره همون مانی غافلگیرم کرد. میومد نمی دونم از کجای حرفامون گوش وایمیستاد و آخرش که تلفن رو قطع میکردم میومد جلو و هر جا رو که نفهمیده بود می پرسید. 
مهسا ترکیده بود از خنده.
مهسا: چه آدمیه این پسره. خوشم اومد. سوگند رو دستت بلند شده. رقیب پیدا کردی این یکی دست تو رو از پشت بسته تو فضولی.
من: بلا به دور من کجام این قد فضوله من اصلاً فال گوش وانمی ایستم. فقط بعضی حرفارو اتفاقی میشنوم.
من تعریف میکردم و مهسا میخندید. یه یک ساعت یک ساعت و نیم بعد رفتم ناهار آوردم و خوردیم و بعد مهسا برام از کاراش گفت و اینکه اگه خدا بخواد تا یک هفته ی دیگه میره سر کار و از این یکنواختی درمیاد.
کلی حرف داشتیم که بزنیم از هرکسی که می شناختیم گفتیم و گفتیم و گفتیم تاشب. ساعت دو بود که قصد کردیم بخوابیم چون من صبح باید میرفتم شرکت و مهسا هم باید میرفت دنبال کاراش و بعدم خونه ی دائیش. دو تا تشک پهن کردم کنار هم و هردو دراز کشیدیم اما هیچ کدوم خوابمون نمی برد. تو جام نیم خیز شدم و به مهسا نگاه کردم.
من: مهسا بیداری؟
مهسا: آره بیدارم.
من: مهسا یه سؤالی ازت بپرسم قول می دی جوابمو بدی؟
مهسا که کنجکاو شده بود سرش و بلند کرد و بهم گفت: چی؟
من: مهسا من از اون اردوی فارغ التحصیلی یعنی از زمانی که مهران رو بردیم بیمارستان دیگه چیزی یادم نمی یاد. خیلی دلم می خواد بدونم چی شد.
مهسا آروم دراز کشید و طاق باز خوابید و به سقف خیره شد. انگار داشت خاطراتش رو به عقب به زمانی که اون اتفاق افتاده بود برمیگردوند. بعد یه آهی کشید و گفت: حق داری یادت نیاد .تو اصلاً حالت خوب نبود مدام بیهوش میشدی یا اگرم بهوش بودی اونقدر شوکه بودی که چیزی نمی فهمیدی. چه روزای بدی بود. از روجا شنیدم وقتی مهران حالش بد شد و بردیمش بیمارستان تا یک ساعت بعد همه شوکه بودن و نمی فهمیدن چی شده. بعدشم که همه مدام در مورد مهران و تو حرف میزدن و هر کس یه چیزی میگفت. خب تو، تو حال خودت نبودی. وقتی مهران افتاد تو بدون توجه به بقیه خودتو رسوندی بهش. اون جور که بغلش کرده بودی و صداش میکردی و اشک میریختی همه فکر کردن یه چیزی بین شما دو تا هست. بد برداشت کردن. روجا و مریم حسابی حال همشون رو گرفتن و اجازه ندادن کسی پشتت صفحه بزاره.
اما فرداش که مهران تموم کرد. دیگه هیچ کس به خودش اجازه نداد حرفی بزنه. یعنی کسی باورش نمی شد مهران به فاصله یک شبانه روز از بین بره و دیگه زنده نباشه. همه غم باد گرفته بودن. مهران خیلی بین بچه ها محبوب بود و همه دوسش داشتن. از پسر و دختر گرفته تا استادا همه ناراحت بودن و اشک می ریختن از همه بدتر وقتی بود که تو رو مثل یه مرده ی متحرک دیدن. حال همه بدتر شد. هیچ کس به خودش اجازه نداد در مورد تو فکر بد کنه حال خراب تو نشون میداد که رابطه ی تو و مهران یه رابطه ی سطحی و معمولی نبود. از طرفی مهران مجرد بود و موردی نداشت که عاشق بشه. و حال بد تو نشون میداد که شما واقعاً همدیگرو دوست داشتین. دانشگاه تا دو ماه تو عزا بود و پارچه ی سیاه زده بودن خیلی بد بود. سوگند مهران واسه همه عزیز بود همه به خاطر مرگ ناگهانیش عزادار شدن. خدایا دلم نمی خواد به اون روزا برگردم. مخصوصاً اینکه تو بعدش امید به زندگیتو از دست دادی. الان خیلی خوشحالم می بینم حالت خوبه و شدی همون سوگند شاد قبل.
فقط با سر حرفش رو تأیید کردم و تو جام دراز کشیدم. مهسا نمی دونست تو قلبم چی میگذره. نمی دونست هنوزم مهران تو قلبم زنده است و همیشه همراه منه. و بدتر از اون من هر روز پام و جایی می زارم و پیش آدمی کار میکنم که صداش برام قشنگترین موسیقیه

صبح روز بعد زودی از خواب بیدار شدم و تا قبل از اینکه مهسا رو بیدار کنم صبحونه رو حاضر کردم و بعد مهسا رو صدا کردم تا بره دست و صورتش رو بشوره. سر صبحانه با لبخند بهم گفت: سوگند فکر نمی کردم هیچ وقت این جوری ببینمت. واسه خودت یه کدبانو شدی دختر.
خوشحال از تعریفش نیشم تا بناگوش باز شد. بعد صبحانه هر دوحاضر شدیم و از خونه زدیم بیرون. مهسا یه سری مدارک داشت که داد دست من و منم گذاشتم تو کیفم. چون کیف مهسا خیلی کوچیک بود و اون مدارک رو نمی شد نه تو کیف نه تو کوله جا کرد. تا یه مسیری با هم رفتیم و بعد مهسا رفت دنبال کاری که داشت و منم رفتم شرکت.
حدود ساعت 11 بود که موبایلم زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. مهسا بود. تند تند حرف میزد و مدام به حواس پرتش گله میکرد. نگو صبح هردو مدارک و فراموش کرده بودیم. من یادم رفت که مدارک رو به مهسا بدم و مهسا هم یادش رفت که اونا رو ازم بگیره. خلاصه بعد کلی غرغر کردن قرار شد من مدارک رو براش ببرم. گفتم: یه مرخصی میگیرم و مدارک رو بهت می رسونم و زودی برمیگردم شرکت.
تلفن رو که قطع کردم، استرس گرفتم آخه دفعه ی اولم بود که می خواستم در طول روز یه مرخصی بگیرم. غیراز زمان امتحانات دیگه مرخصی نگرفته بودم از طرفی هم مهسا به مدارک احتیاج داشت. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم دم دفتر رئیس و در زدم. صداشو شنیدم که گفت بفرمائید. درو باز کردم و رفتم تو. سلام کردم و رفتم کنار میزش ایستادم. سرش هنوز پائین بود و کار میکرد. وقتی دید چیزی نمیگم سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: کاری داشتید؟
با من من گفتم: بله ... راستش می خواستم 2 ساعت مرخصی بگیرم.
ابروی سمت چپش بالا رفت: برای کی؟
من: همین الان.
بابک: چرا یه دفعه؟
من: کاری برام پیش اومد که باید دو ساعت برم بیرون اما برمیگردم.
تو جاش صاف نشست و تکیه داد به صندلی و همون جور که بهم نگاه میکرد گفت: متأسفم نمی تونم بهتون مرخصی بدم.
من با ناله گفتم: آخه چرا؟
بابک: خب به خاطر اینکه من برای یه پروژه باید برم یکی رو ببینم و به حضور شما نیاز دارم. چون شما باید باشید که مدارک رو خودتون تحویل بگیرید و در جریان کارها باشید تا برای مرتب کردن شون دوچار مشکل نشید.
آهم در اومده بود حالا با مهسا باید چی کار می کردم طفلی تو سرما منتظرم بود تا من مدارکش رو براش ببرم. فکر کنم قیافه ام خیلی شبیه ناله بود چون بابک یه نگاه به من کرد و یه فکری کرد و بعد گفت: خب شما می تونید بعد از کارمون برید به کارتون برسید. اصلاً من خودم میبرمتون تا از کارتون جا نمونید. کار ماهم زیاد طول نمی کشه.
خوشحال از اینکه مشکلم داشت حل میشد گفتم: راضی به زحمتتون نیستم دستتون درد نکنه.
بابک یه لبخند زد و گفت: زحمتی نیست خودم می خوام این کارو بکنم.
بهش خندیدم و بعد از تشکر حرکت کردم که بیام بیرون از اتاق که صدام کرد و گفت: حاضر باشم که تا دو دقیقه ی دیگه راه می افتیم. چشمی گفتم و اومدم بیرون. زودی وسایلمو جمع کردم و حاضر و آماده منتظر رئیس شدم. دقیقاً دو دقیقه بعد کیف به دست اومد بیرون و وقتی منو دید که حاضر و آماده سرپا منتظرش ایستادم لبخندی زد و گفت: حاضرید؟ پس بریم.
دوتایی از شرکت بیرون اومدیم و رفتیم سوار ماشین بابک شدیم. یه 10 دقیقه بعد رسیدیم به شرکت سهند و رفتیم بالا. تو کمتراز 15 دقیقه کارمون تموم شد و دوباره سوار ماشین شدیم.
بابک رو به من کرد و گفت: خب خانم من در خدمتم کجا باید بریم؟
یکم خجالت کشیدم آخه ناسلامتی رئیسم بود و من داشتم ازش به عنوان راننده ی شخصی استفاده می کردم. برای اینکه یه چیزی گفته باشم که بعداً پیش خودش نگه این دختره پررو و سوء استفاده گره گفتم: من می تونم خودم برم و شما رو تو زحمت نندازم.
بابک لبخندی زد و گفت: شما رحمتید تا باشه از این زحمتها بودن با شما می ارزه به این کار.
این پسره هم یه چیزیش میشدا این چه حرفی بود زد. از حرفش یکم سرخ شدم و گفتم: شما لطف دارید.
بعدم قبل از اینکه فرصت کنه که پشیمون بشه سریع آدرس رو دادم و اونم راه افتاد. راستش اصلاً حسش نبود تو این سرما با تاکسی و اتوبوس برم. ترجیح میدادم پررویی به خرج بدم اما توی یک ماشین گرم و راحت برم و سرما رو به خودم نبینم.
نزدیک جایی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم و از دور مهسا رو دیدم. یه دفعه از این که با بابک اومدم پشیمون شدم. تو دلم گفتم: کاش تنها اومده بودم الان مهسا واسه خودش یه فکرایی میکنه. اما کار از کار گذشته بود و دیگه رسیده بودیم. 
رو به بابک کردم و بهش گفتم: لطفاً اون جلو نگه دارید. چشمی گفت و درست همون جایی که گفته بودم؛ دقیقاً جلوی پای مهسا ترمز کرد. تشکر کردم و سریع پیاده شدم. مهسا تا چشمش به من افتاد که از یه همچین ماشین گرونی پیاده شدم چشماش گرد شد. حتی جواب سلامم نداد. همون جور با تعجب و کنجکاوی به ماشین نگاه میکرد.
مهسا: سوگند این ماشین کیه؟ اون پسره کیه توش نشسته؟
من: مهسا اون جوری نگاه نکن زشته. رئیسمه.
مهسا با چشمای گرد منو نگاه کرد و گفت: اون چرا اومده؟ نکنه شما ...
من: اه ساکت شو توهم. باید میرفتیم یه جایی بعدش لطف کرد و منو رسوند که بیام مدارکتو بدم.
مهسا: این همون بابکه که تعریفش رو میکردی.
با دندونهای بهم فشرده گفتم:آره. جون مادرت تابلو نکن.
اما مهسا اصلاً به حرفم توجهی نمی کرد همون جور از پشت سر من زل زل زوم کرده بود توی ماشین و بابک رو نگاه میکرد آخرم اون قدر نگاه کرد که بابک متوجه شد.
مهسا: وای سوگند فکر کنم فهمید دارم نگاش میکنم. اِه، اِه ... داره پیاده میشه. داره میاد جلو هه چقدر خوش تیپه. چه قد بلنده. وای چه رئیس توپی. سوگند، سوگند نگاه کن دیگه بهمون رسید.
رومو برگردوندم و دیدم بابک به دو قدمی ما رسیده. بس که مهسا تابلو نگاه کرده بود طفلی پسره از روی ادب پیاده شده بود که سلام کنه. از همون دور سلام کرد. خدا خدا می کردم که این کارو نکنه.
بابک: سلام حالتون خوبه؟
برگشتم دیدم مهسا انگاری بهش برق وصل کرده باشن بی حرکت ایستاده. دیگه از ورجه ورجه و پرحرفی های چند دقیقه قبلش خبری نبود .مات و مبهوت وایساده بود و به بابک نگاه می کرد. حتی مژه هم نمی زد مجبوری یه سقلمه به پهلوش زدم یه تکونی خورد و با بهت گفت: سَ ... سلام ممنون شما خوب هستید؟
بابک که از رفتار مهسا تعجب کرده بود یه لبخند زد و گفت: ممنون خودم شخصاً اومدم تا بابت تأخیرمون عذر خواهی کنم.یه کار فوری پیش اومد که من به کمک سوگند خانم احتیاج داشتم این شد که دیر سر قرارشون رسیدن.
هر چی بابک بیشتر حرف میزد حال مهسا خرابتر می شد. کاملاً درکش میکردم می دونستم چه حسی داره. منم دفعه ی اول که صدای مهران رو با صورت بابک دیم همین حال رو پیدا کردم. اشک تو چشمای مهسا جمع شد. 
با لکنت گفت: اختیار دارید. شما ببخشید که من تو ساعت اداری مزاحم کارتون شدم.
بابک دوباره خندید و چند تا تعاروف دیگه پروند و بعد یه با اجازه گفت و رفت کنار ماشین ایستاد مهسا همون طور مبهوت بهش نگاه میکرد و با چشم حرکاتش رو دنبال می کرد. وقتی بابک ازمون دور شد مهسا با چشمای اشکی بهم نگاه کرد و گفت: سوگند این ... این ...
یه لبخند کم رنگ و ناراحت زدم و تو ادامه ی حرفش گفتم: صدای مهران.
با سر جواب مثبت داد. انگار زبونش قفل شده بود شایدم چیزی به ذهنش نمی یومد که بگه همون جور که ناراحتی صورتش بیشتر می شد پرید بغلم کرد. منم بغض کرده بودم. مطمئناً اگه یکی احساس منو درک کنه اون یک نفر مهساست و حالا کاملاً پیدا بود که داره با تمام وجود درکم میکنه و می خواد آرومم کنه. اما من تو این چهار پنج ماه به بابک با صدای مهران عادت کرده بودم اما مهسا هنوز تو شوک بود. یکم تو بغلش موندم و بعد خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین. بابک درو برام باز کرد و من رفتم نشستم تو. بابکم رفت نشست پشت فرمون. از شیشه به مهسا که هنوز گیج بود نگاه کردم و لبخند زدم اونم خندید و برام دست تکون داد. بابک ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. تو افکارم غرق بودم که صدای بابک منو به خودم آورد.
بابک: شما حالت خوبه؟
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. بغضمو قورت دادم و گفتم: بله ممنون.
بابک: فضولی نباشه اما میشه یه سؤالی بکنم؟
من: بفرمائید.
بابک: اتفاقی افتاد؟ دوستت حرفی زده که ناراحتت کرده؟
من: نه چیزی نشده.
بابک:اما خیلی ناراحت به نظر می آی.
لبخندی زدم و گفتم: نه مشکلی نیست.
بابک دوباره گفت: می تونم یه سؤال دیگه بپرسم؟
من: بله بفرمائید.
بابک: قول می دی جواب بدی؟
من: البته.
بابک: از دست من ناراحتید
من: چرا این فکر روکردید؟
بابک با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت: آخه احساس میکنم وقتی دوستتون منو دید ناراحت شد. داشتم از توی ماشین می دیدمتون. قبلش داشتیم حرف میزدین و دوستت می خندید اما تا منو دید ساکت و ناراحت شد. حتی حس کردم اشک تو چشماش جمع شده، مثل ... یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: مثل تو که بار اول منو دیدی. اون روز تو هم گریه کردی. خودم اشکاتو دیدم. نمی دونم چی کار کردم که باعث ناراحتیتون میشه.
