loading...
mytalkشبکه اجتماعی من
best بازدید : 173 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

یه هفته ی تموم کارم این شده بود که از هر کسی که می شناختم در مورد استاد معینی بپرسم.اما هیچ کس اونو درست نمی شناخت. 
کارم شده بود به استاد فکر کردن سعی می کردم که صداش و قیافه اش و با حرفهایی که ازش شنیده بودم مچ کنم ببینم که این استاد همون مهران هست یا نه؟ اما همیشه یه جای شکی وجود داشت. هیچ وقت با اطمینان نمی تونستم بگم که مهران هست یا نیست. دیگه بی خیال موضوع شده بودم. چون اونقدر بهش فکر کرده بودم که از کارو زندگی افتاده بودم و مغزم دیگه کشش فشار بیشترو نداشت. ........

تو حیاط دانشکده با بچه ها نشسته بودیم داشتیم صحبت می کردیم. صحبت که چه عرض کنم داشتیم دعوا و بحث میکردیم. دعوا سر این بود که کدوم یکیمون بره از روی برگه هایی که از یکی از بچه ها گرفته بودیم فتو کنه. 
هیچ کس از این کار خوشش نمی یومد. چون همیشه دم انتشارات یک صف طولانی بود و همیشه ی خدا همه با هم سر اینکه نوبت کدومشون بود دعوا میکردن در واقع یه جنگ حسابی بود. 
در هر حال هر کسی میرفت دم انتشارات زودتر از یک ساعت برنمی گشت حالا از اعصاب خوردیش بگذریم. 
من: من نمی رم. چرا همیشه شما کارای سختو میدید به من؟ میریم بیرون من مامان میشم میرم سفارش میدم وحساب میکنم. سؤال دارید من میرم بپرسم. خسته شدم. یه دفعه هم شما یه کاری انجام بدید. من اعصاب ندارم برم اونجا صف وایسم. 
مهسا: سوگند جون تو که می دونی من خیلی ضعیفم و زود خسته میشم. نرفته پشیمون میشم بر میگردم اونوقت کارمون لنگ میمونه. 
مریم: منم که اصلاً این برگه هارو نمی خوام. 
روجا: منم که گفتم بدید من برای خودم از روش می نویسم نمی خوام کپیش کنم. 
من: اه... شمام که خیلی لوسید. یکیتون یه کار درست انجام نمی دید. بعد با عصبانیت از جام بلند شدم و برگه ها رو از دست مهسا کشیدم و همون جوری که می رفتم سمت انتشارات رومو برگردوندم سمت بچه ها و گفتم: اما یادتون باشه این دفعه ی آخره که من واستون کار انجام می دم. لطفاً یکم بزرگ شید. 
اینو گفتم و پیچیدم پشت ساختمون که میون بر بزنم تا زودتر برسم به انتشارات یه دفعه چشمام سیاهی رفت و محکم خوردم به یه چیز سفت. 
خیلی دردم گرفته بود. سرمو گرفته بودم و همون جوری که می مالیدم نگاه کردم ببینم به چی خوردم یه هویی. وای خدا از این بدتر نمی شد. جلوم استاد معینی واستاده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد. با همون خنده ی توی صداش گفت: خانم آریا کجا می رفتید با این عجله که حتی به جلوتونم نگاه نمی کردید؟ 
با شرمندگی گفتم: ببخشید استاد. واقعاً شرمنده. اصلاً ندیدمتون. ببخشید. 
داشتم از خجالت آب می شدم. اما استاد انگاری خوششم اومده بود . با لبخند و یه نگاه مهربون نگام می کرد. 
استاد: بله کاملاً پیداست که حواستون نبود وگرنه من آدمی نیستم که دیده نشم. 
با استفهام و تعجب نگاهی به استاد کردم که یعنی منظورت چیه؟ 
استاد یه اشاره به خودش کرد و گفت: طبیعتاً هیچ کس نمی تونه یه همچین قد و قواره ای رو ندیده بگیره. 
راست می گفت. آخه کی غیر از من خنگ اون قد بلند و اون هیکلو نمی دید جز من کور؟ 
من: شرمنده استاد. معذرت می خوام. 
استاد لبخندی زد و گفت: بی خیال نمی خواد خودتون رو ناراحت کنید. اصلاً مهم نیست. خوب بفرمائید به کارتون برسید ظاهراً عجله دارید. خداحافظ. راستی مراقب باشید. اینو گفت و همون جور که می خندید رفت. منم سر جام وایساده بودمو از پشت رفتنش رو نگاه می کردم. 
یهو دیدم مهسا و مریم و روجا سه تایی ریختن روسرمو هی میگفتن: چی گفت؟ چی گفت؟ 
هولشون دادم کنار و گفتم: اه... ولم کنید... کی چی گفت؟ 
روجا: استاد چی میگفت؟ دعوات کرد؟ 
مریم: نه بابا دعوا چیه مگه ندیدی داشت میخندید. 
مهسا: ما دیدیم در حال غرغر کردن رفتی تو شکم استاد. خیلی صحنه ی جالبی بود.اگه یکی نمی دونست میگفت استاد بغلت کرده. 
من: اه خفه شید شماهام. تا یه چیزی میبینن سوژه میکنن. 
مهسا: کاش من اونجوری رفته بودم تو شکمش. 
من: مهسا ساکت میشی یا نه؟ چی شده. خانم والاها از جاشون بلند شدند؟ شماها که سیل میومد از جاتون تکون نمی خوردید؟ حالا که پا شدید بیاید همه با هم بریم انتشارات. 
مریم: گفتم همون جا بشینم به خودم زحمت بلند شدن ندما. اه... 
خلاصه زوری زوری همه رو با خودم بردم دم انتشارات و یه 45ً بعد تونستیم بعد کلی چونه زدن برگه هامون رو فتو کنیم. 

امتحانای ترم نزدیک شده بود و همه ی بچه ها استرس داشتن چون هم باید درسهای ترمشون رو می خوندن و برای امتحانای ترم آماده میشدن و هم چند روز بعد از تموم شدن امتحانا کنکور ارشد برای تمام رشته ها شروع میشد. همه ی بچه ها کلافه بودن. واقعاً سر در گمی چیز بدیه.برای امتحانا یه هفته فورجه داشتم اما چه هفته ای. من خودم به شخصه وقتی استرسم زیاد میشه گیج می زنم و نمی دونم چی کار باید بکنم. یکم از امتحان میخوندم یکم جزوه هایی که برای کنکور بود. بیشتر وقتم هم صرف ناله کردن بود که «وای خدا چی کار کنم».
همش خودمو نفرین میکردم که چرا زودتر درس خوندنو شروع نکردم. اما واقعاً کارها پیش نمی رفت. بیشتر از هزار بار به خودم قول داده بودم که درسها رو بخونم اما همین که میرفتم سر کتاب و جزوه هزارتا فکر میومد تو سرم. از اتفاقاتی که تور روز تو خونه، دانشگاه افتاده گرفته تا کارهایی که قبلاً انجام دادم یا بعداً می خواستم انجام بدم. 
خلاصه هر کاری میکردم غیر از درس خوندن. فکر کردن به امتحانم بیشتر حالمو بد میکرد. همش تلفن دستم بود و به اینو اون زنگ میزدم تا ببینم حال بقیه چه طوره و اونا چی کار میکنن. 
اما انگار این مشکل فراگیر بود و همه دوچارش شده بودن. همه با هم هم دردی میکردیم و بهم دلداری میدادیم. 