اصلاً فکر نمی کردم بابک متوجه شده باشه نه اشکای روز اول من و نه گریه ی مهسا رو.
نمی دونستم چی بگم اما باید یه چیزی میگفتم چون بابک بدون اینکه تقصیر داشته باشه خودش رو مقصر ناراحتی ما می دونست و ناراحت بود. واسه همین گفتم: اصلاً ربطی به شما نداره. یعنی شما کاری نکردین.
بابک: پس چرا وقتی منو میبینید این حال بهتون دست میده.
کلافه شده بودم باید بهش میگفتم تا الان خیلی آقایی کرده بود که به خاطر کارهای عجیب و غریبم ازم هیچ سؤالی نکرده بود.
من: راستش مشکل شما نیستید، بلکه...
بابک: چی...؟
من: صداتون، اونه که باعث میشه هم من وهم دوستم این جور متأثر بشیم.
بابک با گیجی بهم نگاه کرد کاملاً پیدا بود که چیزی نفهمیده.
بابک: چرا صدام اذیتتون میکنه؟
من: اذیتمون نمی کنه فقط مارو یاد یه کسی می ندازه.
بابک: نمی شه بپرسم کی؟
کلافه گفتم: استادمون.
ابروی چپ بابک از تعجب بالا رفت.
_: اما چرا صدای استادتون باعث میشه شماها ناراحت بشید.
بابک ول کن نبود تا از کل ماجرا خبردار نمی شد ول نمی کرد.
بابک: دوسش داشتین.
من: کیو دوست داشتم؟
بابک: استادتون و یا باید خیلی دوستش داشته باشید یا خیلی ازش ناراحت باشید که شنیدن صداش باعث اشک ریختنتون بشه. من فکر میکنم که دوسش دارید چون یه جور خاصی به من نگاه می کردین هر دو تاتون انگار یه جورایی... غمگین بودین.
خیلی خلاصه برای اینکه از فکر وخیال راحتش کنم گفتم: مرده.
بابک ناباور گفت: کی؟ چی؟
من: استادم مرده.
بابک با ناراحتی گفت: متأسفم. اما بازم درک نمی کنم که چرا باید اینقدر ناراحت بشید.
عصبی با چشمایی که از اشک پر شده بود بهش نگاه کردم و داد زدم و گفتم: استادم جوون بود. اون فقط بیست و هشت سالش بود هنوز چیزی از زندگیش نفهمیده بود و اون نباید میمرد. نباید.
بعد کمی آروم تر گفتم: می دونی بدترین قسمتش کجاست؟ این که جلوی ما مرد. نمی تونی تصور کنی که دیدن مرگ یه آدم جلوی چشمات چقدر وحشتناکه.
دیگه طاقت نیاوردم؛ نمی تونستم ادامه بدم نفس کم آورده بودم. به هق هق افتاده بودم و با صدا هوا رو به داخل ریه هام میکشیدم. بابک با دیدن من دستپاچه ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد بعد منو به صندلی تکیه داد و از ماشین پیاده شد. از دکه ی بقل پیاده رو یه بطری آب معدنی گرفت و اومد در سمت منو باز کرد و آروم آروم آب رو به خوردم داد.
یکم که آب خوردم حالم بهتر شد. نفس کشیدن آسونتر شد. اما هنوز چشمام از اشک می سوخت. با چشمایی که به خاطر اشک تار میدید به بابک نگاه می کردم. طفلی هم ترسیده بود و هم نگران شده بود. با صدایی که به زور در می اومد گفتم: ببخشید. نگرانت کردم. ترسیدی؟
یه لبخند قشنگ زد که آرومم کرد.
بابک: اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم. معذرت می خوام نباید با سؤالام اذیتت میکردم. واقعاً شرمنده ام.
من: مهم نیست حق داشتی کنجکاو شی. تو این مدت مدام در برابر کارهای عجیبم سکوت کردی. ازت ممنونم.
بابک: تشکر لازم نیست سوگند. من میرسونمت خونه. تو باید استراحت کنی. نمی خواد برگردی شرکت.
سریع گفتم: نه میام شرکت. حالم خوبه. نمی خوام تو خونه تنها باشم. تو شرکت آروم ترم.
یه لبخندی زد و گفت: هر جور راحتی.
اونقدر استرس و نگرانی داشتیم که اصلاً حواسمون نبود که چقدر راحت مثل دو تا دوستداریم با هم صحبت می کنیم. بابک یکم دیگه صبر کرد تا حالم بهتر شد و بعد سوار شد و رفتیم شرکت. دیگه ام در مورد مهران ازم سؤال نپرسید.

دانشگاه طبق معمول آخر هفته ها برپا بود. از صبح میرفتم دانشگاه و شب برمیگشتم. یه درس داشتیم که هم سنگین بود و هم مطالب درسیش زیاد. به خاطر همین استادمون به خاطر راحتی ما و برای اینکه پایان ترم بتونیم نمره ی خوب بگیریم گفته بود که دو سه تا میان ترم میگیره و بعد اون قسمت مطالبی که امتحان دادیم و حذف میکنه.
چهارشنبه بود و قرار بود اولین میان ارم رو بدیم. کلی درس خونده بودیم و حسابی آماده بودیم. تو دانشگاهم با درنا و بیتا کلی درس خونده بودیم. ساعت امتحان با استرس رفتیم سر جلسه نشستیم. استاد یه پیرمرده با مزه بود با اینکه قیافه اش جدی بود اما مهربون به نظر می اومد. اومد و گفت: هر کس هر جا دلش می خواد بشینه لازم نیست صندلی هاتون رو تکون بدید. من بهتون اطمینا دارم که تقلب نمی کنید.
منو بیتا و درنا کنار هم نشستیم. ردیف کناریمون هم آقای مهدوی و موسوی و یه پسر دیگه نشسته بودن. ما ردیف آخر بودیم و جلومون رو بچه ها گرفته بودن. استاداومد و سؤالها رو داد و امتحان شروع شد. دو دقیقه بعد استاد واسه ی خودش هی میرفت بیرون و پنج دقیقه بعد اومد. استاد مارو به حال خودمون گذاشته بود.
داشتم تند تند سؤالا رو جواب میدادم که این پسره مهدوی شروع کرد. سؤال دو جوابش چی میشه؟ سؤال 6،سؤال 7.
همین جور یکی یکی سؤالا رو ازم می پرسید. بس که دم گوشم وزوز میکرد تمرکزم بهم خورده بودم و جوابا یادم میرفت.
مهدوی: خانم آریا، آریا، سوگند، 4 چی میشه.
حسابی کفرم رو درآورده بود. برگشتم با عصبانیت نگاش کردم و آروم و با حرص گفتم: این قدر منو صدا مکنید تمرکزم بهم می خوره. اجازه بدید من جوابا رو بنویسم بعد شما از روی دستم ببینید. رو اعصاب نرید لطفاً صمیمی هم نشید.
همون جور عصبانی رومو برگردوندم و دوباره شروع کردم به جواب دادن سؤالا. دیگه ساکت شده بود اما کامل روی برگه من دراز کشیده بود. دلم می خواست یه کتک حسابی بهش بزنمش.
تا جوابا رو تموم کردم و کامل نوشتم از حرصم بلند شدم تندی برگه امو دادم به استاد میترسیدم یکم بیشتر بشینم جدی جدی کنترولمو از دست بدم و این پسره ی پررو رو ناکار کنم.
اومدم و ایستادم دم در کلاس منتظر که بیتا و درنا بیان بیرون. اول بیتا اومد پشتش مهدوی بعدشم درنا.
اصلاً دلم نمی خواست دوباره چشمم به این پسره ی رودار بیوفته. پرو اومد صاف صاف جلوی من ایستاد و با نیش باز گفت: دستتون دردنکنه خانم آریا، اما چرا این قدر زودبلند شدید؟ مجبور شدم بقیه ی سؤالا رو از روی جزوه بنویسم.
پسره ی پررو چه گله هم میکرد. تحویلش نگرفتم حتی جوابشو ندادم رومو کردم سمت بیتا و با اون حرف زدم. مهدوی هم وقتی دید جوابش رو نمی دم رفت با درنا حرف زد.
آروم به بیتا گفتم: بیتا ترو خدا زود از اینجا بریم دیگه تحمل این پسره ی مسخره رو ندارم. حالم داره بهم میخوره از لوس بازیش.
بیتا با خنده و تعجب گفت: چرا؟ مگه چی شده.
من: اول بریم از اینجا بعد برات تعریف میکنم.
بیتا یه نگاهی به من کرد و فهمید جدی حالم بده. رفت کنار درنا و مهدوی ویه ببخشید گفت و دست درنا رو کشید و با خودش آورد. از ساختمون که بیرون اومدیم یه نفس راحت کشیدم و رفتم روی یه صندلی نشستم. بیتا اومد کنارم و نشست و گفت: حالا زود بگو چی شده که مردم از فضولی. تو با این مهدوی چه مشکلی داری؟
من: هیچی فقط نمی خوام ببینمش تحملش رو ندارم.
بعد مجبور شدم کل داستان رو براشون تعریف کنم. بیتا و درنا دلشون رو گرفته بودن و می خندیدن. منم حرص می خوردم نمی فهمیدم کجای چیزی که تعریف کردم خنده داره. بیتا با دست منو نشون داد و گفت: وای سوگند اگه می تونستی الان قیافه تو ببینی. معرکه است. انگار داری منفجر میشی.
درنا: مثل آتشفشان شدی.
من: یعنی این قدر تابلوئه؟
بیتا: خیلی. خوب شد آوردیمت بیرون وگرنه پسره رو می کشتی جدی. الان که داری تعریف میکنی این قدر حرص می خوری پس ببین سر جلسه چه حالی داشتی. دختر تو چه جوری امتحان دادی.
بعد اینکه بیتا و درنا حسابی بهم خندیدن جوری که خودمم خنده ام گرفت رفتیم یه چایی بخوریم.
هفته ی بعد درنا اومد نشست کنارمون و با آب وتاب برامون تعریف کرد که بعد امتحان که می خواست بره کرمان، این پسره مهدوی با یکی از همکلاسی هامون که یه مرد چهل و پنج شش ساله بود با ماشین مهدوی می خواستن برن کرمان گویا مهدوی اونجا کار داشت این آقای رحمتی رو هم با خودش میرسوند شهرشون؛ انگاری فهمیده بود درنا هم میره کرمان اومد و بهش گفت که من میرسونمتون کرمان نمی خواد با اتوبوس برید.
درنا یکم تعارف کرد و بعد از خداخواسته سوار ماشین مهدوی شد چون اصلاً دوست نداشت سه ساعت وایسه تو ترمینال تا زمان حرکت اتوبوس کرمان بشه.
توی راه هم این آقای رحمتی و مهدوی مدام از درنا در مورد بچه های کلاس سؤال میپرسن و این درنا هم که دهنش چفت و بست نداره هر چی راجع به هرکی می دونه میگه.
تا اینکه مهدوی بر میگرده میگه: این دوستتون خانم بد اخلاقه چرا با همه دعوا داره؟
درنا هم میگه: با همه دعوا نداره فقط با شما این جوریه.
درنا هم برای اینکه مهدوی رو ساکت کنه میگه: سوگندو بی خیال اون عاشقه واسه همین این جوریه.
وای که چقدر اون روز از دست درنا حرص خوردم. آخه یکی نبود به این دختر بگه تو چرا بی اجازه در مورد بقیه حرف میزنی. شاید یکی دوست نداشته باشه پشت سرش شایعه درست کنید. از بچه ها شنیده بودم که این مهدوی برای همه از دختر و پسر گرفته تا استادا اسم گذاشته و این جور که درنا میگفت اسم منم «بد اخلاق» بود.
یه حسی بهم میگفت برم این مهدوی رو بزنم له و لوردش کنم اما باز جلوی خودمو گرفتم. گفتم این پسره ارزش وقت گذاشتن نداره.
کاملاً متوجه بودم که مهدوی زاغ سیامو چوب میزنه تا سر از کارم دربیاره اما توجهی بهش نداشتم. مدام سعی میکرد خودش رو بهم نزدیک کنه و سر حرف رو باز کنه اما بهش رو نمی دادم.
پنج شنبه بود و دم غروب حدود ساعت پنج اینا بود تقریباً کلاسمون تموم شده بود و با بیتا و درنا قدم زنان راه میرفتیم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. شماره ناآشنا بود با کنجکاوی گوشی رو برداشتم.
_: الو سلام.
صدا: سلام خانم آریا حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم. شماره تون رواز مانی گرفتم. کار مهمی داشتم باهاتون.
بابک بود تعجب کرده بودم که چرا زنگ زده بود و باهام چی کار داره.
من: خواهش میکنم، بفرمائید. مشکلی نیست.
بابک: خانم من به کمکتون نیاز دارم. دنبال یه پرونده میگردم که سه شنبه بهتون داده بودم امروز بهش نیاز دارم اما هرچی میگردیم پیداش نمی کنیم. این بود که ناچاراً مزاحم شما شدم. میشه لطف کنید و بیاید شرکت و پرونده رو پیدا کنید؟
من: بله، حتماً، اما کی؟ الان؟
بابک: بله اگه میشه همین امشب، پرونده ی مهمیه؛ امشب باید روش کار کنم فردا صبح باید برم شمال. می دونستم امروز دانشگاهید. می تونید بیاید؟
من: بله، بله، وقتی این قدر پرونده مهمه حتماً میام.
بابک: ممنون میشم من تا پنج دقیقه ی دیگه جلوی در دانشگاهتونم. میام دنبالتون که زیاد تو زحمت نیوفتید. یه جوری جبران محبتتون رو بکنم.
من: ممنون، راضی به زحمتتون نیستم خودم میام شرکت.
بابک: دیگه دیره نزدیک دانشگاهم، پس فعلاً، میبینمتون.
من: باشه خداحافظ . 
گوشی رو قطع کردم. بیتا و درنا ایستاده بودن و برو بر بهم نگاه میکردن.
بیتا: کی بود؟ کجا باید بری؟
درنا: کی می خواد بیاد دنبالت؟
من: رئیسم بود. باید برم شرکت یه پرونده رو پیدا کنم. فردا صبح می خواد بره شمال پرونده رو لازم داره.
بیتا: جدی؟ کجا می یاد؟ دم دانشگاه؟
من: آره گفت تا 5 دقیقه دیگه می رسه.
درنا: اه پس چرا وایسادی؟ بریم که الان دو دقیقه اش گذشته.
بعد دستمو کشید و منو برد سمت ورودی دانشگاه. با تعجب به این دو تا که از من بیشتر عجله داشتن نگاه کردم.
من: حالا شما چرا اینقدر عجله دارید؟
بیتا: تو هم خنگی دیگه. می خوایم رئیستو ببینیم.
من: می خواین با من بیاید؟
درنا: نه ما دم دانشگاه وایمیستیم و از دور نگاه میکنیم. نگران نباش.
من: باشه خوبه.
رسیدیم دم دانشگاه، یه نگاهی به اطراف کردم و بابک رو دیدم که ایستاده کنار ماشین و تکیه اش رو داده بود به در ماشینش. به بیتا اشاره کردم.

رسیدیم دم دانشگاه، یه نگاهی به اطراف کردم و بابک رو دیدم که ایستاده کنار ماشین و تکیه اش رو داده بود به در ماشینش. به بیتا اشاره کردم.
_: اوناهاش اونجاست. همونیه که کنار ماشین سیاهه ایستاده.
بیتا: کدوم، کدوم، وای همون که کت شلواریه؟
درنا: عجب تیکه ای چه خوش تیپ و خوشگله.
بیتا: کوفتت بشه رئیس به این خوبی.
از حرفاشون خنده ام گرفت. همون جور که می خندیدم باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت بابک. مهدوی کنار ماشینش ایستاده بود ماشینش فاصله ی زیادی تا ماشین بابک نداشت.
مهدوی: خانم آریا کجا تشریف می برید؟ می تونم برسونمتون.
خیلی سرد ازش تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. بابک که از دور منو دید یه لبخندی زد و برام دست تکون داد منم تو جوابش دست تکون دادم. این همون لحظه ای بود که از جلوی مهدوی رد شدم. اونم با تعجب مسیر نگاهمو دنبال کرد و بابک رو دید. از فضولی همون جا ایستاد تا سر در بیاره بابک کیه.