بالاخره یه هفته ی پر استرس گذشت و امتحانا شروع شد. با بیشتر استادامون قبلاً درس داشتیم و تقریباً می دونستیم که چه جوری سؤال میدن و چه جوری نمره میدن. استادایی که هم مال گروه خودمون نبودن هم مشکلی نبود چون همیشه یه عده ای بودن که در موردشون بدونن. سیستم اطلاع رسانی توی دانشگاه خیلی قوی بود. همه دنبال بچه هایی بودن که با اون استاد مورد نظر قبلاً کلاس داشتن و زیر و بم کارها رو در می آوردن. اینا هیچ کدوم مشکل نبود. 
اما همه ی بچه ها از درس استاد معینی میترسیدن چون اولین سالی بود که تدریس میکرد و قبلاً هم کسی با اون کلاس نداشت و نمی دونست چه جوری نمره یا سؤال میده. اما چون در طول ترم کلی امتحان ازمون گرفته بود تا حدودی به نحوه ی سؤال دادنش آشنا شده بودیم. تقریباً همه ی امتحاناش تستی و تشریحی با هم بود. اما برای این که بتونی به سؤالاتش جواب بدی باید درسو خیلی کامل و دقیق می خوندی و هیچ نکته ای رو از قلم نمی انداختی. 
مهسا به خاطر پروژه ای که با استاد معینی داشت باید مرتب می رفت دفترش و ازش سؤال میکرد و هیچ وقتم جرأت نمی کرد تنهایی بره وهمیشه منو هم دنبالش میکشید میبرد. 
هر کاری میکردم نمی تونستم از دست مهسا خلاص شم. بعد اون روزی که تودفترش بودیم و حس کردم که معینی همون مهران دیگه جرأت نمی کردم مستقیم جلوش قرار بگیرم هر چند تلاشم بی فایده بود و خیلی نا خواسته باهاش رودر رو میشدم ولی با این حال تمام سعیمو میکردم که نبینمش و لااقل تنها نبینمش. اما خب مگه این مهسا میزاشت به زور منو با خودش میبرد. 
اون روزم منو با خودش برد البته به زور.هر چی بهش گفتم: مسا بزار من تو نماز خونه بمونم به خدا هیچی نخوندم. یه ساعت دیگه باید بریم سر جلسه. 
مهسا: نه باید بیای. از صبح تا حالا دارم دنبال استاد میگردم. تازه اومده تو دفترش میترسم اگه الان نبینمش بعد امتحان دیگه نتونم پیداش کنم. 
خلاصه منو کشید و برد دم دفتر استاد.یه در کوچیک زد و بعد از شنیدن صدای استاد وارد دفترش شدیم. بعد از گذشت یه ترم یخش آب شده بود دیگه استاد مثل اون اوایل عصا قورت داده و جدی نبود. البته سر کلاس هنوز همون جوری بود و به کسی رو نمی داد اما وقتی کارش داشتیم و ازش سؤال میکردیم با لبخند و مهربونی جوابمونو میداد. 
رفتیم تو دفتر و استاد مارو که دید یه لبخند زد و جواب سلاممونو داد و تعارف کرد بنشینیم. 
من روی یه صندلی کنار میز استاد نشستم اما مهسا چون باید برگه هاشو نشون میداد همون جا ایستاد و برگه هاشو داد به استاد. 
استادم با دقت به حرفهای مهسا گوش داد و براش رفع اشکال کرد. مهسا کارش که تموم شد من از استاد پرسیدم: استاد سؤالای امتحانو طرح کردین؟ 
مهسا: استاد ما خیلی نگرانیم.همه از امتحان میترسن. مثل همیشه سؤال میدید؟ 
استاد با لبخند: نه هنوز سؤالات رو طرح نکردم. آره ممکنه مثل قبل سؤال بدم ولی شما خوب بخونید. نمی خواد نگران باشید. خلاصه استاد داشت یه جورایی مارو میپیچوند و هیچ جواب درستی به ما نداد. 
کارمون که تموم شد تشکر کردیم و از دفتر استاد اومدیم بیرون. تا امتحان نیم ساعت بیشتر نمونده بود و تازه استرس امتحان اومده بود سراغم. چزومو باز کردم و سعی کردم تو این دقیقه های آخر یه چیزایی بخونم. 
همیشه دقیقه های آخر بهترین کارایی رو داره هر چی تو اون دقیقه ها می خونم خیلی خوب تو ذهنم می مونه. 
با کلی استرس رفتیم سر جلسه.امتحان چندان سختم نبود. تند تند جوابارو نوشتم و منتظر موندم. وقتی دیدم مهسا از جاش بلند شد منم پا شدم و برگمو دادم و با هم اومدیدم بیرون سالن. 
همه ی بچه ها دور هم جمع شده بودن و یکی یکی جوابای سؤالا رو می گفتن یکی خوشحال میشد که جواب درستو نوشته یکی هم میزد تو سرش که وای اشتباه نوشتم. 
مهسا هم رفته بود وسط جمعشون و هی سؤال میپرسید. روجا اومد کنارم و گفت: 
_اینا چه دل خوشی دارن ها. من فقط خوشحالم که امتحان تموم شد. حالا هر جور که می خواد باشه. دیگه نمی خوام به سؤالا و جواباشون فکر کنم. پس فردا امتحان داریم و من هیچی نخوندم. همین جوری مخم کار نمی کنه دیگه نمی خوام به امتحانایی که گند زدم فکر کنم. 
با روجا موافق بودم. همین که یه بار سؤالا رو خوندم و جواب دادم کافی بود دیگه نمی خواستم دوباره این کارو بکنم. رفتم جلو و دست مهسا رو کشیدم و به زور آوردمش که بریم خونه. تا تو ماشین همش غر زد که شماها نذاشتین من ببینم امتحانو چی کار کردم. 
به زور ساکتش کردیم. 
به شهر که رسیدیم هر کدوم را خودمون رو رفتیم. دو روز امتحان استاد معینی وقت داشتیم. با این استاد رودروایستی داشتم و اصلاً دلم نمی خواست امتحانو خراب کنم. 
برای اولین دفعه تو زندگیم تمام جزوه و کتاب و خط به خط و کامل خوندم. مطمئن نبودم چه جوری سؤال بده واسه همین سعی کردم یه جوری بخونم که اگه از یک کلمه توی یک صفحه ی جزوه پرسید بتونم کل صفحه رو توضیح بدم. یه پنج صفحه ی آخر جزوه مونده بود که دیگه هنگ کردم و گفتم بابا تستی هم سؤال میده و اون پنج صفحه رو به صورت تستی خوندم. 
خلاصه دو روز مثل باد گذشت و روز امتحان رسید. همه ی بچه ها با کلی استرس رفتیم سر جلسه. برای اینکه استرسم کم بشه و از خدا کمک بگیرم پنج بار حمد و سوره رو خوندم و چشمام و بستم تا برگه ها رو پخش کردن بین بچه ها. وقتی مراقبا گفتن می تونید شروع کنید چشمامو باز کردم. 
وای خدا جون چی می دیدم. نصف صفحه از سؤال پر بود. ده تا سؤال همه شونم تشریحی برگه رو برگردوندم ببینم اونورش سؤال نیست دیگه. و با کمال تعجب دیدم امتحان همون ده تا سؤاله که ظاهراً هر کدوم قد نصف صفحه جواب داشت و یه جورایی کل جزوه رو با ده تا سؤال ازمون می خواست و ما باید تمام جزوه رو کامل می نوشتیم. یه نگاه به دورو برم کردم دیدم بقیه هم مثل من گیج شدن و مات به برگه اشون نگاه میکنند.ب عد پنج دقیقه به خودم اومدم و شروع کردم به جواب دادن سؤالات. 