منم از قصد رفتم کنار بابک و بیش از حد خودمو بهش چسبوندم که مهدوی الاغ ببینه ما به هم خیلیییییییییی نزدیکیم. با لبخند خیلی صمیمی به بابک گفتم: سلام خوبی؟ کی رسیدی؟ خیلی وقته منتظری ببخشید دیر کردم.
بابک که یکم گیج شده بود خندید و گفت: نه الان رسیدم. ببخشید...
سریع پریدم تو حرفش تا یه وقت گند نزنه به نقشه ام. و با رسمی حرف زدن بند و آب بده. می دونستم که مهدوی پشت سرم حرف درآورده که من یکی رو دارم که این جوری سردم. می خواستم حالا که داره شایعه درست میکنه و منم نمی تونم جلوش رو بگیرم با نشون دادن بابک که از نظر تیپ و قیافه و دک و پوز صد تا بهتر از مهدوی و نوچه های حرف درآر دروبرشه یه تو دهنی بهش زده باشم.
ببینم حالا که فکر میکنه بابک دوستمه بازم خودشیرینی میکنه یا نه. خدایش بابک با این تیپ و قیافه و کلاس و استیل سنگین با اون ماشین مدل بالاش تو دهنی خوبی برای مهدوی بود.
من: خیلی خوب بریم دیگه.
بابک لبخندی زد و درو برام باز کرد و بعد از اینکه نشستم و درو بست و رفتم از اون طرف سوار ماشین شد. لحظه ی آخر یه نگاه به مهدوی کردم که با دهن باز و متعجب به من و بابک نگاه میکرد.دلم خنک شده بود. مطمئنن دیگه جرأت نمی کرد پشت سرم حرف درآره.اون جلوی بابک جوجه بود. بابک با اون قد و هیکل ساخته شده 10 تا مثل مهدوی رو هم زمان حریف بود.
یه لبخند رضایت آمیز زدم و برگشتم سمت بابک که داشت به من و لبخند شادم نگاه میکرد.همون جور که ماشین و راه می نداخت گفت: خیلی خوشحالید. نمی دونم چرا ولی احساس میکنم همین الان یکی و سرجاش نشوندید. اون لبخند روی صورتتون لبخند پیروزیه.
خیلی پسر زرنگی بود و حس قوی داشت. قبلاً هم چند باری بدون اینکه حرفی بزنم حدسای دقیقی زده بود از حرفش تعجب نکردم فقط لبخندم عمیق تر و گشاد تر شد.
بعد یادم اومد که چه جوری خوشحال واسه خودم باهاش صمیمی حرف زدم و خودمو بهش چسبوندم. اونم آقایی کرد و به روم نیاورد. یکم خجالت کشیدم و لبخندم رو جمع و جور کردم. اما خوشحالی تو صدام پیدا بود. با اینکه سعی کردم خودم رو شرمنده نشون بدم اما نمی شد.
من: شرمندتونم.
بابک: برای چی؟
منک برای چند دقیقه پیش... می دونید.... اون موقع که دیدمتون... اون جوری... اون جوری سلام علیک کردم...
بابک با شیطنت خندید و گفت: سلامت چه جوری بود؟ زیاد پشیمون نشون نمیدی.
زیرچشمی نگاهش کردم. داشت لذت می برد. کامل برگشتم طرفش و بهش نگاه کردم. رو صندلیم یکم کج شدم و تکیه ام رو به در دادم تا کامل رو به روم باشه. بعد گفتم: می تونم باهاتون راحت حرف بزنم.
با لبخند گفت: البته چرا که نه.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ممنونم. هم به خاطر اینکه اجازه دادید راحت حرف بزنم هم به خاطر کمکی که امروز بهم کردین. بدون اینکه خودتون بدونید یه لطف بزرگ در حق من کردین که تا عمر دارم ازتون ممنونم. شما کمکم کردید که یه درس حسابی به یه آدم مزخرف بدم. حالا دیگه دهن گشادش رو میبنده و برای کسی حرف در نمی آره. پسره ی دلقک، کودن. احتیاج داشت که یکی سرجاش بنشوندش. بابت چند دقیقه ی قبل هم ازتون ممنونم. ببخشید که باهاتون صمیمی حرف زدم ولی لازم بود که یکی فکر کنه ما بهم نزدیکیم تا از شما بترسه و حساب کار دستش بیاد. اصلاً قصد نداشتم ازتون سوء استفاده کنم.حاضرم محبتی که به من کردید رو هر جوری که بخواید جبران کنم.
حرفم که تموم شد یه نفس راحت کشیدم و آروم نشستم و به بابک نگاه کردم. بدون اینکه بخوام به عادت قدیمی تند تند و بدون نفس گیری حرف زده بودم و هرچی تو فکرم بود رو به زبون آورده بودم. یه لحظه نگران شدم که نکنه حرف بدی زده باشم، اما صورت و نگاه خندان بابک نشون میداد که گند نزدم.بابک همون جور که می خندید گفت: چه طور این همه حرف رو اینقدر تند گفتید؟ خیلی جالب بود.
شانه بالا انداختم و گفتم: خب وقتی عصبی میشم حرفها همین جوری از دهنم میاد بیرون.
بابک: آهان خوبه. خوب در مورد حرفات. فکر کنم می خواستی به یه پسر درس بدی همون که با چشمهای گرد و دهنی باز کنار 206 ایستاده بود. خب من میگم کارت خوب بود چون با قیافه ی وارفته ای که من دیدم مطمئناً دیگه کارت نداره و شما می تونی، راحت باشی. در مورد کاری که گفتی من برات کردم باید بگم که خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بهت بکنم. پس نمی خواد ازم تشکر کنی.
بعد یه فکری کردو گفت: در مورد مدل حرف زدنت. انگار تو هنوز با من راحت نیستی. یکی درمیون شما میگی و فعل ها رو جمع می بندی. بابا خودتو راحت کن و شما و جمع و بیخییال شو. من خودم آدم راحتی هستم و زیاد رسمی حرف زدن رو دوست ندارم اما تو محیط اداری اونم تو شرکت ما که همه با هم دوست و فامیل هستن باید یه رسمیتی به کار ببریم تا کارا بهتر پیش بره. البته همه با دل و جون کار میکنن.آقا و خانم گفتن فقط تو شرکته، بیرون شرکت دیگه لازم به رسمی حرف زدن نیست. الان اینجا نه من رئیس ام نه تو منشی پس موردی نداره که بیرون از شرکت غیر رسمی حرف بزنیم و همدیگر رو با اسم کوچیک و تو خطاب کنیم. یادت رفته سوگند تو بهم قول دادی.
با اینکه خودمم از این همه آقا و خانم گفتن خسته شده بودم و از خدام بود که یکم حرف زدنم راحت کنم اما گفتم اگه همین اول قبول کنم شاید بگه چقدر پرروام و منتظر بودم واسه همینو با اینکه قول داده بودم اما هنوز ازش یکم خجالت می کشیدم خوب. گفتم:
" ولی آخه شما رئیس شرکتید و خب این یه ذره..." 
بابک: یه ذره چی ؟ وقتی خودم میگم راحت باش تو چرا سختش میکنی؟ من که دیگه رسمی صدات نمی کنم تو اگه دوست داری رسمی باش. تو هر دفعه باید این بحث و پیش بکشی؟
وای خدا آق گربه هه عصبانی شد الانه که پنجول بکشه. یه فکری کردم دیدم عمراً من خودم اند راحتی و کوتاه کردنم حتی سر امتحانم واسه استاد تلگرافی و تیتروار می نویسم حالا اینجا بیام این همه پسوند و پیش وند به حرفام اضافه کنم و حرف دوکلمه ای رو تو دو تا جمله بگم؟ هیچ وقت.
سریع از ترس اینکه پشیمون بشه و یا بازم قاطی کنه گفتم: نه،نه قبوله رسمی حرف زدن کنسل.
بابک: حالا می تونیم راحت باشیم. ببین سوگند بدون تعارف میگم اگه اون پسره بازم دردسر درست کرد حتماً بهم بگو یه کاری میکنم که دیگه به فکر اذیت کردن نیفته.
من: نه بابا فکر نمی کنم دیگه جرأت کنه. خودم اصلاً تحویلش نمی گیرم واسه همین حسابی سوخته امروزم که تو رو دیده با این قدو قواره خب دیگه..
یکی من و بگیره در عرض دو سوت پسر خاله شدم.
بابک خندید و گفت: پس این قدو قواره یه جا به درد خورد.
خلاصه رسیدیم شرکت و رفتم پرونده رو پیدا کردم و دادم به بابک می خواستم برم که بابک گفت صبر کنم منو میرسونه خونه هرچی گفتم خودم میرم گوش نکرد. منم شاد از این که راحت در خونه میرسم قبول کردم. منو برد دم خونه رسوند و بازم به خاطر پرونده تشکر کرد و رفت.
از اون روز به بعد مهدوی دیگه حرفی نزد و سعی میکرد کمترم دم پر من بیاد. این راحتی و آرامش رو از بابک داشتم.

چند وقتی بود که وقتی می خواستم به مهران فکر کنم باید خیلی به مغزم فشار می آوردم تا قیافه اش تو ذهنم می اومد. وقتی هم که بعد کلی فکر کردن میومد تو ذهنم انگار که چهره اش توی مه باشه یه جورایی محو بود.
هنوزم چهارشنبه هام مال مهران بود. براش فاتحه می خوندم و دعا میکردم. برای اون و خانوادش. کلی برای مهران درد ودل میکردم. از اتفاقات روزانه ام براش میگفتم. حتی بعضی وقتها میدیدمش که بهم جواب میده.
یکدفعه که طبق عادت داشتم با مهران دردو دل میکردم و تو ذهنم صداش رو می شنیدم و خودش رو میدیدم که جلوم ایستاده و به حرفم گوش میده و جوابمو می ده. بعد کلی حرف و درددل صداش تو سرم پیچید که باهام حرف میزد اما با کمال تعجب چهره ای که می دیدم مهران نبود بلکه بابک بود.
از تصویری که تو ذهنم اومد حسابی جا خوردم. نمی دونستم چرا باید بابک رو ببینم. بعد به خودم جواب دادم که چون صدای هردو یکجوره خیلی اتفاقی به جای صورت مهران، بابک رو دیدم. اما بار آخری نبود که این اتفاق افتاد. به مرور چهره ی مهران محو میشد و صدای مهران با قیافه ی بابک بهم جواب میداد. خیلی سعی کردم تصویر ذهنمو عوض کنم اما انگار مهران نمی خواست خودش رو نشون بده. حتی صورتش به طور کامل تو ذهنم نمی اومد.
هر بار که این اتفاق می افتاد بعدش گریه میکردم. حس میکردم که مهران ازم دور میشه. انگار می خواست یه کاری بکنه که فراموشش کنم. داشت کمکم می کرد که قولی رو که نتونستم بهش عمل کنم رو انجام بدم. مهران بارها ازم قول گرفت که وقتی مرد فراموشش کنم اما هیچ وقت سعی در فراموشی اون نکردم. حالا داشت مانع فکر کردنم می شد و این موضوع ناراحتم میکرد. دیدن بابک تو تصوراتم باعث میشد که تو شرکت راحت باهاش برخورد نکنم. تا می دیدمش تصویر تو ذهنم شروع به حرف زدن میکرد و باعث سردردم میشد. برای اینکه دیگه سردرد نگیرم تصمیم گرفتم که دیگه نه با مهران و نه با تصویر توی ذهنم حرف نزنم. بعد چند روز صداها کم شد و به یه آرامش نسبی رسیدم.
***
از صبح کلی کار رو سرم ریخته بود و وقت سر خاروندن نداشتم. مسئله این بود که بابک خیلی دقیق بود و دوست داشت کارها منظم و بدون اشتباه انجام بشه واسه همین دقت و تمرکز زیادی رو کارها لازم بود و حسابی انرژی آدم رو میگرفت. ساعت نزدیک شش بود و من حتی صبحونه ی درست و حسابی نخورده بودم واسه ی ناهارم که اصلاً وقت نداشتم. انرژیم ته کشیده بود و به زور سرپا ایستاده بودم.
تلفنم زنگ زد و گوشی رو برداشتم. بابک بود که ازم می خواست چند تا پرونده رو ببرم توی اتاقش. پرونده ها رو برداشتم و از جام بلند شدم. یه لحظه چشمام سیاهی رفت. یکم صبر کردم تا حالم بهتر شد. بعد رفتم و در زدم و وارد اتاق بابک شدم. در و بستم و رفتم جلو که پرونده ها رو بدم بهش. نمی دونم چی شد، اونقدر عجله داشتم و خسته بودم این سرگیجه ی لعنتی هم مزید بر علت شد که یه دفعه پام محکم خورد به پایه ی صندلی و آنچنان دردی تو پام پیچید که نگو. به خاطر برخوردم تعادلم رو از دست دادم و پرونده ها ریختن زمین و خودم هم افتادم زمین.
بابک با صدای ضربه ی پام به صندلی سرش رو بلند کرد و وقتی دید افتادم تندی خودش رو رسوند بهم و زیز بغلم و گرفت و کمک کرد که بنشینم و تکیه بدم به دیوار. 
با نگرانی و هول گفت: چی شد که افتادی؟ حالت خوبه؟ جایت درد نمی کنه؟ طوریت که نشد.
نمی تونستم حرف بزنم فقط با دستم پامو گرفتم و چشمهام و بستم. از درد پا و گشنگی و خستگی تحملم رو از دست داده بودم و بی اختیار اشکم دراومد.
بابک با دیدن اشک من دستپاچه شد و گفت: چی شده؟ کجات درد میکنه؟ چرا گریه می کنی؟
فقط تونستم به زور بگم پام.
بابک یه نگاهی کرد و متوجه ی پام شد. پامو با دستاش گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن تا دردش کمتر بشه بعد چند دقیقه دردش کمتر شد و آروم تر شدم.
بابک: پات بهتر شده یا هنوز درد میکنه.
آروم چشمامو که از درد بسته شده بود رو باز کردم. بابک به فاصله ی چند cm ازم نشسته بود و پامو ماساژ می داد و سرش پایین بود وبه پام نگاه می کرد. سرش با صورتم چند cm بیشتر فاصله نداشت. داشتم نگاهش می کردم که یهو سرش و بلند کرد و چشم تو چشم شدیم. چشماش نگران و صداش لرزون بود.
یه لبخند محو زدم و گفتم: ممنون بهترم. نگران نباشید.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: پس این اشکا برای چیه؟ می دونم خیلی درد کشیدی.
دستش رو آورد جلو و اشکامو از روی گونه هام پاک کرد. از تماس انگشتای سردش با صورتم تنم گر گرفت. احساس میکردم از صورتم آتیش میزنه بیرون، می دونستم لپام قرمز شده. به ندرت خجالت می کشیدم و وقتی هم که خجالت زده میشدم سریع سرخ می شدم. بابک دست یخ کرده از ترسش رو رو صورتم کشید. اونقدر بهم نزدیک بود که گرمای نفس هاشو رو صورتم حس میکردم. قلبم تالاپ تولوپ میکرد. متعجب از صدای قلبم نگاهمو از نگاهش جدا کردم و سرمو انداختم پائین.
بابک: سوگند.
قلبم افتاد پائین نمی دونستم این چه حسیه که پیدا کردم. چرا این مدلی صدام می کرد؟ چقدر قشنگ میگه سوگند. دلم می خواست پاشم و از جلوش فرار کنم. تحمل این همه نزدیکی بهش و نداشتم. تحمل گرمای نسها و نگاه تو چشماش و نداشتم. اومدم پاشم که یه دفعه در باز شد از صدای در که محکم به دیوار خورد هردو حسابی ترسیدیم.

مات به در بودیم که یلدا رو دیدم که با عصبانیت و نفرت بهم نگاه میکنه. سعی کردم از جام بلند شم اما بابک مانع شد. خودش بلند شد و ایستاد و مستقیم به یلدا نگاه کرد.
بابک: تو اینجا چی کار میکنی؟ نمی دونی قبل از وارد شدن باید دربزنی؟ هنوز یاد نگرفتی؟
یلدا با نفرت به بابک نگاه کرد و با داد گفت: چشمم روشن. تو خجالت نمی کشی پشت من با این دختره ی عوضی رو هم ریختی و به من خیانت می کنی؟ واقعاً که آدمی پست تر از تو ندیدم. چه طور تونستی یه دختره ی غربتی منگل رو به من ترجیح بدی؟ تو مهمونی دیدم بغلش کردی و از کنارش تکون نمی خوری گفتم واسه سرگرمیه. اما دیگه تحمل این کارات و ندارم.
دیدم یلدا حسابی دوچار سوء تفاهم شده بلند شدم آشی نخورده بودم که الان داشتم جیغ و توهین میشنیدم. خواستم توضیح بدم.
من: خانم شما اشتباه می کنید. سوء تفاهم شده موضوع اصلاً چیزی نیست که شما فکر می کنید.
با نفرت و عصبانیت بهم نگاه کرد و سرم جیغ کشید: تو دیگه خفه شو دختره ی هرزه. فکر کردی من شما آشغالارو نمی شناسم همه تون دنبال یه پسر ساده ی احمق پولدارید که خرش کنید و حسابی تیغش بزنید. اگه ادم درستی بودی که با شوهر یکی دیگه رو هم نمی ریختی و نمی دزدیدیش.
حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده می شد بی اختیار اشکام سرازیر شد هیچ تلاشی برای مهارش نکردم اونقدر غرورم خورده شده بود که دلم می خواست بمیرم. آخه من کی بابک و اغفال کردم؟ کی خواستم بدزدمش؟ اصلا" من کاری کرده بودم که حالا بخوام این حرفا رو بشنوم؟
بابکم با بهت وایساده بود و به یلدا نگاه میکرد. چرا هیچی نمی گفت؟ چرا خشکش زده؟ چرا نمیگه چیزی نبوده؟ چرا جلوی یلدا رو نمی گیره که بیشتر از این با توهیناش خوردم نکنه؟ 
از اونم بدم اومد. دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم. از کنارشون دویدم اومدم بیرون. صدای بلند یلدا رو میشنیدم: آره آشغال فرار کن همتون تا گیر میوفتین فرار می کنید.
یه دفعه بابک انگار منفجر شده باشه با صدای بلند داد زد: خفه شو یلدا. تو به چه حقی این حرفها رو می زنی؟ کی بهت اجازه میده تو مسائل خصوصی من دخالت کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟ اون دختر هیچ گناهی نکرده بهتره دهنتو ببندی...
نمی خواستم به حرفاشون گوش بدم. همون جور که گریه میکردم وسایلمو برداشتم که برم یه دفعه در باز شد و مانی اومد تو. متعجب به صورت سرخ از گریه ی من نگاه کرد و گفت چی شده؟ اینجا چه خبره؟ تو چرا گریه می کنی؟
با هق هق گفتم: هیچی. چیزی نشده.
اما لازم نبود من چیزی بگم. حرفهای بابک و یلدا توضیح کاملی به سؤالش داده بود از عصبانیت صورتش سرخ شده بود. 
با دندونای فشرده گفت: دیوونه ها...
یه دفعه با عصبانیت رفت سمت دفتر بابک و داد زد: خفه شید با هردوتونم. اگه با هم مشکلی دارید برید بیرون حلش کنید. اینجا جای این حرفها نیست. شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید که با اون دختر بیچاره این جور رفتار کنید؟ یلدا هر کاری کردی هیچی بهت نگفتم اما اگه بخوای سوگند و اذیت کنی با من طرفی فهمیدی....
دیگه بقیه ی حرفاشون و نشنیدم کیفمو برداشتم و دویدم بیرون. منتظر آسانسور نموندم گریه کنون از پله ها اومدم پائین. می خواستم برم خونه. می خواستم تنها باشم. آخه به جرم کدوم گناه باید اینقدر توهین میشدم. به حالت دو از ساختمون اومدم بیرون که یکی دستمو کشید و نگهم داشت. برگشتم دیدم مانی دنبالم اومده. 
آروم گفت: با این حال خرابت تنها نری بهتره بیا سوار شو من می برمت.
اونقدر خسته و بی انرژی بودم که توان بحث کردن نداشتم مثل یه بچه ی حرف شنو دنبالش تا کنار ماشینش رفتم سوار شدم و مانی هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد. نمی دونستم کجا میریم نمی خواستم هم بدونم. فقط کافی بود که از شرکت و یلدا دور بشم.
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمهام و بستم. مانی آروم گفت: بهتری؟ من به جای اونا ازت معذرت می خوام. یلدا نمی فهمه چی میگه، همش تقصیره بابکه هزار بار بهش گفتم که وقتی دختره رو نمی خواد درست و حسابی جوابش کنه که دل سرد شه اما این پسره ی احمق هی امروز و فردا کرد. حتماً باید یه گندی بالا می یومد تا اون یه فکری بکنه.
آروم گفتم: خواهش میکنم الان در موردش حرف نزنیم.
مانی: باشه هرجور که راحتی. بعداً صحبت می کنیم.
از خستگی و فشار عصبی و گشنگی فشارم پائین اومده بود و سرم گیج میرفت. چشمام بسته بود و قدرت انجام کاری رو نداشتم احساس تهوع میکردم. دستمو دراز کردم و بازوی مانی رو گرفتم و بریده بریده گفتم:
_: وایسا... ماشین رو نگه دار ... آب میوه... باید یه چیز شیرین بخورم.
ماشین و به سرعت متوقف کرد و خودش پیاده شد کمتر از یک دقیقه بعد اومد. برام یه آب میوه و چند تا شکلات آورد و داد به خوردم. اب میوه رو تا ته خوردم و یکی از شکلات ها رو هم گذاشتم دهنم. یکم حالم بهتر شد لااقل سرگیجه نداشتم اما هنوز ضعف کرده بودم. به مانی که با چشمای نگران بهم نگاه میکرد خندیدم و گفتم: چرا اون جوری نگام میکنی.
مانی: رنگت مثل گچ دیوار شده دور از جون عین میت شدی.
خندیدم و گفتم: نترس هنوز زندم و وبالت. ممنونم که نذاشتی تنها برم نمی دونم اگه تنها بودم چه طور میشد.
مانی: شرمنده ام نکن. سوگند؛ تو کی غذا خوردی؟ حسابی رنگت پریده.
سرمو انداختم پائین و با خجالت گفتم: دیشب. 
با چشمای گرد بهم نگاه کرد و گفت: یعنی از دیشب تا حالا چیزی نخوردی؟ آخه چرا؟
من: خب اصلاً وقت نکردم. امروز سرم خیلی شلوغ بود حتی نتونستم یه چایی بخورم یعنی رئیسم چیزی نخوردن.
مانی زیر لب گفت: این بابک می خواد تورو بکشه؟
بعد ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
مانی: اول میریم یه جایی یه چیزی می خوری تا فشارت بیاد بالا بعد میریم شام مهمون من.
من: خجالت میکشم تا الانم خیلی پرویی کردم.
مانی: دیگه این حرف و نزن تو مثل خواهرمی نمی خوام مریض بشی.
ته دلم حس خوبی پیدا کردم. منم مانی رو مثل برادرم دوست داشتم همون برادری که آرزوش و داشتم. همیشه وقتی عصبانی و ناراحت بودم کنارم ظاهر میشد و با شوخی هاش حالمو بهتر میکرد. باهاش احساس راحتی میکردم. دیگه چیزی نگفتم. مانی بردم یه کافی شاپ و یه بستنی شکلاتی با کیک شکلاتی برام سفارش داد و برای خودشم بستنی میوه ای.
مانی: تو این یخبندون و هوای سرد بستنی حال میده.ب خوری تمام وجودت یخ کنه.
بهش خندیدم.
بستنی رو که آوردن یه جورایی افتادم سرش. اصلاً نمی دونم چه جوری خوردمش. همچین با ولع بستنی و کیک و می خوردم که انگار تا حالا تو زندگیم همچین چیزایی ندیدم. هر لقمه ای رو که قورت می دادم تنم گرمتر میشد و چشمام بازتر کم کم تصاویر اطرافم از توی مه بیرون اومدن و رنگ گرفتن. تازه می فهمیدم دنیا چقدر قشنگه. یهو به خودم اومدم دیدم مانی هم تند تند داره بستنی و کیکش رو می خوره. اصلاً نمی فهمید تو دهنش میزاره یا تو چشماش. مات مونده بودم بهش که متوجه ی من شد. با دهنی پر گفت: چرا نمی خوری؟
من: تو کی غذا خوردی؟ فکر نمی کردم تو هم این قدر گرسنه باشی. مگه ناهار نخوردی.
مانی دست از خوردن کشید و گفت: چرا ناهار خوردم اما خب عصبی شدم گشنه ام شد. اشتهامم تحریک شد. تو هم یه جوری بستنی و کیکتو می خوردی که فکر کردم مسابقه است و خر کی زود تر تموم کنه برنده است.. 
خنده ام گرفته بود. مانی درست مثل یه پسر کوچیک مهربون بود.
من: بخور نوش جونت.
مانی: تو نمی خوری؟ اگه تو نخوری اصلاً بهم نمی چسبه.
خندیدم و بستنی و کیکم رو تا ته خوردم. تلفن مانی زنگ زد. گوشی رو از جیبش درآورد و یه نگاه بهش کرد و یه ببخشید گفت و از جاش بلند شد.
مانی: به به حال شما می ذاشتید یه سال دیگه زنگ میزدید الان زوده.
نمی دونستم مانی داره با کی حرف میزنه چون ازم فاصله گرفته بود و صداش رو نمی شنیدم فقط حالت صورتش بود که مدام عوض می شد. نمی دونم چی میگفت که حسابی عصبانی شد. یه چیزایی گفت و بعد ساکت شد. یکم بعد آرومتر شده بود. یه چیزی گفت و تلفن رو قطع کرد و اومد نشست رو صندلیش.
یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: بستنیت تموم شد؟ حالت بهتره؟
با لبخند سرمو تکون دادم.
مانی: خوبه حالا بریم یه جای خوب شام بخوریم. 
دلم نمی خواست برم خونه. می دونستم به محض اینکه تنها بشم اتفاقات امروز میاد جلوی چشمم. نمی خواستم بهش فکر کنم برای همین با مانی موافقت کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم بیست دقیقه بعد دم یه رستوران ایستادیم.

مانی: اینجا غذاهاش خیلی خوبه. من تضمین می کنم. باید یکم به خواهرم برسم که دیگه حالش مثل عصری بد نشه.
برای تشکر لبخندی زدم و هر دو پیاده شدیم. رفتیم ته رستوران یه گوشه دنج پشت یه میز نشستیم. گارسون اومد و سفارش دادیم. مانی دست دست میکرد یه چیزی بهم بگه. تعجب میکردم. چون مانی آدم کم رویی نبود. خواستم کمکش کنم واسه همین ازش پرسیدم : مانی چیزی شده؟ چیزی می خوای بگی؟ آخه خیلی کلافه ای.
با خوشحالی بهم نگاه کرد و گفت: خوبه خودت فهمیدی مونده بودم چه طور بهت بگم. راستش تو کافی شاپ بابک زنگ زد. اصرار داشت تو رو ببینه. گفتم وقت مناسبی نیست اما خیلی اصرار کرد که همین امشب باهات حرف بزنه. آخرش مجبور شدم بهش بگم کجا می خوایم شام بخوریم. سوگند از دستم ناراحت نشو اما فکر می کنم اگه امشب باهم حرف بزنید بهتر از فرداست. لااقل مشکلتون زودتر حل میشه.
با کلافگی گفتم: نه اصلاً دلم نمی خواد امشب ببینمش. آمادگیش و ندارم. ای کاش میزاشتی برای فردا. باید آروم بشم و قضیه رو یه جوری درک کنم. تو نمی فهمی خیلی بهم برخورده. یلدا حرفهای بدی بهم زد چیزایی که هیچ وقت تصورش و نمی کردم که یه روز از دهن یکی بشنوم.
اشک تو چشمام جمع شده بود. به مانی نگاه کردم و با بغض گفتم: نمی تونی حالمو درک کنی. نمی تونی بفهمی که چقدر دردناکه که کسی تهمت کاری رو که نکردی بهت بزنه از همه بدتر که چیزی هم نمی تونستم بگم چون اصلاً اجازه ی حرف زدن بهم نمی داد. نمی خوام دائیتو ببینم نمی خوام چون اونم مثل یلدا فکرمیکنه چون تو جواب یلدا حرفی نزد...
بغض تو گلوم دیگه اجازه ادامه دان رو بهم نداد. یه هو دیدم بابک از پشت مانی داره میاد سمتمون با عصبانیت به بابک و بعد به مانی نگاه کردم. کیفم و برداشتم و به مانی گفتم: بابت کمک امروزت ممنونم. نمی خوام با رئیسم رو به روشم من میرم.
مانی: حالا که اومده بزار حرفش و بزنه خواهش میکنم.
بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم و رفتم. برای اینکه از رستوران بیرون برم باید از کنار بابک که به سمتم می اومد می گذشتم. سعی کردم نگاهش نکنم و از کنارش رد شم. بابک که از دور منو دید وقتی به دو قدمیم رسید ایستاد.
بابک: سوگند، سوگند کجا می ری. چند دقیقه صبر کن باید باهات حرف بزنم. یه لحظه وایسا سوگند...
قبل از اینکه از رستوران بیرون بیام بازوم و کشید و متوقفم کرد. 
با عصبانیت برگشتم و گفتم: به من دست نزن، فهمیدی؟ نمی خوام بقیه دچار سوء تفاهم بشن.
بازمو کشیدم عقب واز در رستوران بیرون اومدم. بابک هم دنبالم می یومد و التماس میکرد.
بابک: سوگند خواهش میکنم. باید به حرفهام گوش بدی. به خاطر حرفای یلدا متأسفم. اون عصبانی بود نمی فهمید چی داره می گه. خواهش میکنم ببخشش.
خیلی عصبانی بودم دلم می خواست قدرتش رو داشتم و بابک و می زدم. نمی دونم از چی بیشتر ناراحت بودم. از حرفهای یلدا که غرورم و خورد کرد یا از بابک که طرف یلدا رو گرفته بود و اومده بود التماس میکرد که یلدا رو ببخشم. با عصبانیت و نفرت برگشتم بهش نگاه کردم. از نگاهم ترسید و ایستاد.
_: جناب مهندس شایان اگه به خاطر نامزدتون اومدید که من ببخشمش باید بهتون بگم که من به حرفهای مزخرف دختر احمقی مثل اون اصلاً توجهی نمی کنم. نه شما و نه نامزدتون برام مهم نیستید. برامم فرقی نمی کنه که درباره ی من چه فکری می کنید. من به خودم مطمئنم و بهتون اجازه نمی دم بهم تهمت بزنید.
بابک: تو اشتباه می کنی سوگند من نیومدم که کار یلدا رو توجیه کنم. به خدا من فکر بدی در موردت نکردم باور کن. من بهت ایمان دارم.
من: جدی به خاطر همین وقتی نامزدتون هر چی از دهنش دراومد و بهم گفت ساکت موندید؟
بابک: نه سوگند من ساکت نموندم فقط شوکه شده بودم. قدرت حرکت کردن نداشتم. وقتی اشکاتو دیدم به خودم اومدم. تو رفتی ولی خدا شاهده که من ازت دفاع کردم. با یلدا دعوا کردم و اونو از شرکت و زندگیم بیرون کردم. اون دیگه جرأت نداره بهم نزدیک بشه. سوگند...
من: حرفاتون اصلاً برام مهم نیست.