نیم ساعت از امتحان گذشته بود که دیدم سروصدا شده. سرمو بلند کردم دیدم استاد اومده و همه ی بچه ها دستشون و بلند کردن که استاد بیاد پیششون و ازش سؤال بپرسن. 
بیشتر بچه ها معمولاً سؤال خاصی ندارن بیشتر استاد و میکشن بالای سرشون وازش می خوان در مورد سؤالی که جوابشو بلد نیستی توضیح بده. معمولاً هم استاد یه جوری توضیح میده تا اونا بتونن جواب سؤال و بفهمن حتی بعضی از استادا وقتی توضیح می دن و می بینن دانشجو هنوز جوابو یادش نیومده یه مقدار از جواب یاد دانشجو بیاد. 
مهسا همیشه از استادا سؤال میپرسه و استادها هم کلی کمکش میکنن. اما من هیچ وقت نفهمیدم چه جوری میشه بدون ضایع شدن از استاد سؤال پرسید.
خیلی دلم می خواست مثل مهسا بودم. این جوری آدم کلی جلو می یوفتاد. اما اصلاً از پس سؤال کردن بر نمی اومدم واسه همین بی خیال سؤال کردن شده بودم. 
داشتم فکر می کردم که جواب یکی از سؤالا یادم بیاد. همون جور که فکر می کردم خیره شدم به جلوم. یه دفعه یه صدایی کنار گوشم گفت: سؤال داری؟ 
داشتم سکته می کردم خیلی ترسیده بودم. حسابی تو فکرم غرق شده بودم که اون صدا روشنیدم. برگشتم دیدم استاد معینی خم شده کنار گوشم و زل زل بهم نگاه میکنه. 
دستم ناخودآگاه رفته بود رو قلبم و رنگ از روم پریده بود. انگار استادم فهمیده بود ترسیدم. 
یه لبخند شیطنت آمیز رو لباش اومد و آروم گفت: ترسیدی؟ 
با سر جواب مثبت دادم. 
استاد: دیدم داری جلوتو نگاه میکنی فکر کردم سؤال داری. 
من: نه سؤال ندارم. 
یه نگاه به برگه ام کرد تا ببینه چی نوشتم. منم که نمی خواستم برگه ام رو ببینه چون خیلی خرچنگ قورباغه نوشته بودم دستمو که رو برگم بود باز کردم که استاد نتونه چیزی ببینه. استادم متوجه شد. با یه لبخند از ته دلش گفت: خانم مهندس سؤالا چه طوره؟ 
فهمیدم منظورش چیه. از قصد سؤال کرده بود می خواست لج منو دربیاره یه جورایی فکر می کردم از عمد این مدلی سؤال داده که ما ها رو حرص بده چون خوب می دونست که بچه ها چقدر به خاطر این امتحان استرس و نگرانی داشتن. فقط تونستم بگم: خب خوبه. 
استاد: سؤالا همین جوریه که انتظار داشتی. 
من: تقریباً. 
ابروهاش از تعجب به طرف بالا رفت و با یه خنده که شیطنت ازش میریخت بهم زل زد. 
داشتم به چشماش نگاه می کردم یه حسی داشتم یه احساس قشنگ. یه نگاه شیطون با یه لبخند شاد جلوم بود. یه بوی خوبم از لباسش می یومد. واقعاً ادکلنش خیلی خوشبو بود. دلم می خواست می تونستم همون جا نگهش دارم تا بوی ادکلنش همش توبینیم باشه اما نمی شد. 
همه ی این اتفاقا شاید سرجمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما وقتی از کنارم بلند شد و داشت می رفت فکر می کردم. انگار یک ساعته که زل زدم تو چشماش. 
وقتی دوباره برگشت و یه نگاه بهم کرد تازه به خودم اومدم و سرمو انداختم پائین و رو امتحانم تمرکز کردم. 
مامانم همیشه میگه موقع امتحان سعی کن که برگه تو تاآخر جلسه ندی. سعی کردم به حرف مامانم گوش بدم و تقریباً تا آخر امتحان سر جلسه نشسته بودم.
مراقبها که گفتن «وقت تمومه» بلند شدم و برگمو دادم. از ساختمون اومدم بیرون. 
مهسا و روجا و مریم منتظرم ایستاده بودن و با هم حرف میزدن. 
مهسا تا چشمش به من افتاد سریع گفت: چی شد سوگند چرا اینقدر طولش دادی؟ 
من: هیچی نشستم شاید یه چیزایی یادم بیاد بنویسم. اما تا لحظه ی آخر سعی میکردم بارم سؤالایی که مطمئن بودم درسته رو حساب کنم ببینم 10 میشم یا نه. 
روجا: خب؟.... 
من: آره خدا رو شکر 10 میشم. البته بیشتر نوشتم اما مطمئن نیستم درست باشه. 
مریم اومد یه چیزی بگه که فوراً دستهامو بردم بالا و با خستگی گفتم: تورو خدا فقط راجبه امتحان حرف نزنید. دیگه کشش ندارم. 
کلی چهار نفری نشستیم و در مورد امتحان غرغر کردیم و دلمون که سبک شد رفتم ماشین گرفتم بریم توی شهر و از اونجام هر کسی رفت خونه ی خودش . 

یک هفته ی بعد کنکور داشتیم و صبح زود از خواب بیدار شدم چون همه ی دخترا توی یک شهر و یک دانشگاه جمع میشدند و واسه امتحان و پسرهام یه شهر دیگه. مامانم اینا منو بردن واسه امتحانو خودشون توی شهر گشت زدن تا امتحانم تموم بشه. با این که خیلی خونده بودم اما سر جلسه اشکم داشت در می اومد. به نظر سؤالات خیلی عجیب غریب بود. اصلاً نمی دونستم از کجا و کدوم کتابها سؤال دادن.
وقت که تموم شد و برگه ها رو ازمون گرفتن مطمئن بودم که قبول نمیشم و کلی غصه دار بودم. تقریباً همه ی همکلاسی هام توی سالنی بودن که من بودم این که همه با هم یه جا بودیم یه ذره قوت قلب بود چون دیدن قیافه های اشنا به آدم امید می داد.
از حرفهای بچه ها پیدا بود که اونام اصلاً راضی نبودن و همه گله داشتن که خیلی سخت بود. از دانشگاه اومدم بیرون و دیدم مامان اینا منتظرم هستن. با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و تو جواب مامان که پرسیده «چه طور بود » فقط گفتم: افتضاح. 
مامان سعی کرد دلداریم بده واسه همین گفت: غصه نخور. من دلم روشنه که تو قبول میشی. خیلی درس خوندی. الان هم ولش کن دیگه.
دیگه حرفی نزد و گذاشت تا خونه تو حال خودم باشم.
***
ترم دوم سال تحصیلی همیشه زود میگذره تا میاد شروع بشه اسفند تموم شده و عید اومده ونصفی از فروردین گذشته که باید دوباره بریم دانشگاه. امتحانات پایان ترم هم تو خرداد شروع میشه و بچه ها از اول خرداد کلاسها رو تعطیل میکنن و میرن واسه فرجه ها. واسه همین استادها سعی میکردن از تموم وقتشون استفاده کنن تا عقب نیوفتن.
بعد کنکور یه روز با بچه ها قرار گذاشتم تا بریم بیرون و حال و هوامون عوض بشه. خیلی خوب بود. از حالت دپرسی بعد امتحان و کنکور دراومدیم.
این ترم هم یه درس با استاد معینی داشتیم. هنوز نمره ی درسها به طور کامل داده نشده بود. اما استاد معینی نمره ها رو رد کرده بود. روزی که با ترس و لرز رفتم توی سایت دانشگاه تا نمره ام رو ببینم داشتم از ترس سکته می کردم. همش به خودم میگفتم: من سعی خودمو کردم پس مهم نیست که چند شدم.
اما وقتی نمره ها بالا اومد و دیدم درس استاد معینی رو شدم 15:5 کلی ذوق کردم. داشتم بال در می اوردم. کلی قربون صدقه ی استاد رفتم که این قدر خوب نمره داده بود. اما یکی از استادایی که واقعاً انتظار داشتم بهم نمره ی خوبی بده منو با 10 پاس کرده بود. دهنم از تعجب بازمونده بود چون امتحانش رو خیلی خوب داده بودم.
عجیب بود چون این استاد که استاد تقریباً پیری هم بود منو دوستامو خیلی دوست داشت .معمولاً توی کلاس وقتی می خواست از کسی تعریف کنه از ما چهار نفر تعریف میکرد و به بچه های دیگه میگفت از ماها یاد بگیرید. حالا چه تو زمینه ی درسی چه رفتار چه تیپ و قیافه.
جالب اینجا بود که وقتی با بچه ها حرف زدم فهمیدیم فقط به ما چهار نفر این نمره رو داده و بقیه بچه ها نمره های خوبی گرفتن و کلی هم بهشون ارفاق کرده. وقتی رفتیم پیش استاد تا ببینیم موضوع از چه قراره فقط گفت: اعتراض وارد نیست. نمره ی شما همینه. 
بعد با یه اخم و کنایه رو کرد بهمون و گفت: شنیدم دوست پسر دارید. برا همین به درستون نمی رسیدو حواس پرتید. من از این کارها خوشم نمی یاد. واسه همین نمره تون اینقدر شده. تا یاد بگیرید دنبال این کارا نباشید و سرتون و به درستون گرم کنید.
دهنمون از تعجب بازمونده بود این دیگه چی میگه. حالا بیا با قسم و آیه بگو نه ما دوست پسر نداریم مگه باورش می شد.
خلاصه سوژه شده بودیم واسه بچه ها و همه برامون دست گرفته بودن. موضوع اونقدر غیر قابل باور بود که ما به جای ناراحتی همش بهش می خندیدیم. آخه خودمونم باورمون نمی شد که کشکی کشکی یه همچین نمره ای گرفته باشیم. آش نخورده و دهن سوخته.
قبل از عید فقط سه هفته رفتیم کلاس و بعد دانشگاه تعطیل شده. همه ی استادها عیدو پیشاپیش تبریک گفتن و استاد معینی علاوه بر تبریک گفت: امید وارم این عید باعث نشه از درساتون جا بمونید. شما هنوز یه کنکور دیگه دارید. مخصوصاً اونایی که از کنکور سراسری راضی نبودن باید بیشتر تلاش کنن تا کنکور آزاد و با موفقیت بگذرونن. امیدوارم به نصیحتم گوش بدید.
خلاصه تعطیلات شروع شد و من به شخصه تو تعطیلات همه کاری کردم غیر از درس خوندن. البته فکر نکنم کار زیادی هم کرده باشم چون بیشتر وقتم صرف خوابیدن شده بود. دوست داشتم هر چه زودتر عید تموم بشه و برگردم دانشگاه. حوصله ام حسابی سر رفته بود. البته عید یه خوبی هایی هم داشت. وقتی همه دور هم جمع میشدیم خیلی خوب بود. یه دفعه در خونه باز میشد و دو سه تا خانواده میومدن خانه امون. دیگه بچه هام بزرگ شدن و یه دفعه می دیدی تو خونه پر شده از دختر وپسر جوون. همه با هم از هر دری حرف میزدن. دلم واسه ی عیدای بچگیم تنگ شده بود. اون موقع همش دلم می خواست بریم مهمونی چون هر جا که می رفتیم بهمون عیدی میدادن و ما به عشق عیدی گرفتن دوست داشتیم هی بریم مهمونی. آخر عید که میشد کلی پول جمع کرده بودیم. اما الان از وقتی که به این سن رسیدیم دیگه هیجان عیدی و عید دیدنی خیلی کم شده.
در هر حال عید هم گذشت. روز سیزده به در از اول صبح که از خواب بیدار شده بودم می خواستم وقتی رفتیم توی جنگل برای برآورده شدن آرزوهام سبزه گره بزنم.
هر سال صبح روز سیزده به در یادمه که این کارو بکنم اما شب وقتی میام خونه می بینم یادم رفته این کارو بکنم. اون روزم طبق معمول یادم رفت سبزه گره بزنم و کلی ناراحت شدم بعد یادم اومد که نمی دونم چه آرزویی باید میکردم به خاطر همین زودی بی خیالش شدم.
صبح روز بعد با هیجان از خواب بیدار شدم و زودی حاضر شدم رفتم دانشگاه. مهسا اومده بود. با دیدنش کلی خوشحال شدم. قدمهامو تند کردم که زودتر بهش برسم و تا رسیدم بهش بغلش کردم. کلی دلم براش تنگ شده بود.
یه ربع بعد روجا و مریم هم اومدن و بعد از چهارده، پانزده روز که از هم دور بودیم کلی حرف داشتیم که باهم بزنیم. تا شروع کلاسها حرف زدیم و پنج دقیقه مونده به شروع شدن کلاس خودمونو رسوندیم .
استادا میومدن کلاس و عید و تبریک میگفتن و سال خوبی برامون آرزو می کردن و شروع میکردن به درس دادن.
ترم آخر بودیم و بیشتر سعی میکردیم با دوستامون باشیم. چون فقط یکی، دو ماه وقت داشتیم که پیش هم باشیم. بعد از تموم شدن درسمون هر کسی میرفت شهر خودش و شاید دیگه هیچ وقت پیش نمی یومد که این جوری با هم باشیم واسه همین سعی میکردیم از تموم وقتمون برای با هم بودن استفاده کنیم. حتی اگر می خواستیم درس بخونیم سعی میکردیم با هم بخونیم.
چند تا از استادها سعی میکردن کمکمون کنن و مجبورمون کنن تا کنکور آزاد و هم به اندازه ی سراسری جدی بگیریم.
اما من چندان امیدی نداشتم. آخه واسه سراسری کلی خونده بودم و از بهترین جزوه ها استفاده کردم اما امیدی به قبولی نداشتم. دیگه آزاد که جای خود دارد.
خیلی سر به هوا شده بودم و گاهی یادم میرفت درس بخونم و سر کلاس مدام حواسم پرت میشد یه بار سر کلاس استاد معینی وسط درس یه چیزی یادم اومد که همون لحظه رومو کردم طرف روجا تا بهش بگم. داشتم زیرزیرکی با روجا حرف میزدم و اون گوش میداد که یه دفعه دیدم استاد بالا سرم ایستاده و بهم چشم غره میره.
هم خجالت کشیدم هم ترسیدم. آروم بهم گفت: بعد کلاس بیا دفترم.
فقط همین، هیچ توضیح بیشتری هم نداد.
اونقدر ترسیدم که تا آخر کلاس اصلاً تکون نخوردم و فقط به استاد نگاه کردم و به درس گوش دادم.