اینو گفتم و دوییدم تو اولین کوچه ای که سر راهم بود. می خواستم برم یه جایی که بابک نتونه ببندم، باید فکر می کردم باید تنها می بودم تا باور کنم که بابک راست میگه تا بتونم ببخشمش. داشتم می دوییدم که دستی از پشت بازومو کشید. با چنان سرعتی چرخیدم که اصلاً نفهمیدم چی شد بعد محکم به جسم سختی برخورد کردم. از ترس چشمامو بستم. با صدای نفسهای کسی آروم چشمامو باز کردم و سرمو بلند کردم. رو بروم تو تاریکی شب و اون کوچه، چشمای سیاه بابک بود که با التماس به چشمام نگاه میکرد. جسم سختی که بهش برخورده بودم سینه ی بابک بود. با دو دست بازوهامو گرفته بود و بهم اجازه ی تکون خوردن نمی داد. هم ترسیده بودم هم یه حس عجیب داشتم مثل آرامش. برق نگاهش، گرمای نفس هاش و ضربان قلبش آرومم می کرد. گرم شده بودم و این حس برای خودمم عجیب بود. چون یه حسه کاملا" جدید بود. حتی وقتی مهران بغلم می کرد هم یه همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.
بابک: سوگند نرو خواهش میکنم. منو ببخش.
ناراحتی، پشیمونی و التماس تو صداش موج میزد. اونقدر مبهوت چشماش و حس امنیت و آرامش آغوشش شده بودم که نمی دونم کی گفتم: باشه.
بابک با خوشحالی نگاهم کرد. عجیب بود که حتی چشماشم میخندید. با تمام وجود و از ته دل گفت: ممنونم، ممنونم.
دستش دور کمرم انداخت و من و بیشتر تو آغوشش فرو کرد. من نباید اینجا باشم تو بغل بابک. این چه حسی که دست از سرم بر نمی داره. چرا خودم و نمی کشم عقب چرا فرار نمی کنم؟ با یه حرکت کمی خودم و عقب کشیدم سرم و بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. می خواستم بفهمم معنی این کاراش چیه؟
بابک با یه نگاه خاص تو چشمام زل زد. با اینکه معنی نگاهش رو نمی فهمیدم اما حس کردم دیگه واقعا" باید ازش فرار کنم. نباید دیگه اینجا می موندم. با فشار خودمو ازش جدا کردم و یه قدم عقب رفتم. با عجله و دستپاچه گفتم: باید برم. 
اومدم برگردم که بازومو گرفت و گفت: لطفاً نرو. مانی منتظرمونه. برامون شام سفارش داده. میشه اونو به عنوان شیرینی آشتی کنون قبول کنی؟ لطفاً.
حوصله ی مخالفت کردن نداشتم. با سر تأیید کردم و با هم راه افتادیم سمت رستوران. 
مانی که ما رو با هم دید یه لبخند گشاد زد و گفت: خوب خدا رو شکر. پس آشتی کردین.
بعد چشمکی به من زد و گفت: چرا زود قبول کردی؟ کادوی آشتی کنون چی داد بهت؟
فقط بهش خندیدم. مانی که دید من حرفی نمی زنم از بابک پرسید. بابکم با لبخند گفت: شامی که تو حساب میکنی کادوی آشتی کنونه.
مانی با دست محکم زد تو سر خودش و گفت: خاک بر سر من که از عصر تا حالا وردل سوگند بودم و کادوی آشتی کنون هم خودم باید بدم. پس بابک به چه دردی می خوره؟ خودم دختر به این خوبی رو قر میزدم.
بابک یکی زد تو سر مانی و گفت: دهنتو ببند و دری وری نگو.
بعد با ابرو به من اشاره کرد و مانی دیگه چیزی نگفت. با شوخی های بابک و مانی با خنده شام خوردیم و بعد شام بابک به مانی گفت: خب دیگه شما مرخصید من خودم خانمو می رسونم.
مانی یه نگاهی به بابک کرد و بعد خیلی جدی گفت: مواظبش باش اگه بازم اشکشو دربیاری خودم به خدمتت میرسم.
بعد رو به من کرد و گفت: اگه اذیتت کرد به من بگو. اصلاً مهم هم نیست رئیسته.
بهش خندیدم و خداحافظی کردیم و مانی رفت سوار ماشین خودش شد و ما هم با ماشین بابک رفتیم. بابک منو رسوند دم خونه و وقتی داشتم پیاده می شدم گفت: بازم ممنون که منو بخشیدی.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم.
اون شب تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم و به بابک و اتفاقات اون روز فکر میکردم و نفهمیدم کی خوابم برد.

سه شنبه بود و صبح زود بیدار شده بودم و طبق معمول به موقع رسیدم شرکت. اما چند روزی بود که حسابی حالم گرفته بود. حوصله ام سر رفته بود. تو این چند ماهی که تو این شهر به این بزرگی تنها زندگی می کردم همه ی دلخوشیم این بود که صبحها زودی بیدارشم برم شرکت. عصری پاشم بیام خونه. یه چیزی بخورم و بخوابم و دوباره فردا روز از نو روزی هم از نو. آخر هفته هام برم دانشگاه و بنشینم سر کلاس و به درس دادن مداوم و تموم نشدنی استادا گوش بدم. نه خودش و نه سرگرمی و نه دوست صمیمی ببینمش و یکم حرف بزنیم یا بریم بیرون یه هوایی بخوریم، یه خریدی بکنیم و خلاصه خوش بگذرونیم. تنهای تنها بودم. خیلی کار میکردم هر دو هفته یه بار که جمعه کارای خونه ام کمتر بود میرفتم یه سری به خاله ام میزدم. اما اونم هیجانی نداشت. همه چیز یکنواخت و کسل کننده بود اگه بیتا و درنا نبودن که تو دانشگاه با هم یکم شیطونی کنیم و بخندیدم یا اگه مانی نبود که تو شرکت سربه سرم بزاره و بخندونم دلم از قصه و تنهایی میمرد.
پشت میزم نشسته بودم و با کامپیوتر بازی میکردم. اما بی حوصله از کارهای مداوم هر روزه که تمومی نداشت. تو این هوای سرد و برفی که من عاشقش بودم چقدر حیف و کسل کننده بود که باید می نشستم یه جا و از پشت پنجره یه آسمون نگاه میکردم. دست از بازی کردن کشیدم. دستمو گذاشتم زیر چونه ام و با بغض به بیرون نگاه کردم. بازم داشت برف میومد و طبق معمول من از پشت پنجره باید نگاهش میکردم. چقدر دلم می خواست می رفتم بیرون زیر بارش برفها راه میرفتم. برف بازی میکردم و سرمای هوا رو تا مغز استخونام حس میکردم. از ته دل آهی کشیدم. کار چند روز اخیرم شده بود. مدام آه می کشیدم شاید این تنهایی و کسالت ازم دور شه. داشتم دوباره آه میکشیدم که در باز شد و مانی و رعنا پر سرو صدا وارد شدن.
مانی: خانم خانما آه واسه چی ؟
من: واسه همه چی.
سرش رو آورد جلو و تو چشمام نگاه کرد و گفت: مثلاً..
رعنا هم به تبعیت از مانی اومد جلو و با دست چونه ام و گرفت و صورتمو سمت خودش چرخوند و به چشمام نگاه کرد. چشماش و ریز کرد سعی کرد به صداش یه حس عجیب بده. مثل این فالگیر ها شده بود که می خوان پیشونی آدمو بخونن.
رعنا: این چشما، چشمای یه دختر خسته است. از چیزی ناراحتی؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ مامانتو می خوای؟
مانی زد رودستش و دستش و از چونه ام جدا کرد و گفت: برو بابا این که تابلوئه. تو هر روز مامانتو می بینی و بازم هی مامان مامان میکنی. این طفلی از وقتی اومده اینجا فقط یه بار رفته خونه اشون همشم تنهاست. ببینم سوگند تو اصلاً اینجا دوستی، فامیلی چیزی داری.
غمگین سرمو تکون دادم و گفتم: نه، فقط یه خاله دارم.
دوباره چشمم به برفها که به پنجره می خوردن و آب میشدن افتاد. مانی نگاهمو دنبال کرد وگفت:
_: برف دوست داری؟
من: آره ؛ عاشق زمستونم.
مانی یکم نگاه کرد و بعداً انگار چیزی به ذهنش اومده باشه با خوشحالی صاف ایستاد و دستاش و محکم به هم کوبید و گفت: فهمیدم. فهمیدم چی کار کنیم.
رعنا که از حرکت ناگهانی مانی حسابی ترسیده بود گفت: کوفت و فهمیدم. حالا نمی شد آرومتر می فهمیدی؟ ماها رو سکته دادی. حالا چی فهمیدی؟
مانی نیشش باز شد و گفت: جمعه بریم کوه.
رعنا هم سریع گفت: وای چه عالی. من پایه ام. پیمانم راضیه.
تو دلم داشتم بهشون حسودی میکردم که می خوان برن کوه و من بدبخت هم باید تو خونه تنهایی سر کنم و از صبح پاشم خونه رو بسابم.
مانی: منم مهناز و میارم. البته می خواستم دوست دختر جدیدم و بیارم اما گفتم به تو اعتباری نیست میزنی دختره رو ناکار میکنی می گرخه دیگه نگاهمم نمی کنه.
رعنا دست به کمر شد و گفت: بله که این کارو میکردم پس چی؟ 100 بار بهت گفتم این دخترها رو جلوی من نیار خوشم نمی یاد. همون خواهرت مهناز و بیاری بهتره. خب...
مانی: خب...
داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یه دفعه هر دو ساکت شدن و به من نگاه میکنن. با تعجب بهشون نگاه کردم دیدم با ابرو و چشم بهم اشاره میکنن. متعجب گفتم: خب...
رعنا: وای دختر خنگ بازی چرا درمی آری؟ خب تو چی؟ موافقی؟
با تعجب گفتم: مگه قراره منم بیام.
مانی با دست زد به پیشونیش و گفت: وای که تو منو میکشی. فکر کردی من بیکارم که پاشم برم کوه اونم با کی این رعنا؟ اون همه دختر خوشگلو اون بیرون ول کردم بعد بیام با این رعنا که کل هفته مجبورم قیافه اش و تحمل کنم برم کوه؟ نذر دارم؟ به خاطر تو دارم رعنا رو تحمل میکنم که بیای کوه دلت بازشه.
مانی داشت شوخی میکرد، یه دفعه رعنا عصبانی یه پرونده رو لوله کرد و دوید دنبال مانی تا بزنتش مدام میگفت: مانی به نفعته خودت وایسی تا بزنمت اگه خودم بگیرمت میکشمت.
مانی: مگه عقلم کمه؟ در هر حال تو منو میکشی. حاضر نیستم تو تله ی تو آدم پلید گرفتاربشم.
دلمو گرفته بودم و به این دو تا می خندیدم که در دفتر بابک باز شد و بابک اومد بیرون با تعجب به رعنا و بابک نگاه کرد و بعد به من گفت: اینجا چه خبره؟
همون جور که سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم تا نخندم ایستادم و گفتم: رعنا می خواد مانی و بکشه چون...
حرفم تموم نشده بود که مانی رفت و پشت بابک قایم شد و بابک و مثل سپر جلوی خودش گرفت رعنا هم هی پرونده ی لوله شده رو حوالی مانی می داد که چون بابک جلوی مانی بود همه ش قسمت بابک می شد. بابکم دستاشو بالاآورده بود تا از شدت ضربات رعنا کم کنه و مدام میگفت: صبر کن. چی شده؟ رعنا داری منو میزنی. مانی برو اون ور این منو کشت.
مانی: دائی جون این قاتل پلید میخواد خواهرزاده ی عزیزتو بکشه نجاتم بده دائی جون.
بابک: حالا تو هیچ وقت منو به دائی بودن قبول نداری وقت کتک خوردن که رسید شدم دائی جون؟
مانی: تو همیشه دائی جون بودی حالا یه وقتهایی کمتر یه وقتهایی بیشتر.
یکی از ضربات رعنا محکم خورد تو فرق سر بابک. صدای بابک بلند شد و با عصبانیت پرونده رو از تو دستای رعنا بیرون کشید. پیدا بود که حسابی دردش گرفته چون با چنان عصبانیتی نگاه میکرد که رعنا و مانی حساب کار دستشون اومد و هر دو آروم اومدن کنار میز من ایستادن و هیچی نگفتن. منم به زور دهنم جمع کردم که نخندم.
بابک: حالا یکی بگه این جا چه خبره؟
مانی و رعنا شروع کردن به تعریف کردن ماجرا. اونقدر تند تند و توهم توهم حرف میزدن که من که تو جریان همه ی وقایع بودم چیز زیادی نمی فهمیدم چه برسه به بابک. فقط چند تا کلمه اش پیدا بود. جمعه، کوه، رعنا، پیمان، سوگند؛ مانی، مهناز، وحشی، پررو...
بابک: بسه بسه هردو تا تون ساکت دیگه نمی خواد چیزی بگید. خودم می پرسم.
هردو ساکت شدن.
بابک: خب می خواین جمعه برین کوه؟
مانی و رعنا به نشانه ی بله سرشون و تکون دادن.
بابک: مانی و رعنا می خوان با هم برن؟
هر دو: بله...
بابک: رعنا و پیمان و مانی و مهناز؟
هر دو: بله...
بابک: رعنا وحشی؟
مانی: بله
بابک: مانی پررو؟
رعنا: بله.
بابک: دیگه کی میاد؟ چون باور نمی کنم که شما دو تا با هم جایی برید چون از بچگی هیچ کس جرأت نکرده شما دو تا رو با هم و تنها جایی بفرسته چون همدیگر رو میکشید.
انگار به رگ غیرتشون برخورده بود که هر دو باهم گفتن: نخیر کی گفته ما با هم خیلی هم خوبیم.
مانی: رعنا مثل خواهرمه و من دوسش دارم.
رعنا: منم مانی رو مثل داداشم دوسش دارم.
بابک: در این که شما همدیگر رو دوست دارید شکی نیست اما چون هر دو قُد تشریف دارید به صلاح نیست که تنهایی جایی برید. مانی یه کاری میکنه که رعنا ناراحت میشه، رعنا هم از کوره در میره مانی رو میکشه. حالا بگید با کیا می خواستید برید؟
مانی: با مهناز، پیمان و این خانم...
رعنا و مانی با دست به من اشاره کردن.
رعنا: سوگند اینجا تنهاست دلش گرفته گفتیم ببریمش کوه برف بازی یکم شاد شه.
بابک: چقدر خوب منم میام. هرچی شلوغ تر باشه بیشتر خوش میگذره.
مانی: آره راست میگه پس منم دو تا از دوست دخترامو میارم.
رعنا محکم زد تو سر مانی. مانی همون جور که سرش رو می مالید گفت: مانی غلط میکنه جمع خانوادگی و ناموسیه غریبه نباید بیاد. البته به جز سوگند که از خودمونه و برگ سبز داره.
بعد به رعنا نگاه کرد و گفت: مگه نه؟
رعنا لبخند گشادی زد و گفت: تازه داری آدم میشی پسر خوب.
خلاصه قرار شد جمعه صبح ساعت هفت حرکت کینم و بریم پارک جمشیدیه. قرار شد رعنا و پیمان بیان دنبالم که مانی گفت: نمی خواد شما ماشین بیارید. با یه ماشین میریم.
رعنا نمی شه شش نفریم جا نمی شیم توی یه ماشین.
مانی: چرا جا نمی شیم شوهر شما که لاغرن و جای زیادی نمی گیرن، تو و مهناز و سوگندم رو هم بزاریم قد یه صندلی جا نمی خواین. پس شما چهار تا پشت می شینین.
بعد آروم به رعنا گفت: خوبه خوشم میاد دختر حسابگری هستی. به شوهرت جای غذا حرص میدی که چاق نشه و بتونی همه جا ببریش.
رعنا: دوباره میزنمتا.
مانی: باشه باشه ببخشید.
دو روز بعدش اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت. طاقت صبر کردن نداشتم. دلم می خواست چشمامو ببندم و باز کنم ببینم جمعه است. حالا خوب بود که مجبور بودم برم دانشگاه اگه می خواستم تو خونه بمونم دیونه می شدم. با اینکه تو شهر خودمون برف نمی اومد اما من عاشق برف و برف بازی بودم. همیشه زمستونها دعا میکردم برف بیاد اما تعداد دفعاتی که من تو زندگیم برف دیدم خیلی کم بود واسه همین همیشه آرزوی برف داشتم.