بعد کلاس با کلی ترس و لرز رفتم دم دفتر استاد معینی. بچه ها تو راه کلی دلداریم داده بودن و سعی میکردن آمادم کنن تا اگه استاد حسابی دعوام کرد اشکم در نیاد. یا اگه خودم عصبانی شدم البته به خاطر دعواهای استاد مثل دخترای خیره زل نزنم تو چشمای استاد که استادم لج کنه و ترم آخری منو بندازه و بدبختم کنه.
دم در اتاق یه نفس عمیق کشیدم و در زدم. با شنیدن صدای بفرمائید استاد رفتم تو. استاد سرش رو برگه بود و حتی برای جواب سلام دادن به من سرش و بلند نکرد.
پیدا بود خیلی از دستم عصبانیه اما خونسرد نشون می داد. بعد از دو، سه دقیقه که برام مثل دو، سه سال گذشت سرش رو از روی برگه هاش برداشت و به پشتی صندلیش تکیه داد و دقیق به من نگاه کرد. 
نفس کشیدن زیر اون نگاه پرجذبه برام سخت بود به زور آب دهنم و قورت دادم.
عصبانیتش کاملاً قابل لمس بود چون معمولاً با لبخند جواب سلامو میداد و تعارف میکرد که بشینم. 
اما حالا... نه تعارفم کرد و نه تحویلم گرفت، خیلی جدی زل زد به من. بعد با یه صدای محکم گفت: خب خانم آریا بفرمائید مشکل کجاست؟
من که گیج شده بودم با من من گفتم: ببخشید استاد... کدوم مشکل؟
یکی از ابروهاشو به نشانه ی تعجب بالا رفت؛ خودشو جلو کشید به سمت میزش و گفت: مشکل شما... مشکل نمره هاتون... مشکل کم حواسی و بی توجهی تو کلاس... و خیلی چیزهای دیگه. بازم بگم...
با خجالت سرمو انداختم پائین چیزی نداشتم که بگم. آخه چی میگفتم؟ میگفتم حوصله و حس درس خوندن ندارم؟
سکوت من بیشتر عصبانیش کرد با صدایی که سعی میکرد به زور عادی جلوش بده گفت: چرا چیزی نمی گید؟ حرفی نداری؟... باشه. حتماً استاد امیری راست میگن.
با تعجب نگاهش کردم. گوشام تیز شد . استاد امیری چی میگه؟
خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت: خانم آریا شما دوست پسر دارید؟
من که از تعجب دهنم باز مونده بود فقط تونستم با چشمای گشاد نگاهش کنم چون زبونم بند اومده بود.
صورت استاد از عصبانیت سرخ شده بود. با عصبانیت از جاش بلند شد و ایستاد و دستهاش رو کوبید روی میز و با صدایی که داشت بالا می رفت
گفت: خانم چرا ساکتید و فقط به من نگاه میکنید؟ چرا جوابمو نمی دید؟ پرسیدم آیا شما دوست پسر دارید؟ همین موضوع باعث افت تحصیلیتون شده؟ به درس بی توجهید؟
اگه بازم ساکت می موندم حتماً منفجر میشد. با ترس و تعجب برای دفاع از خودم خیلی تند تند شروع کردم به حرف زدن«حتی یادم رفته بود دارم با کی حرف میزنم فقط می خواستم از خودم دفاع کنم»
:نه استاد، آخه این چه حرفیه؟ دوست پسر کیلویی چنده؟ منو چه به این کارها. من اصلاً خوشم نمی یاد. نمی دونم استاد امیری چرا این حرفو زده و اصلاً از کجا یه همچین برداشتی کرده و به این نتیجه رسیده. ترم قبل هم به خاطر همین موضوع کلی از نمره ی امتحانم کم کردن و حتی نذاشتن توضیح بدم و از خودم دفاع کنم. به خدا استاد من اصلاً اهل این کارا نیستم اونم تو این شرایط که ترم آخرمو کنکور هم دارم.
اگه نمره هام کم شده به خاطر اینه که درس نخوندم. سرم شلوغ نبود فقط تنبلی کردم. بعد کنکور انگیزمو از دست دادم. فکر میکنم هر چه قدر هم تلاش کنم به نتیجه ای که می خوام نمی رسم. اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.
اینا رو پشت سر هم بدون حتی نفس گرفتن گفتم و خودمم نفهمیدم چه طور تونستم همه ی اینا رو با این سرعت اونم به استاد معینی بگم. حتی یادم نمی یومد درست حرف زدم یا بازم از اون کلمات مخفف و اصطلاحات کوچه و بازاری که بین دوستامون استفاده میکنم به کار بردم. نفسم بند اومده بود. یه نفس گرفتم و به استاد نگاه کردم.
دیگه عصبانی نبود. حتی سعی نمی کرد جدی باشه. آروم بود و خیلی راحت. می خندید و بهم نگاه میکرد از تنگ روی میزش یه لیوان آب پر کرد و بهم داد و خیلی مهربون گفت: بیا بگیر بخورش. یکم آروم باش و نفس بگیر. در ضمن هیچ وقت تلاشهای آدم بی نتیجه نمی مونه. باید قول بدی که از الان بچسبی به درست و واسه کنکور حسابی بخونی. من مطئن هستم که تو قبول میشی.
همون طور که آبو قورت میدادم با سر حرفاشو تأیید کردم و قول دادم. هنوز داشت میخندید. با یه مهربونی که تا حالا ندیده بودم بهم نگاه میکرد. اما انگار حواسش پرت بود. به من نگاه میکرد اما فکرش یه جای دیگه بود. انگار داشت یه خاطره ای رو زنده می دید.
استاد: حرف زدنت واقعاً خاصه. یکریز و پشت هم و بدون نفس کشیدن. دفاع کردن، سفارش کردن، توصیه کردن.
تنم داغ شد« سفارش کردن» یه صدا تو سرم می پیچید. « مهران میخوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشده جواب نده. باشه؟ آفرین.
مواظب خودت باش. داری از خیابون رد میشی این ورو اون ورتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها. رفتی اونجا قلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد من و فراموش میکنی...»
منو فراموش میکنی. ناخودآگاه این جمله رو بلند گفتم. استاد با شنیدن این جمله یه هو به خودش اومد و با تعجب و یکم استرس بهم نگاه کرد و گفت:چیزی گفتی؟
دهنم خشک شده بود. میخواستم بپرسم. بپرسم منظورش از حرفش چی بود چرا گفت: حرف زدنم خاصه؟ همین که دهنمو باز کردم که یه چیزی بگم تو جام خشگم زد و چشمام از تعجب گشاد گشاد شده بود جوری که حس میکردم الانه که چشمم از حدقه بزنه بیرون.چیزی گه می دیدمو باور نمی کردم.

استاد که دید دارم سکته میکنم با نگرانی گفت: چیه؟ چی شده؟ 
فقط تونستم با دست به صورتش اشاره کنم. با گنگی دستشو به طرف صورتش برد و یه دفعه انگار فهمید چی شده سریع یه دستمال از رو میز برداشت و پشتش رو کرد به من و تقریباً داد زد و گفت: برو بیرون. از اتاق برو بیرون.
نفسم بند اومده بود نمی دونم چه جوری از دفترش اومدم بیرون. فقط تونستم خودمو کشون کشون تا وسط سالن برسونم و روی اولین پله ای که دیدم ولو شدم. صورتمو با دستهام پوشونده بودم و مدام صحنه ی چند لحظه قبل جلوی چشمم ظاهر میشد.
هنوزم باورم نمی شد. تا اومده بودم حرف بزنم یه دفعه یه چیز قرمز از بینی استاد آروم آروم سرازیر شد. چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم بفهمه چی شده. خدایا از بینی استاد خون اومده بود و اون نمی خواست من اونجا باشم و اونو تو اون وضعیت ببینم واسه همین منو از اتاق بیرون کرد.
فقط یه فکر تو سرم بود.
«اون مهرانه».
اگه شک داشتم الان یه حس خیلی قوی بهم می گفت اون مرد خود مهرانیه که من میشناسم. اون خودشه. با تمام وجود حس میکردم. صداش، نگاه مهربونی که هر چند وقت یه بار تو چشماش میدیدم و حالا این خون دماغ شدش. نمی دونم چقدر اونجا نشسته بودم که دیدم مهسا با نگرانی داره تکونم میده.
مهسا: سوگند، سوگند... حالت خوبه؟ چرا اینجایی؟ چی شده؟ چرا ماتت برده.
خودمو انداختم تو بغل مهسا و آروم آروم اشکم سرازیر شد. مهسا با نگرانی سرمو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومم کنه مدام میپرسید: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ استاد دعوات کرده؟ مگه بچه شدی که این جوری گریه میکنی؟
فقط تونستم یه لحظه سرمو بلند کنم و بگم :مهسا، اون مهرانه...
مهسا: حالت خوبه؟ چی گفتی؟ کی کیه؟ مهرانه یعنی چی؟ چی؟ مهران...
انگار تازه فهمیده بود چی میگم. من رو از خودش جدا کرد و مجبورم کرد تمام ماجرا رو براش تعریف کنم. منو از جا بلند کرد و مثل یه مادر کمکم کرد و بردم توی حیاط تا نفس بکشم.
بعد خیلی آروم گفت: ببین سوگند عزیزم شاید اشتباه میکنی. خیلی ها خون دماغ میشن. یکیش خود من، توی بهار خیلی ها به خاطر حساسیت و چیزای دیگه این مشکلو دارن یا اصلاً دختر خاله ی من به خاطر انحراف بینی که داره معمولاً خون دماغ میشه.
بعدشم تند تند حرف زدن تو برای خیلی ها جالبه. شاید استاد از حرفی که زد منظوری نداشت.
من: صداش چی؟ صداش که دیگه دروغ نیست.
مهسا: نه دروغ نیست اما شاید توهم باشه. شاید چون تو دوست داری که استاد معینی همون مهران باشه فکر میکنی که صداشون یکیه. تازشم تو صدای مهرانو فقط از پشت تلفن شنیدی نه از نزدیک و رو در رو.
مهسا هر چی دلش می خواست می تونست بگه من مطمئن بودم که معینی همون مهرانه. فقط نمی تونستم ثابتش کنم.
مهسا به زور مجبورم کرد که برم خونه و استراحت کنم. شایدم حق داشت حسابی ترسیده بود. رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستام میلرزید. فشارمم افتاده بود. به زور منو سوار ماشین کرد تا برم خونه. 
به خونه که رسیدم خدارو شکر کسی نبود واسه همین مجبور نشدم به خاطر حال بدم به کسی توضیح بدم. سریع رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم.
چند روز از اون ماجرا گذشته بود و من به خاطر تلقین های مهسا باورم شده بود که همه ی اتفاقاتی که افتاده بود فقط به خاطر توهمی بوده که من داشتم و اصلاً مسئله ی جدی نبود و وقتی استاد معینی رو دیدم که خیلی عادی و طبیعی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رفتار میکرد به حرفهای مهسا ایمان آوردم و باورم شد که من فقط به خاطر این که دوست دارم مهران رو ببینم اون تصورات و خیالات رو کردم.
خلاصه ماجرا رو کلاً فراموش کردم. با توصیه و راهنمایی استاد معینی و به خاطر قولی که بهش دادم هر روز کلی درس میخوندم و با تموم شدن هر جزوه تستهای مربوط به اون درس رو می زدم. اوایل خیلی سخت بود. اما کم کم را افتادم. استاد شیوه ی درست درس خوندن و تست زدن و بهم یاد داد.
اون موقع بود که تازه فهمیدم تا حالا چقدر عقب بودم و صرفاً داشتن جزوه های خوب ملاکی بر قبولی توی کنکور نیست.
برای کنکور دادن باید میرفتم تهران چون ارشد رشته ی مارو فقط توی دانشگاه تهران تدرس میکردن و اونجا نزدیک ترین شهر به ما بود. روز قبل از امتحان با پدرم رفتیم تهران و شبو خونه ی خالم اینا بودیم و صبح با کلی امید و ارزو رفتم سر جلسه ی امتحان. با اینکه سؤالات خیلی مجهول بود و بیشتر وقتم صرف فهمیدن سؤالات میشد اما به نظر جواب دادن بهشون ساده و راحت بود.
وقتی از جلسه ی امتحان خارج میشدم از خودم و امتحانم راضی بودم و مطمئن بودم که قبول میشم. کلی ذوق زده بودم و کلی ممنون استاد معینی که مجبورم کرد درس بخونم. دلم می خواست برم حسابی ماچش کنم.
اگه قبول میشدم همش به خاطر زحمتها و کمکها و فشارهای استاد معینی بود. دوست داشتم زودتر برم دانشگاه و این خبرو به استاد معینی بدم.
وقتی پدرمو دیدم با خوشحالی تو جوابش که پرسید چه طور بود فقط گفتم: عالی بود. حتماً قبول میشم.
بابام هم با ذوق گفت: من مطمئن هستم که قبول میشی.
همون شب حرکت کردیم و برگشتیم خونه چون روز بعد کلاس داشتم. از خستگی زودی خوابم برد و صبح با تکونهای مامان از خواب بیدار شدم. سریع آماده شدم و بدون صبحانه خوردن رفتم دانشگاه.
یه ده دقیقه یه ربعی صبر کردم تا دوستام اومدن. با هیجان براشون تعریف کردم که امتحان چه طور بود و با حسرت گفتم: اگه شما هم کنکور می دادید می تونستیم باز هم تو ارشد با هم همکلاسی باشیم.
خلاصه بعد از کلی حرف رفتیم سر کلاس تا ظهر یکسره کلاس داشتیم. موقع ظهر مریم و روجا رفتن سلف که ناهار بخورن. من و مهسا هم که قصد ناهار خوردن نداشتیم. در واقع من نمی خواستم ناهار بخورم. مهسا هم ناهار اون روز و دوست نداشت. واسه همین با هم رفتیم پشت ساختمون گروه که چهار تا درخت داشت تا زیر درختها بنشینیم و حرف بزنیم.
بیشتر بچه ها رفته بودن سلف و بوفه واسه ی ناهار. تکو توک بچه ها تو حیاط بودن. استادهام یا سمت دفترشون میرفتن یا میرفتن سلف.
سر راه، مهسا یکی از دوستاش رو دید وایساد تا باهاش حرف بزنه. من یه سلامی کردم و یکم ازشون فاصله گرفتم تا راحت حرفاشونو بزنن. به سمت جلو میرفتم اما هر چند ثانیه یه بار برمیگشتم ببینم مهسا حرف زدنش تموم شده یا نه. از دور استاد معینی رو دیدم که داشت به سمت ساختمون میومد. هیچ وقت ندیده بودم تو سلف ناهار بخوره. سعی کردم حواسم هم به مهسا باشه هم منتظر استاد باشم تا بهش بگم امتحان چه طور بود.