به هر جون کندنی بود جمعه رسید. شب قبلش از ذوق خوابم نمی برد. همه ی وسایل آماده بود. فلاسک چای و یه بطری آب و کتلتی که واسه ناهار درست کرده بودم. همه رو هم ساندویج کرده بودم که حملش و خوردنش راحت تر باشه. ترجیح میدادم غذای سالم خونه رو بخورم تا ساندویچ های آماده ی بیرونو. دوست نداشتم تو این شرایط تنهایی مریض شم چون هیچ کس نبود ازم مراقبت کنه. نه اینکه تو خونه وقتی مریض میشدم کسی ازم مواظبت می کرد نه. اما چون اینجا تنها بودم اگه می خواستم مریض بشم دلتنگی میکشدتم. این که احساس کنم کسی و ندارم تا حالمو بپرسه حالمو بدتر میکرد. خلاصه به زور خوابم برد و صبح زود بیدار شدم. خیلی زودتر از اونچه که باید حاضر شدم ومنتظر موندم.کلی لباس گرم پوشیده بودم. پولیور گرم و پالتوی کلفت و شال گردن و دستکش و خلاصه مجهز و آماده بودم. شاید دوبار بیشتر نرفته بودم کوه. هیچ وقتم تو هوای برفی کوه نرفته بودم. سر ساعت 7 زنگ زدن. آیفون و ورداشتم. صدای رعنا بود.
رعنا: سلام سوگند حاضری؟
من: آره الان میام پائین.
اومدم آیفون و بزارم که یه دفعه یادم اومد اصلاً به رعنا تعارف نکردم بیاد بالا. دوباره آیفون و برداشتم و گفتم: رعنا جون بفرمایید بالا.
رعنا: نه عزیزم همه منتظرن تو بیا پائین. انشاا...یه روز دیگه میام خونه ات. دیگه آدرسش و یاد گرفتم.
من: باشه هرجور راحتید. الان میام.
کوله امو برداشتم و سریع رفتم پائین. همه از ماشین پیاده شده بودن و باهم حرف میزدن. بلند سلام کردم. بابک و مانی به گرمی جواب سلاممو دادن و بقیه هم با لبخند جواب دادن.
رعنا اومد جلو و دستش و گذاشت پشت کمرم وگفت: اینم از سوگند جون. 
خندیدم و دوبار ه به همه سلام کردم.
بابک: چاق سلامتی بسه دیگه سوارشید بقیه باشه برای توی ماشین.
سریع سوار شدیم. چهار نفری راحت پشت نشستیم. بابک برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت:شما راحتید؟ جاتون تنگ نیست.
رعنا: نه جامون خوبه. بابا سه تا خانم مانکن همراهتونه امروز حسابی خوش به حالتون دیگه.
مانی: بکنش چهار تا پیمان رو حساب نکردی.
رعنا از پشت زد تو سر مانی.
مانی: اِه پیمان جلوی زنتو بگیر دستش حسابی هرز رفته. بخواد این جوری کنه حواسم پرت میشه میریم تو باقالی ها. پیمان فقط می خندید.
پیمان: من تو مسائل شما دو تا دخالت نمی کنم. خودتون حلش کنید.
مانی: خاک بر سر بی غیرت زن زلیلت بکنن.
رعنا دوباره زد تو سر مانی. و ما همگی به این کارش و مانی که جیغ جیغ میکرد خندیدیم.
با شوخی های بچه ها و کل کل و جدل مانی و رعنا رسیدیم پارک جمشیدیه.
ماشین رو یه جا پارک کردیم و وارد پارک شدیم. من این پارک رو خیلی دوست داشتم مخصوصاً تو زمستون که همه جا سفید میشه منظره ی خیلی قشنگی پیدا میکنه.
همه وسایلمون رو برداشتیم و هر کی با یه کوله پشتی رو کولش را افتاد. رعنا جلوتر از همه می رفت و ماهام دنبالش. یکم که رفتیم متوجه شدیم به سمت بالای کوه نمی ریم بلکه داریم یه خط و تا آخر میریم. من که کلاً مسیر رو بلد نبودم واسه همین تعجب نکردم. اما مانی طاقت نیاورد.
مانی: میشه یکی بگه ما کجا داریم میریم؟
رعنا از همون جلو داد زد: یه جای خوب.
یکم بعد رعنا وایساد و پیمان رو صدا کرد. پیمانم رفت جلو و رعنا کوله اش و داد به پیمان و منو مهناز و صدا کرد. رفتیم جلو گفت: بچه ها تا مانی متوجه نشده و غرغراش رو شروع نکرد زودی با من بیاید.
مهناز: کجا می خوای بری؟
رعنا: بابا دستشویی دو ساعته خودمو نگه داشتم از دست این مانی اگه بریم بالا دیگه تا عصر نمی تونید برید.
خنده ام گرفته بود. سه تایی رفتیم دستشویی و برگشتیم. مانی انگار دزد گرفته باشه تا مارو دید گفت:
_: آهان خائن ها رو پیدا کردم. اگه کاری داشتید باید میگفتید. دو ساعته مارو معطل خودتون کردید. من می دونستم با این رعنا نمی شه بیرون رفت با کش بستش به دستشویی. صبحم کلی منتظرخانم شدیم دم خونه تا خانم به کارشون برسن. از الان گفته باشم توقفگاه بعدی بالای کوه.
اینو گفت و یه ابروش و بالا برد و سرش و بالا کرد و بدون اینکه به ما نگاه کنه راهشو کشید و رفت.
رعنا: آقا رو باش انگار شاه تشریف دارن چه با ابهتم راه میره.
بابک و پیمانم که اصلاً حرف نمی زدن فقط به کارهای مانی می خندیدن. دنبال مانی راه افتادیم یکم که رفتیم دیدم از مانی خبری نیست. برای اینکه مردم راحت بتونن از کوه بالا برن راه رو پله پله کرده بودن که حرکت راحت تر باشه. بالای پله ها که رسیدیم کنار یه درخت وایسادیم با تعجب دنبال مانی میگشتیم که یه دفعه دیدیم کلی برف رو سرمون ریخت. رعنا ومهناز با یه جیغ خودشون و کنار کشیدن. بابک و پیمان هم یه دادی زدن و پیمان هم خودشو از زیر بارون برف کنار کشید. نگو این مانی رفته بود پشت یه درخت که بلند بود و برگهاش پر برف بود و تا روی پله ها کشیده شده بود و تا دیده ما داریم میایم درخت و تکون داده و هر چی برف رو شاخه ها بود ریخت روی کله ی ماها. مهناز و رعنا و پیمان چون تو مسیر برفها و درخت نبودن زیاد برفی نشدن منم نصف تنم برفی شده بود اما بابک بدبخت که درست زیر شاخه ها بود برف کل هیکلش و سفید کرده بود. چشماش و بسته بود تا برف توشون نره. رو موهاش پر برف بود انگار بیست سال پیرتر شده. شکل و قیافه ی برفی بابک اونقدر جالب و خنده دار بود که همه بدون استثنا شروع کردن به خندیدن و هیچکی یادش نبود که به بابک کمک کنه. حدود دو سه دقیقه داشتیم می خندیدیم و مانی و رعنا قیافه ی بابک و مسخره میکردن و بهش میگفتن آدم برفی و غول برفی.
دلم برای بابک سوخت که داره تنهایی برفها رو از رو سر وکله اش پاک میکنه و زیر لب بد و بیراه نثار مانی میکنه. رفتم جلو و کمکش کردم تا برفها رو از سر و شانه اش پاک کنه. برگشت و با یه نگاه قدر شناسانه ازم تشکر کرد. 
بهش لبخند زدم و گفتم: کاری نمی کنم هر چی باشه رئیسمی و باید هواتو داشته باشم.
خندید و گفت: پس یادم بنداز آخر ماه بهت تشویقی بدم.
من: حتماً.

دوتایی خندیدیم. یکم بعد راه افتادیم. همون جور که پیش میرفتیم راه سخت تر میشد. رعنا و پیمان و بابک جلو بودن و بعد من و پشت سرم مانی و مهناز میومدن. یه جایی بود که برف آب شده بود و یخ زده بود. خیلی سرد بود. بی هوا پام و گذاشتم روش که سر خوردم و داشتم از پشت می افتادم که مانی که پشتم بود نگهم داشت.
مانی: خوبی؟ بیشتر مواظب باش باید درست نگاه کنی پاتو کجا می زاری.
من: باشه بیشتر دقت میکنم. ممنون که کمکم کردی وگرنه فکر کنم همین جور تا ته پله لیز می خوردم.
مانی: قابل نداره.
بابک که لیز خوردن منو دیده بود خودش و عقب کشید و اومد کنارمون و گفت: حواست کجا بود مانی این دخترا اصلاً حواسشون نیست. رعنا هم اون جلو داشت سُر می خورد شانس آورده بود پیمان دستش و گرفته بود. من مواظب سوگند هستم تو حواست به مهناز باشه. می دونم که زیاد میاد کوه اما باید مراقبش باشی.
مانی سری تکون داد و رفت پیش مهناز که مواظبش باشه. بابک به من اشاره کرد که جلوتر از اون حرکت کنم و خودش مواظبم بود. بعد یکساعت و نیم رسیدیم بالای کوه یه جایی که سطح تقریباً صافی داشت و همه جاش برفی بود. مانی اعلام کرد که همین جا می شینیم.
همه موافقت کردن. رو برفها نشستم که مانی اومد و گفت: سعی کن یه چیزی بزاری زیرت تا یخ نکنی.
با خودم فکر کردم آخه این بالای کوه من چی پیدا کنم که بزارم واسه همین بی توجه رو برفها ولو شدم. بعداً وقتی داشتیم برمی گشتیم متوجه ی منظور مانی شدم. اون قسمت از پالتوم که در تماس با برفها بود کاملاً یخ زده بود و وقتی مینشستم احساس میکردم رو یه تیکه یخ نشستم.
خلاصه رو برفها نشستیم و مهناز گفت: خوب الان وقتشه که یه چیزی بخوریم.
مانی: من نمی فهمم یه ذره معده ی تو چقدر جا داره که مدام چیز توش میریزی. موقع بالا اومدن هم مدام چیپس و پفک دستت بود داشتی می خوردی.
مهناز: خب من معده ام رو تقسیم بندی کردم که برای همه چیز جا داشته باشه.
رعنا چند تا بسته چیپس و پفک و تخمه از تو کولش درآورد و بین همه تقسیم کرد. یادم افتاد که چایی آوردم. فلاسک چای و چند تا بسته بیسکوئیت و قند آوردم و گفتم: کسی چایی می خواد؟
یه دفعه همه افتادن رو سرمو هی چایی چایی کردن. یکی یه دونه لیوان چایی برای هر کدومشون ریختم و دادم دستشون. انصافاً که توی هوای سرد هیچی بیشتر ازیه چایی داغ نمی چسبه. همراه های من هم همه چایی خور.
رعنا و مانی مدام سربه سر هم میزاشتن و با هم کل کل میکردن. مهنازم از رعنا دفاع میکرد و خوشحال از اینکه یکی از پس مانی برمیاد. پیمان هم نشسته بود و فتنه به پا میکرد. یه موقع پشت مانی بود و از اون دفاع میکرد و مانی رو در برابر رعنا میشوروند و یه موقع اوضاع برعکس میشد.
من و بابکم نشسته بودیم و به اونا نگاه میکردیم و می خندیدیم. 
رو به بابک کردم و گفتم: پیمان چرا به جای اینکه جلوی این دو تا رو بگیره برعکس آتیش بیار معرکه شده؟
بابک همون جور که می خندید گفت: تو اصلاً به پیمان توجه کردی ببینی چی کار میکنه.
متوجه ی منظورش نشده بودم. گیج نگاهش میکردم که یه اشاره بهم کرد که یعنی به پیمان نگاه کن. برگشتم به پیمان نگاه کردم که دیدم پیمان واسه خودش شاد نشسته جلوشم پر بود از پفک و چیپس و تخمه حواسشم به پائین کوه بود و اصلاً به مانی و رعنا نگاه نمی کرد و همون جور که خوراکی می خورد یه بار میگفت: حق با مانیه. یه بارم میگفت: مانی حرفت خیلی زشت بود رعنا ناراحت میشه. من که بودم بهم برمیخورد.
دیدم این اصلاً حواسش به بحث این دو تا نیست فقط همین جوری یه چیزی میپرونه. پقی زدم زیر خنده. چه آدم خونسردی. واسه خودش آروم نشسته بود و بقیه رو به جون هم می انداخت. خندیدنم که تموم شد برگشتم دیدم بابک داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. راستش اونقدر باآرامش نگاهم میکرد که انگار داره یه فیلم زیبا نگاه میکنه. از نگاهش دستپاچه شدم و پفکی که گذاشته بودم تو دهنم پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. بابک خودش و بهم نزدیک کرد و آروم با دست زد به پشتم. این کارش بیشتر هولم کرد. اومدم یه جوری از اونجا برم ، یه ببخشید گفتم و پا شدم که صدای مانی و شنیدم که صدام میکرد. برگشتم ببینم چی کارم داره که یه دفعه یه گلوله برفی خورد تو صورتم. تمام تنم یخ کرد. صورتمو پاک کردم که دیدم مانی ایستاده و بهم میخنده.
من: اِه پس بازی شروع شده؟ اما آقا مانی نامردی زدی حواست باشه چون تلافی میکنم. سریع خم شدم و یه گلوله برفی درست کردم و پرت کردم طرف مانی . مانی جا خالی داد و گلوله برفی خورد به پیمان که نشسته بود.
پیمان یه نگاهی بهم کرد و گفت: داشتیم سوگند خانم؟
شرمنده عذرخواهی کردم. گلوله ی دوم مانی هم خورد به کتفم. پیمان و بی خیال شدم و یه گلوله ی دیگه درست کردم و پرت کردم سمت مانی که داشت به مهناز و رعنا برف پرت میکرد. گلوله برفیم خورد تو سر مانی. ذوق زده پریدم بالا و به خودم گفتم: ای ول .

بازی شروع شده بود حتی پیمان هم وارد بازی شده بود. گلوله های مانی درست می خورد به هدف اما ماها که گلوله پرت میکردیم مانی یا جا خالی میداد یا گلوله نمی خورد بهش. همه به هم برف میپاشیدن. بابک کنارم بود و به مهناز گلوله پرت میکرد. یه دفعه دلم خواست اذیتش کنم. یه مشت برف برداشتم و رفتم پشتش و صداش کردم. تا برگشت برفها رو کوبیدم به صورتش حسابی غافلگیر شده بود. آروم چشماش رو باز کرد و با یه لبخند گفت: هر چه از دوست رسد نیکوست.
بعد به تلافی برفی که تو دستش بود و کوبید به صورتم. یه جیغ کشیدم و فرار کردم. من نشونه گیریم اصلاً خوب نبود و گلوله هام به هدف نمی خورد مثلاً اگه رعنا رو هدف میگرفتم احتمال اینکه گلوله ام به مانی که 4 متر با اون فاصله داشت بخوره بیشتر بود تا رعنا واسه همین بی خیال پرتاپ برف شدم. با دست برف بر می داشتم و میرفتم نزدیک طرف و میکوبیدم بهش.
مانی حسابی لجم و درآورده بود همه از دستش عاصی شده بودن بدبختی گلوله هامون بهش نمی خورد. دستمو پر برف کردم و رفتم پشتش و ریختم تو یقه اش. یه دادی کشید و یکم لباسش و تکون داد تا برفها از تو لباسش خارج شن من که از کارم راضی بودم. همون جا وایساده بودم و می خندیدم. مانی برگشت و منو دید و این بار منو هدف گرفت در عرض 30 ثانیه 3و 4 تا گلوله ی برفی بزرگ به سر و بدنم خورد. اومدم از دست مانی فرار کنم ولی مگه میشد دنبالم کرده بود و برف میپاشید بهم. یه لحظه گیر کردم به برفها و افتادم زمین. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که وقتی برگشتم دیدم مانی داره با دستای پر برف میاد طرفم دستامو بزارم جلوی صورتم تا صورتم برفی نشه.
مانی جلوم زانو زده بود و هر چی برف تو دستش میومد می پاشید روم. فقط جیغ میکشیدم و میگفتم بسه. بعد دو دقیقه که سر تا پا برفی افتاده بودم و با برف تقریباً خاک شده بودم دیدم مانی دیگه برف نمی پاشه. چشمامو باز کردم دیدم بابک پشتم ایستاده و به مانی گلوله پرت میکنه نمی دونم چقدر برف پاشید به صورت مانی تا تونست مانی و از جاش بلند کنه و فراریش بده. بچه ها که حسابی از مانی لجشون گرفته بود به تلافی تمام برفهایی که مانی روشون ریخته بود دنبالش کرده بودن و با تمام قدرت هر چی گلوله میتونستن به مانی می زدن.