زل زده بودم به استاد که داشت بهم نزدیک میشد تو سه قدمیم بود که بهش سلام کردم و استاد با لبخند جوابمو داد. یه قدم مونده بود بهم برسه و درست کنارم وایسه. خیلی سریع یه نگاه به پشتم کردم که ببینم مهسا در چه حاله. همون لحظه شنیدم یکی داره از دور کسی و صدا میکنه: مهران... مهران.

همیشه فضول بودم واسه همین حواسم به همه جا بود. درآن واحد هم می خواستم به مهسا نگاه کنم هم به استاد هم بفهمم کی با مهران که نمی دونم کیه کار داره که یهو همه چی بهم ریخت. چشمم به مهسا بود که شنیدم استاد که بهم رسیده بود تقریباً با یه صدای رسا تو جواب کسی که مهران رو صدا میکرد گفت: بله...
تو همون لحظه اومدم برگردم ببینم درست شنیدم یا نه که نمی دونم چی شد یهو محکم با زانو و دو دست افتادم زمین. ضربه ی خیلی بدی بود. زانوهام و دستهام حسابی درد گرفته بود و دستهام میسوخت.
استادم که برگشته بود ببینه کی کارش داره از صدای افتادن من برگشت و وقتی دید افتادم یهو با نگرانی نشست رو زمینو گفت: چی شده؟ حالت خوبه؟ سعی کرد بهم کمک کنه و زیر بقلمو بگیره تا پاشم.
انگار اصلاً یادش رفته بود کجاست و این کارش چقدر میتونه براش بد باشه. با ترس و لرز سریع گفتم: خوبم.
و سعی کردم دستشو کنار بزنم. همون لحظه به طور هم زمان مهسا و استاد حمیدی بهمون رسیدن.
ظاهراً مهسا از دور افتادنمو میبینه و خودشو برای کمک میرسونه. و استاد حمیدی همون کسی بود که مهران رو صدا میکرد. در واقع استاد معینی رو به اسم کوچیک صدا میکرد.
به من که رسید گفت: خانم آریا حالتون خوبه؟
من که سعی میکردم بلند بشم در همون حالت گفتم: بله استاد.
استاد معینی هم که دید مهسا اومده کمکم قبل از اینکه از جاش بلند بشه گفت: خانم محمدی خانم آریا رو ببرید توی دفتر من تا بیام. بعد برگشت ایستاد تا ببینه استاد حمیدی چی کارش داره. اما هر چند دقیقه یه بار با نگرانی به من نگاه میکرد و سعی میکرد خیلی سریع مکالمه اش رو تموم کنه.
با کمک مهسا از جام بلند شدم و لنگ لنگان شروع کردم به راه رفتن. هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم و کشف کرده بودم در نیومده بودم واسه همین با تعجب و گنگی برمیگشتم و به استاد معینی نگاه میکردم.
قلبم داشت وامیستاد. مهسا منو برد دم دفتر استاد معینی و با کلیدی که استاد بهش تو لحظه ی آخر داده بود درو باز کرد و منو روی اولین صندلی کنار در نشوند.
دستام خراشیده شده بود و ازشون خون میومد. زانوهام هم سائیده شده و درد میکرد.
مهسا سعی داشت به دستهام نگاه کنه که از شدت درد ناله م دراومد. با بی تابی گفتم: مهسا دست نزن خیلی میسوزه و درد میکنه.
مهسا: آخه دختر حواست کجاست ببین با خودت چی کار کردی.
داشتم ناله میکردم که در باز شد و استاد با نگرانی وارد اتاق شد و به من نگاه کرد وخطاب به مهسا گفت: چی شد خانم محمدی؟
مهسا: پاش که انگار ضرب دیده اما دستش بدجوری خراشیده داره خون میاد.
استاد کت و کیفش و روی اولین صندلی سر راهش انداخت و اومد بالای سر مو یه نگاه به دستهام کرد و بعد به مهسا گفت شما لطفاً برید بهداری چند تا گاز استریل بگیرید بیاید من بتادین دارم تا زخمشونو ضد عفونی کنیم.
مهسا چشمی گفت و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت. استادم با دستپاچگی به طرف کمدش رفت و یه بطری آب و بتادین و بسته ی دستمال کاغذی رو با خودش آورد. کنارم زانو زد و رو دستم خم شد.
چند تا دستمالو با آب خیس کرد دستمو تو دستش گرفت تا تمیزش کنه. از تماس دستهای یخ کردش با دستهای خودم که مثل گوله ی آتیش بود تکونی خوردم انگار جریان الکتریسیته بهم وصل کرده باشن. استاد متوجه شد. سرشو بلند کرد و با نگرانی و مهربونی به چشمام نگاه کرد و دلسوزانه گفت: درد میکنه؟
با سر جواب مثبت دادم.
چند ثانیه تو چشمام زل زد و بعد سرشو انداخت پائینو شروع کرد به تمیز کردن دستهام بعد از تمیز کردنشون چند تا دستمال دستش گرفت و گذاشت زیر دستمو یکم بتادین ریخت روی زخمهام. به خاطر سوزش دستم سعی کردم دستامو عقب بکشم اما اون محکم دستهامو گرفته بود.
خیلی آروم گفت: می دونم میسوزه. خواهش میکنم تحمل کن عزیزم.
داغ کردم. این الان چی گفت؟ عزیزم؟ دوباره اون حس آشنای لعنتی اومده بود سراغم. داشتم به سرش نگاه میکردم. انگار تو حال خودش بود. آروم آروم زیر لبی می گفت: با خودت چی کار کردی سوگند؟ این جوری می خواستی مراقب خودت باشی؟ این جوری قول داده بودی؟
بغض داشت خفم میکرد. به زور نفس میکشیدم. اشکی که مدتها تو چشمام جمع شده بود دیگه طاقت نیاورد و سرازیر شد.
فقط تونستم از بین لبهای بهم فشردم با ناله و بغض بگم: مهران...
مهران یه تکونی خورد و انگار خشک شده باشه بی حرکت ثابت موند.
به خودم جرأت دادم و دوباره گفتم: تو مهرانی مگه نه؟...
دستمو ول کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه از جاش بلند شد و رفت پشت پنجره. پشتش به من بود و من صورتشو نمی دیدم. 
نمی دونستم این کار یعنی چی؟ یعنی آره. اون مهرانه یا یعنی نه. مهران نیست.
نمی دونستم چی بگم. اومدم دوباره صداش کنم که دیدم در میزنن و مهسا وارد شد. تو دستش چند تا گاز استریل بود. ای بمیری مهسا که همیشه خروس بی محلی. مهران با دیدن مهسا جلو اومد و گازها رو ازش گرفت و بدون نگاه کردن به من شروع کرد به بستن دستهام.
کارش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: خانم آریا سعی کنید یه مدت به دستتون استراحت بدید تا زودتر خوب بشه. بیشتر هم مراقب خودتون باشید.
اصلاً به من نگاه نمی کرد. با اینکه با من حرف میزد اما به هم جا غیر از من نگاه کرده بود. عصبانی ومتعجب بودم. استاد یه سری سفارشم به مهسا کرد و مهسا هم جای من از استاد تشکر کرد و بعد اومد زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد تا از دفتر استاد بیرون بیام لجم گرفته بود از اینکه نه استاد جوابمو داده بود و نه اینکه دیگه بهم نگاه کرده بود.