بابک کمکم کرد که از زیر برف بیرون بیام و وایستم و لباسامو بتکونم. با سرو صدای بچه ها حواسمون بهشون جمع شد. مهناز و رعنا و پیمان دور مانی جمع شده بودن و با صدای بلند حرف میزدن و به مانی یه چیزایی میگفتن. دقت که کردم رنگم پرید. مثل اینکه یه گلوله برفی محکم کوبیده بود به صورت مانی که باعث شده بود خون از دماغ مانی جاری شه. یه دفعه تمام تنم یخ کرد و احساس کردم خون دیگه تو رگهام جریان نداره. سرم گیج رفت و تنم بی حس شد و غش کردم. تو زمین و هوا بودم که دو تا دست قدرتمند کمرم و گرفت و مانع واژگون شدنم شد. همون دست کمکم کرد و منو برد یه گوشه و نشوند. یکی به زور سعی داشت یه مایعی و به خوردم بده. چشمام و آروم باز کردم . دیدم همه نگران دروره ام کردن. با گیجی گفتم چی شده؟
رعنا: هیچی یه گلوله برف خورد به مانی و خون دماغ شد. حواسمون به مانی بود که یه دفعه دیدیم دویید سمت تو انگار حالت بد شد و بیهوش شدی شانس آوردی بابک تو هوا گرفتت وگرنه بدجوری می خوردی زمین. حالا چرا حالت بد شد؟
تازه یادم افتاد چی شده. وقتی که مانی و با صورت خونی دیدم یه لحظه احساس کردم مهران جلوم ایستاده و تمام صورتش پر خونه. یاد صحنه ای افتادم که با صورت غرق خون زمین خورد بغض کرده بودم و به سؤالات بچه ها جواب نمی دادم.
رعنا: چرا حالت بد شد؟
مانی: سوگند از خون می ترسی؟
مهناز: چی میگی مسخره کی از خون میترسه؟
پیمان: آخه وقتی مانی و اون شکلی دید حالش بد شد.
رعنا: شاید از قیافه ی وحشتناک مانی ترسیده.
بابک: بچه ها، بچه ها آروم باشید این جوری حالش و بدتر میکنید.
بغض داشت خفه ام میکرد و چشمام از اشک می سوخت اما نمی خواستم جلوی اونا گریه کنم. اما راه فراری نداشتم. با التماس به بابک که کنارم نشسته بود نگاه کردم. متوجه ی نگاهم شد و فهمید چی می خوام. بلند شد و شروع کرد به هول دادن بچه ها.
بابک: خیله خب نظراتتون و واسه خودتون نگه دارید سوگند باید تنها باشه. آخه چه جوری حالش بهتر شه وقتی شما مدام بالای سرش حرف میزنید.
مانی: مارو داری دک می کنی؟ چرا خودت نمی ری.
بابک: مانی...
مانی: چون دائیمی بهم زور میگی.
بابک مانی و کنار کشید و یه چیزی در گوشش گفت. مانی برگشت و به من نگاه کرد و سرش و تکون داد. بعد مانی رفت سمت بچه ها و رفتن اون طرف و بابک هم اومد پیش من نشست. سپاس گزار نگاهش کردم. با لبخند جوابم و داد.
اشکم آروم سر خورد رو گونه ام. رومو برگردوندم که اشکامو نبینه و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم اما دست خودم نبود بی اختیار اشک میریختم. مهران و میدیدم که با صورت خورده زمین و همه جاش خونیه. گریه ی بی صدام تبدیل به هق هق شد. بابک آروم دستش و دور شونه ام انداخت و من و سمت خودش کشید و سرمو گذاشت رو سینه اش.
دوباره همون حس امنیت تو تنک پیچید. بابک با دست آروم پشتمو میمالید. برای اینکه راحت باشم حرف نمی زد و هیچی نمی پرسید. یکم که آروم تر شدم و هق هقم کم شد. آروم صورتموبه سمت خودش بالا برد. ناراحتی و غم تو صورتش پیدا بود. دستش و بالا آورد و اشکامو پاک کرد. 
آروم گفت: دوست داری حرف بزنی؟ شاید سبک شی.
نگاهش کردم. دوباره گفت: می دونم که از خون نمی ترسی. چون اون بار که خون دماغ شدم کمکم کردی و صورتمو پاک کردی. اما نمی دونم که چرا با دیدن خون حالت بد میشه.
آروم گفتم: خون نیست که ازش می ترسم.
بابک: پس از چی میترسی؟
حرفی نزدم. دوباره گفت: نمی خوای بهم بگی؟
چیزی نگفتم. آهی کشید و گفت: خیلی دلم می خواد بدونم که چی این قدر اذیتت میکنه و چی تو رو به این حال انداخته. اما حیف که تو لب باز نمی کنی. شاید بتونم کمکت کنم. سوگند تو برام یه معمایی. یه مسئله ی حل نشده ی شیرین و جذاب که من دارم ...
تو چشمام نگاه کرد و از ته دلش گفت: سوگند من بهت فکر میکنم خیلی بیشتر از چیزی که تصورش و بکنی. نگرانتم. با تمام وجود آرزو داشتم که بهم اعتماد میکردی و بهم میگفتی چی این قدر ناراحتت می کنه. کاش حالمو درک میکردی.

سرمو انداختم پائین. نمی دونستم درست شنیدم یا نه. درست فهمیده بودم؟ گفت بهم فکر میکنه؟ یعنی فقط من نبودم که تصویر بابک تو ذهنم بود. اونم همون جور بهم فکر میکرد. خیلی وقت بود که وقتی نزدیکش بودم احساس آرامش و امنیت می کردم. نمی خواستم باور کنم.
ولی همون حسی که یه روزی به مهران داشتم الان با شدت بیشتری در مورد بابک داشتم. دقیقاً همون احساس نبود چون احساسم به مهران همراه با یه ترس و دلهره ی همیشگی بود ولی کنار بابک امنیتو احساس میکردم.
اصلا" کی من به بابک حس پیدا کردم که خودم نفهمیدم؟ اولش فقط به خاطر شباهت صداش با مهران بود که جذبش شدم. اما کم کم وقتی بیشتر شناختمش، اول با روحیه آروم و ساکتش آشنا شدم. بعدش یه پسر بچه ی شیطون و دیدم. بعد اون کم کم حس مهربونیش تو وجودم رخنه کرد. حس حمایت حس اینکه یکی به فکرمه نگرانمه کسی که نیازی نیست هر لحطه نگرانش باشم. تو مهمونی وقتی حالم بد شد و بابک کمکم کرد. وقتی با مهران اشتباه گرفتمش و همه ی حرفای رو دلمو بهش گفتم و اون آروم نشسته بود تا من به آرامش برسم. یه آدم صبور که می تونم جلوش ضعیف باشم و مطمئن باشم اون قویه و حمایتم میکنه. کسی که به اشتباهام میخنده. ناراحتیهام و درک میکنه. کسی که از پیشم نمیره. برای کنارم موندن تلاش میکنه و کلی احساسای دیگه که هیچ وقت با مهران نداشتم. با بابک مجبور نبودم نگران این باشم که چقدر زمان برای با هم بودن داریم بابک مثل یه بمب ساعتی نبود ک دقیقه هاش رو به اتمام باشه. بابک یه آدم بود، مقاوم، پا برجا، محکم. کسی که می تونستم بهش تکیه کنم. کسی که یه حس عجیبی توم ایجاد می کرد و من و به سمت خودش می کشید بدون اینکه خودم بخوام. 
حرفهای بابک تن یخ کردمو گرم کرد. اما نه، نباید بهش فکر میکردم. نمی تونستم. بابک هیچ چیزی در مورد من نمی دونست. شاید اگه در مورد مهران می دونست احساسش عوض میشد. نه نمی تونستم بهش فکر کنم.
بابک که حال خراب منو دید. دستامو تو دستاش گرفت و مجبورم کرد که تو چشماش نگاه کنم. سعی میکردم از نگاه کردن به چشماش دوری کنم. بابکم اینو فهمیده بود.
بابک: سوگند بهم نگاه کن. چرا سرتو انداختی پائین. خواهش میکنم. تو چشمام نگاه کن.
هنوزم مصر بودم که بهش نگاه نکنم سرمو انداخته بودم پائین و به برفها نگاه میکردم. دستش و آورد و چونه امو گرفت و صورتمو به سمت خودش چرخوند. نمی خواستم نگاهش کنم. اما چیزی گفت که دلمو لرزوند.
بابک با بغض گفت: یعنی اینقدر ازم بدت میاد که حتی حاضر نیستی بهم نگاه کنی.
نه این حقیقت نداشت. من ازش متنفر نبودم. میترسیدم. میترسیدم که از چشمام بفهمه که منم بهش فکر می کنم. دلم نمی خواست ناراحت باشه. سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. بهم خندید. چشماشم می خندید.
بابک: خودت می دونی چقدر بهت فکر میکنم؟ می دونی چقدر برام مهمی، که تحمل ناراحتیتو ندارم. نمی تونم ببینم این جوری غمگین باشی. سوگند من واقعاً دوست....
پریدم تو حرفش و گفتم: نه.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: چی نه؟
کلافه بودم نمی دونستم چی بگم: ببین این درست نیست. یعنی ممکنه الان تحت تأثیر شرایط فکر کنی که یه حسی داری اما بعداً بفهمی که درست نبوده. یعنی اون چیزی که تو حس کردی نبوده.
بابک با دلخوری گفت: یعنی فکر میکنی اونقدر بچه ام که نمی فهمم چه حسی بهت دارم.
کلافه گفتم: نه منظورم این نبود.
خیلی بهش برخورده بود حسابی رنجیده بود. با ناراحتی دستامو ول کرد من و از خودش جدا کرد و بلند شد. باید یه چیزی میگفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بابک...
برگشت و بهم نگاه کرد.
من: من به احساست احترام میزارم. ولی تو چیزی در مورد من نمی دونی و اصلاً منو نمی شناسی.
با ناراحتی گفت: به قدر کافی میشناسمت.
من: تو چیزی در مورد گذشته ام نمی دونی.
بابک: نمی خوام بدونم. مگه چه اتفاق مهمی افتاده که...
وسط حرفش پریدم و گفتم: ولی من می خوام. می خوام که تو در مورد همه چیز بدونی. بعد اگه هنوزم همون حسو بهم داشتی...
سریع جلوی پام زانو زد و دستامو گرفت و گفت: اگه حسم عوض نشد چی؟ قبولش میکنی سوگند؟
بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم. خوشحال از جاش بلند شد. مدام تشکر می کرد. نمی دونستم چی میشه ولی برای سبک شدن خودمم که شده باید با کسی حرف میزدم و همه چیزو براش میگفتم. از خودم ، از مهران، از حسی که بهش داشتم از ترسهام. از همه چی...
من: بهتره بریم پیش بچه ها.
بابک: موافقم.
کمکم کرد که بلند شم. کمرمو گرفت و بلندم کرد. تو جام ایستادم و کوله ام و پشتم گرفتم. وقتی داشتم راه می افتادم، به بابک که کنارم ایستاده بود گفتم: بابک...
بابک: جانم...
من: من از خون نمی ترسم... نمی... نمی تونم ببینم از بینی کسی خون میاد.
بابک با گیجی و تعجب بهم نگاه کرد. متوجه بودم که کلی سؤال داره اما نمی خواستم الان چیزی بگم. باید صبر می کرد به وقتش. رومو از بابک برگردوندم و به طرف بچه ها رفتم. چند قدم که رفتم بابک خودشو بهم رسوند و گفت: سوگند کی از گذشتت برام میگی؟
بهش خندیدم و گفتم: کنجکاوی؟
جدی گفت: دارم میمیرم از فضول.
با صدا خندیدم.
بابکم با خنده گفت: اگه یه کم هم مانی روم تأثیر گذاشته باشه باید بدونی که چقدر فضولم.
من: به وقتش میگم.
با بی صبری گفت: وقتش کیه؟
یه فکری کردم و گفتم: چهارشنبه ی هفته ی بعد ساعت 4 عصر بیا دنبالم. باید بریم یه جایی.
بابک: کلاس نداری؟
من: نگران نباش کلاس ندارم، بچه ها تعطیل کردن.
با ذوق خندید و گفت: چه جوری تا چهارشنبه دووم بیارم؟
رسیدیم به بچه ها که مانی اومد و گفت: سوگند بهتر شدی؟
من: آره ،ممنون تو چی؟ بینیت درد میکنه؟
مانی: ببین همش به خاطر تو بود، همچین آه کشیدی که خونم ریخته شد.
من: دیوونه من کی می خواستم تو اینجوری بشی.
رعنا: ما تلافی برفایی که روی تو ریخت رو درآوردیم.
مهناز: یادش رفته چقدر به ما برف پاشید.
پیمان: مانی جان چیزی که عوض داره گله نداره.
مانی: انگار هنوز راضی نشدید، اگه دماغم کم بود بیاید سرمم بشکنید که دلتون خنک شه.
رعنا: آره والله.خوبه.
بعد نیم خیز شد که بلند شه که مانی تندی گفت: نه نه تو نه غلط کردم، تو اگه بلند شی تا ضربه مغزیم نکنی ول کن نیستی.
همه به حرف مانی خندیدم. از کوه بالا اومدن و بازی کردن همه رو گرسنه کرده بود، نشستیمو بساط ناهاررو پهن کردیم و غذا خوردیم. یه ساعت بعدش پا شدیم که برگردیم پائین.آفتاب در اومده بود و برفا رو آب کرده بود و حالا سردی هوا اونها رو تبدیل به یخ کرده بود هر قدم که بر می داشتم لیز می خوردم سردی و خستگی با یخ،همه دست به دست هم داده بودن و من نمی تونستم قدم از قدم بردارم.پاهام مثل بید می لرزید و مدام روی یخ ها لیز می خوردم. بابک اومد کنارم و گفت: دستتو بده به من، من می برمت پائین. 
وقت ناز و تعارف نبود، رو در وایسی رو کنار گذاشتم دستمو دادم بهش، محکم دستمو گرفت و بامن هم قدم شد. خدایی بود که دست بابک رو سفت چسبیده بودم وگرنه حتماً سقوط می کردم. با اینکه بابک مواظبم بود چهار پنج بار لیز خوردم. به هر جون کندنی بود رفتی م پائین و خودمونو رسوندیم به ماشین. مانی کشو قوسی به خودش داد و گفت: آخیش چه روز خوبی بود. به من که خیلی خوش گذشت بچه ها از همه تون ممنونم.
همه حرف مانی رو تأیید کردیم و به خاطر روز خوبی که داشتیم تشکر کردیم. مانی برگشت سمت من و بابک و گفت: اما دائی جون انگاری شما زیادی خوش به حالتون بود. حیف که تموم شد. دوست نداشتی روز تموم شه نه؟
بابک: آره ، واقعاً حیف که باید بریم خونه.
مانی :آره خیلی حیف چون دیگه کسی نیست که تحویلت بگیره و دل به دلت بده.
بابک با تعجب: دل به دلم بده؟ چی میگی درست حرف بزن.
مانی اشاره ای به بابک کرد و گفت دوست داری ول کنی ؟ کنده شد.
تازه متوجه شدیم که بابک هنوز دستمو ول نکرده.سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون. صورتم سرخ شده بود از خجالت.
مانی اومد کنارم و گفت: سوگند جون تو خودتو ناراحت نکن. من این دائیم رو می شناسم می دونم چقدر پلیده، حتماً اغفالت کرده. دائی خجالت بکش.
بابک: خفه شو مانی می زنم تو سرتا.
بعد اومد سمت مانی که بزنتش که یهو مانی مثل جت پرید و در رفت. همه به حرکت مانی خندیدیمو با شوخی و خنده سوار ماشین شدیم. اول رعنا و پیمان رو رسوندیم و بعد منو بردن دم خونه. پیاده شدم و مهناز رو بغل کرد و ازش تشکر کردم و گفتم: خوش حالم که دیدمت ممنون، امروز روز خیلی خوبی داشتم.
از بچه ها هم خداحافظی کردم ، همه سوار ماشین شدن غیر بابک.آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: فردا می بینمت، خوب بخوابی، بی صبرانه منتظر چهارشنبه ام.
بهش لبخند زدم و تشکر کردم. مانی از تو ماشین بابک رو صدا کرد و بابک به زور سوار ماشین شد و برام دست تکون داد. منم ایستادمو دست تکون دادمو تا سر کوچه با چشم تعقیبشون کردم.
بعد سریع درو باز کردم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو خونه. حس خیلی خوبی داشتم. بعد مدت ها حس عالی داشتم همون موقع زنگ زدم به مهسا و همه چیز رو براش تعریف کردم.

دو هفته مونده بود به عید. بچه ها تک و توک میومدن دانشگاه. یه روز همه جمع شدن و با هم قرار گذاشتن که این دو هفته ی آخر و نیان کلاس چون راه خیلی از دانشجوها دور بود و فقط دو روز آخر هفته به خاطر کلاسها می یومدن تهران و با این سرما و برف جاده ها شرایط مناسبی نداشتن و رفت وآمد خطرناک بود به خاطر همین استادها هم قبول کرده بودن.
همه رفته بودن خونه هاشون و من مجبور بودم بمونم. به خاطر کارهای شرکت نمی تونستم برم خونه باید تا دو روز قبل عید میموندم. همه ی کارمندا روز 7 سال برمیگشتن سرکارشون اما بابک بهشون گفته بود که اگه بتونن کارها ی مهمشون و تو خونه انجام بدن و بعد تحویل شرکت بدن می تونن تا بعد از 13 مرخصی باشن. به من اجازه داده بود که عید و کامل پیش خانوادم باشم.
دلم برای خونه و مامانم اینا تنگ شده بود. دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه. نمی دونم چه جوری یه زمانی فکر میکردم دور بودن از خانواده ام می تونه خوب باشه. درسته که به شرایطم عادت کرده بودم و دیگه مثل اوایل اذیت نمی شدم اما هنوز دلم می خواست زود زود ببینمشون. واقعاً یه وقتهایی هست که هیچ کس و هیچ چیز مثل محیط خانواده بهت آرامش نمی ده.
در هر حال این دو هفته رو باید دندون سر جیگر می ذاشتم واقعاً کار سختی بود مخصوصاً با حرفهایی که بابک بهم زده بود. یاد حرفهاش و نگاهش که می افتادم تنم داغ میشد و یه حس شیرین تمام وجودم رو پر میکرد. حرفاش باعث شده بود که وقتی چشمم بهش میوفتاد خجالت بکشم. اما چون کلا" و ذاتن آدم پررویی بودم خجالت مجالت تو کارم نبود. در کل رو اعصابم مصلت بودم و دستپاچه و هول نمیشدم. هر چند وقتی یاد کوه رفتنمون و آغوش گرم بابک میوفتادم یه حسی پیدا میکردم که یه جورایی دلم می خواست دوباره تجربه اش کنم. با اینکه بار دوم بود که تو کوه بغلم می کرد. تو مهمونی هم بغلم کرده بود اما تو مهمونی حسی که الان داشتمو نداشتم. از اینکه بابک بغلم کرده بود حس آرامش می کردم اما چون فکر می کردم اون شب به خاطر حال بدم بابک فقط می خواست کمکم کنه حسم نمود پیدا نمی کرد. بابکم هیچ وقت به روی خودش نیاورد که تو مهمونی چه حرفایی بهش زدم و تو بغلش چقدر گریه کردم. منم که خدای تسلط بودم کوچکترین عکس العملی نشون نمی دادم. ما الان بعد کوه هر بار که بابک من و میدید یه لبخند مهربون می زد که خیلی هولم می کرد. از خدام بود که تو شرکت به روی خودش نیاره. این جوری راحتتر بودم. اما بابک تا من و می دید لبخند می زد و هر بار یه اشاره به چهار شنبه می کرد که بدتر دلشوره می گرفتم. خودمو کشته بودم بس که رو کارام تمرکز کرده بودم که گند نزنم. واسه همین سعی میکردم زیاد نزدیک بابک نشم. 
واسه چهارشنبه استرس داشتم اما تصمیمم و گرفته بودم. خیلی از رفتارهای الانم به خاطر خاطراتیه که با مهران داشتم پس اگه قرار بود کس دیگه ای وارد قلبم بشه باید مهران و می شناخت. نمی تونستم تا آخر عمر این راز و تو دلم نگه دارم. شاید غیر از خودم فقط مهسا از کل ماجرای منو مهران خبر داشت. دلم می خواست یه بار و برای آخرین بار با صدای بلند در مورد مهران حرف بزنم و بگم چه حسی داشتم و چه روزهای سختی بود.
چون دو هفته کلاس نداشتم قرار شده بود کل هفته رو برم شرکت این جوری می تونستم تا سیزدهم خونه بمونم. نمی دونم چه جوری روزها میگذشت تمام حواسم به چهارشنبه بود و چیزایی که می خواستم به بابک بگم مخصوصاً که بابکم با نگاه ها و اشارات گاه و بیگاهش دستپاچه ام میکرد. یکی دو دفعه مانی متوجه ی ما شد و یه لبخند خاص زد. مطمئن بودم که بابک همه چیز و به مانی میگه. اونا اسمن دائی و خواهرزاده بودن اما از دو تا دوست و برادر نزدیکتر بودن. آب می خوردن اون یکی خبردار میشد.
بابک مدام راه میرفت و میگفت: چهارشنبه یادت نره.
دیگه عصبیم کرده بود. بار آخر کفری بهش گفتم: یه بار دیگه تأکید کنی بی خیالش میشم و قرار بهم میخوره.
همچین ترسید که دیگه حتی اشاره ای هم بهش نکرد.
چهارشنبه از صبح بی تاب و بی قرار بودم. برام سخت بود که در مورد مهران حرف بزنم. خودمو آماده کرده بودم و تمرین کرده بودم که چی بگم اما مطمئن بودم که موقع تعریف کردن که برسه همه چی یادم میره. دلم نمی خواست شرکت برم اما مجبور بودم. از صبح همه ی سعی خودمو کرده بودم که از بابک فرار کنم و بهش نگاه نکنم تازه به این فکر افتادم که شاید زوده واسه تعریف گذشته ام. اما دیگه دیر شده بود بابک رو نمی تونستم آروم نگه دارم. سر ساعت چهار عصر حاضر و آماده و شیک اومد کنار میزم و گفت: من حاضرم.
سرمو بلند کردم و ناچاراً نگاهش کردم. مجبوری بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از شرکت زدیم بیرون. تو ماشین کنارش نشسته بودم و به موزیک ملایمی که فضا رو پر کرده بود گوش میدادم. این آهنگ آروم بهم آرامش میداد. کلی تو دلم به خاطر انتخاب اون آهنگ و موزیک از بابک تشکر کردم.فقط فکرش رو بکن اگه از اون آهنگهای اعصاب خورد کن که هیچی غیر از صدای بلند موزیک و دوف دوفش نمی فهمیدی می زاشت احتمالاً تشنج می کردم.
یکم که گذشت بابک یه نگاهی بهم کرد و گفت: خب کجا بریم.
آروم گفتم: بهشت زهرا.

با تعجب بهم نگاه کرد. شاید فکر میکرد اشتباه شنیده وقتی قیافه ی جدی من رو دید گفت: داری جدی میگی؟
خیلی جدی و خونسرد گفتم: آره بریم بهشت زهرا.
با اینکه قیافه اش شکل یه علامت سؤال بزرگ شده بود اما به زور جلوی خودش و گرفت که چیزی نپرسه.
یه ساعت بعد رسیدیم.
گفتم: هر جا که جای پارک پیدا کردی پارک کن.
گوش کرد و ماشین و یه جا پارک کرد. پیاده شدم و رفتم سمت قبرها. بدون حرف دنبالم راه افتاد. میون قبرها راه میرفتم و به سنگها نگاه می کردم یعنی اینایی که اینجا خوابیدن آرومن؟ یعنی مهرانم الان آرومه؟ جاش راحته؟
کنار یه قبر نشستم و تکیه امو دادم به درختی که اونجا بود و زانوهامو گرفتم تو بغلم. بغض کرده بودم.
بابک اومد کنارم ایستاد و با کنجکاوی گفت: صاحب این قبرو می شناسی؟
گفتم: نه.
گیج پرسید: پس چرا اینجا نشستید؟
من: همین جوری. من هیچ کدوم از این آدمهایی که اینجان و نمی شناسم اما هر وقت که بتونم چهارشنبه ها میام اینجا. اینجا بهم آرامش میده.
با تعجب نگاهم کرد. اما چیزی نپرسید. کنارم زانو زد و گفت: چرا اومدیم اینجا؟
نگاهش کردم و گفتم: نمی شینی؟
یه نگاهی کرد و روبروم نشست. دوباره سؤالش رو تکرار کرد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: اومدیم تا از خودم برات بگم. می دونم که تعجب کردی و گیج شدی. حتماً با خودت میگی جا از اینجا بهتر گیر نیاوردم؟ اما بهت میگم اینجا خیلی خوبه. همه آرومن و هیچکی حرف نمی زنه. می تونی تا دلت می خواد حرف بزنی و کسی نیست که وسط حرفت بپره و ساکتت کنه. حتماً خیلی کنجکاوی که بدونی چی می خوام بهت بگم.
با سر تأیید کرد.
دوست داری بدونی که چرا وقتی یکی خون دماغ میشه حالم بد میشه؟ حتماً اون شبی که در خورد تو صورتت از کارام تعجب کردی. ازم پرسیدی که چرا من و مهسا وقتی تو رو دیدیم اشکمون در اومد. می خوام همه چیزو برات تعریف کنم. نمی خوام چیزی رو تو دلم نگه دارم.
یه نفس گرفتم و بغضمو فرو دادم . آهی کشیدم و شروع کردم.
_: همه چیز از یه sms شروع شد یه sms که هنوزم مطمئن نیستم که اشتباه رسیده بود بهم یا سرنوشت بود. تو یه شب زمستونی تو اتاقم بود. نصفه های شب بود که با یه sms بیدار شدم....
و گفتم و گفتم و گفتم. همه چیزو تعریف کردم. از sms هامون. از گم شدنم تو بارون و کمک مهران که با اینکه توی یه شهر دیگه بود نجاتم داد. از مسافرتش، از خانواداش از مریضیش از رفتنش. از استادی که یه دفعه اومد تو دانشگاه از احساس عجیبم از صدای آشناش. از همه چی گفتم. از اینکه فهمیدم استاد معینی مهرانه و هنوز مریضه. حرف می زدم و اشک می ریختم. یادآوری خاطراتی که همه ی تلاشمو کرده بود تا لحظات تلخش و فراموش کنم خیلی سخت بود. انگار همین دیروز بود. قلبم هنوز درد می گرفت. وقتی از اردوی فارغ التحصیلی گفتم، وقتی از زمین خوردن و بیهوشی مهران گفتم نفسم بند اومده بود. به خس خس افتاده بودم اما هنوز می خواستم ادامه بدم. باید تحمل میکردم. از مرگ ناگهانی مهران، از حال بد خودم. از مهسا که تنهام نزاشت از خانواده ام که تازه میفهمیدم چقدر خوبن. از پدر و مادرم که احساس میکردم چقدر عوض شدن اما انگاری همیشه همین جوری بودن منتها من نفهمیده بودم. از قبولیم تو کنکور که به خاطر تلاش مهران میسر شد. از اومدنم به این شهر و کار کردن توی شرکت. از اولین باری که بابک و دیدم. هق هق میکردم.
_: روز اولی که دیدمت یادته؟ پشتم بهت بود. ازم پرسیدی منشی جدید منم؟ اون موقع قلبم وایساده بود. یادته برگشتم و با بهت بهت نگاه کردم؟
بابک با صدایی گرفته گفت: یادمه که اشک ریختی.
من: آره، گریه کردم. سخت بود که قبول کنم صدای دو نفر این قدر شبیه همه. بهت گفته بودم که صدات عین صدای مهرانه. تو لحظه ی اول فکر کردم مهران پشتمه. اما تو بودی. اون شبی که برگشتم شرکت و در خورد بهت و دماغت خون اومد.
بابک انگار داشت یه خاطره رو از نزدیک می دید آروم و شمرد گفت: حالت خیلی بد بود اما کمکم کردی جلوی خونریزی و بگیرم و صورتمو پاک کنم. اون شب یه حسی بهم میگفت متوجه نیستی داری چی کار می کنی . انگار منو نمی دیدی.
_: آره اون شب احساس کردم مهرانه که دوباره خونریزی کرده. مهران و دیدم که بیهوش افتاده. می تونی تصور کنی که چقدر سخته که مدام این صحنه بیاد تو ذهنت؟
وقتی مهران زنده بود خیلی تلاش کرد کاری کنه که فراموشش کنم اما نتونست. فکر میکنم بعد مرگش می خواست کارش و تموم کنه. واسه همین کاری کرد که تو رو ببینم. اوایل صدات بود که برام جالب بود. اما بعداً این خودت بودی که مهم شدی مدام تو ذهنم بودی و بهت فکر میکردم. نمی خواستم باور کنم که غیر از مهران به کس دیگه ای فکر میکنم اما نمی تونستم. احساسم برای خودمم عجیب بود. با احساسی که به مهران داشتم فرق میکرد. حست آرامش دهنده بود فکرت آروم آروم وارد زندگیم شد. نمی خواستم بهت فکر کنم چون تو یلدا رو داشتی و باور نمی کردم به من توجهی داشته باشی. فکر میکردم مثل مانی منو مثل خواهرت می بینی. کارهات، نگاهت و حرفهات گیجم میکرد. احساسمو باور نداشتم تا هفته ی پیش توی کوه که بهم گفتی تو هم بهم فکر میکنی. با تمام وجودم خوشحال بودم. اما نمی خواستم قبل از اینکه از زندگیم و احساسم تو گذشته بدونی هیچ تصمیمی بگیرم.
از سرما و فشار عصبی تمام بدنم یخ کرده بود اشکامم که مثل رود جاری بود. بابک جلو اومد و با دست اشک روی گونه هامو پاک کرد. دستامو تو دستاش گرفت و تو چشمام نگاه کرد.
بابک: سوگند، قبلاً هم گفته بودم که گذشته ات تأثیری روی نظرم نسبت به تو نداره. من تو رو به خاطر خودت به خاطر شخصیتت و وجودت دوست دارم. از حق نگذریم چشمای غمگین تو برام مثل یه معما شده بود. خیلی دوست داشتم بدونم چی این قدر آزارت میده. سوگند تو قلب بزرگی داری. می تونم تصور کنم که چه درد و رنجی رو تحمل کردی. دلم می خواد کمکت کنم تا غمها تو فراموش کنی. بهم اجازه بده تا کنارت باشم و بهت آرامش بدم. من خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم. تو با اون دل مهربونت اگه بتونی عشق و دوست داشتن منو قبول کنی من خوشبخت ترین آدم دنیا میشم. سوگند فکر میکنی بتونی منو همون اندازه که مهران و دوست داشتی دوست داشته باشی؟ من همیه تلاشم و می کنم که خوشبختت کنم.
حرفاش آرامش دهنده بود. یه لبخندی محوی زدم اما قبل از اینکه بتونم هیچ جوابی بهش بدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. سرما تو تمام جونم نفوذ کرده بود و من و به لرزه انداخته بود. گریه ی زیاد و فشار عصبی هم بدترش کرده بود. مثل بید میلرزیدم.
بابک نگران و دستپاچه بهم نگاه میکرد. نمی دونست چی کار کنه. محکم بغلم کرد تا از لرزشم کم شه اما وقتی دید تأثیر نداره بلندم کرد و منو برد تو ماشین. پالتوش و درآورد و کشید روم. بخاری ماشین و هم تا ته روشن کرد. تندی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی راه به مانی هم زنگ زد. نمی دونستم مانی چی میگه اما بابک بهش گفت که منو میبره به بیمارستان... و اونم خودش و برسونه.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 236