با اینکه داشتم خفه میشدم تا با یکی حرف بزنم اما نمی خواستم چیزی به مهسا بگم چون باور نمی کرد. می دونستم بازم میگه خیالاتی شدم و اشتباه میکنم. واسه همین دهنموبستم و ساکت موندم.
سعی کردم بهش فکر نکنم چون از دست استادم عصبانی بودم. خلاصه با هر زحمتی بود تا عصر که کلاسام تموم میشد دوم آوردم و با دستهای باند پیچی شده سر کردم. بعد کلاسها خیلی زود سوار سرویس شدیم و رفتیم تو شهر و از اونجا هر کسی رفت سمت خونه ی خودش.
به خونه که رسیدم قبل از اینکه بتونم برم توی اتاق خودم مجبور شدم برای مامان توضیح بدم که چی شده. البته با یکم سانسور. 
فقط بهش گفتم: زمین خوردم اونم تو حیاط دانشگاه. بعدم یکم آه و ناله که وای آبروم رفت جلوی اون همه آدم افتادم و از این حرفها تا مامان دلش برام بسوزه و به خاطر دستو پا چلفتی بودن دعوام نکنه.

بعد از خلاصی از دست مامان زودی رفتم تو اتاقم و تا شب و موقع شام بیرون نیومدم.

خیلی داغون بودم. نمی تونستم رو چیزی تمرکز کنم. هر وقت میومدم کاری انجام بدم یه دفعه چشمای مهران میومد تو ذهنم و قدرت هر کاری رو ازم میگرفت. حسابی گیج بودم.با اینکه مطمئن بودم مهرانه اما نمی تونستم حرفی بزنم. چون هر چی میگفتم کسی باور نمی کرد. مهران هم هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی داد.
بعد از قضیه دفترش خیلی ناراحت و افسرده شده بودم. همش با خودم فکر میکردم که چرا مهران چیزی نمیگه. چرا حتی به روش نمیاره که منو میشناسه! اونم وقتی این قدر بهم نزدیکه؟ یعنی منو فراموش کرده؟ به همین راحتی؟ نه نمی تونستم باور کنم که من و از یاد برده ... نه نمی تونستم باور کنم ... نه این امکان نداشت. نگاه های گرمی که هر چند وقت یه بار بهم میکرد اینو ثابت میکرد. اما چرا چیزی نمی گفت؟ هم عصبانی بودم هم ناراحت.
کم حرف شده بودم و گوشه گیر. رفتارم کاملاً نشون میداد که از چیزی ناراحتم. هر چی بچه ها اصرار میکردن که بگم « چمه» با یه لبخند زورکی میگفتم: بابا چیزیم نیست فقط چند وقته که مریضم. مریضی رو بهانه میکردم تا راحتم بزارن و دست از سرم وردارن.
خسته شده بودم. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم و براش توضیح بدم. تو خونه هم مامانم میگفت: سوگند تو چند وقته یه چیزیت هست. اما زبون وا نمیکنی بگی چی شده. من که سر از کار تو یکی در نمی آرم.
چیزی نداشتم که بگم. حرفی نبود که بزنم.
چیزی که بیشتر آتیشم میزد رفتار عادی و طبیعی استاد معینی بود. هنوزم سر کلاسها کاملاً جدی ودقیق بود. یه غرور و جدیتی تو کاراش بود که همه رو وادار به احترام گذاشتن میکرد. دلم نمی خواست بهش نگاه کنم. اگه دست خودم بود حتی نمی خواستم صداشو بشنوم. خیلی از دستش ناراحت و دلگیر بودم و دوست داشتم که اونم متوجه ی ناراحتیم بشه. اما اون انگار نه انگار که چیزی میفهمه.
سر کلاسش سعی میکردم بهش نگاه نکنم. چیزی هم نمی نوشتم. تمام مدت سرمو می انداختم پائین و به دستم که روی میز بود نگاه میکردم.
یه بار مهسا اعتراض کردو گفت: سوگند تو چته؟ معلومه چه مرگته؟ سر کلاس استاد معینی انگار یه چیزیت میشه. حتی استادم ناراحته از دستت. تمام مدت آروم نشستی و به میز نگاه میکنی حتی وقتی اسمتو میخونه سرتو بلند نمیکنی تا جواب بدی فقط دستتو میاری بالا. دیروز استاد همچین با ناراحتی نگاهت کرد که من قلبم وایساد. گفتم الانه که یه چیزی بهت بگه. خیلی مرد بود که جلوی خودشو گرفت. اگه من بودم همچین محکم میزدم تو سرت که با صورت بخوری به میزی که این قدر دوسش داری و نگاش میکنی. آخه تو چته سوگند؟ 
هیچی نگفتم. فقط رومو برگردوندم و یه طرف دیگه که بچه ها ایستاده بودنو نگاه کردم سکوت من کفر مهسا رو در آورد. 
با حرص گفت: واقعاً که لج درآری سوگند. تو دیگه شورشو در آوردی.
ته دلم خوشحال بودم که استاد متوجه ی ناراحتیم شده و فهمیده دارم بهش بی محلی میکنم. حقش بود تا اون باشه که منو نادیده نگیره.

اون روز باید یه کاری انجام میدادم.باید از یکی از استادام برای یک کاری یه نامه میگرفتم. از صبح دنبالش بودم. همه ی کارهای نامه رو کرده بودم و امضای همه رو هم گرفته بودم فقط مونده بود امضای مهندس علوی.
مشکل هم همین بود. هر جا که میرفتم میگفتن پنج دقیقه زودتر اومده بودی مهندس بود. یه بار میگفتن رفته سر کلاس. یه بار میگفتن جلسه داره. یه با میگفتن کارداشت از دانشگاه خارج شده تا یه ساعت دیگه برمیگرده. 
خلاصه این دویدن ها تا عصری طول کشید. ظاهراً استاد ساعت آخر کلاس داشت و بعد کلاسش با یکی از اساتید کار داشت و یه بیست دقیقه هم اینجا طولش داد تا بیاد و خلاصه کلی منو کاشته بود.
مهسا و روجا و مریم هم که کلاس هاشون تموم شده بود و دیگه کاری نداشت دو ساعت قبل رفته بودن خونه هاشون.
دانشگاه هم دیگه کم کم داشت تعطیل می شد. تقریباً همه رفته بودن. فقط چهارتا مستخدم و نگهبان مونده بودن و من بدبخت که باید حتماً همون روز امضا می گرفتم. خیلی عصبی شده بودم. دیرم شده بود. همه رفته بودن و من تنها مونده بودم اونجا منتظر. با ناراحتی به آخرین سرویسی که دانشگاه و ترک میکرد نگاه کردم و تو دلم کلی بد و بیراه نثار استاد محترم کردم که یکجا بند نیست و اینقدر منو علاف خودش کرده بود.
به ساعتم نگاه کردم از هفت و نیم گذشته بود. خدایا چی کار میکنه این استاد.
همون جور زیر لب غرغر میکردم که دیدم استاد داره میاد. ذوق زده از همون فاصله سلام کردم و رفتم جلو. براش توضیح دادم که من احتیاج به امضای ایشون دارم.
نامه رو از دستم گرفت و یه نگاه به کل صفحه کرد و امضاهاش و دید و وقتی دید مشکلی نداره با منت خودکارش رو درآورد و یه امضای ناقابل پای نامه ام کرد و برگه رو داد دستم. خیالم راحت شده بود که حداقل زحمتم هدر نرفت و بالاخره امضا رو گرفتم.
با خوشحالی برگه رو گرفتم و از دفترش اومدم بیرون. یه نگاهی به ساعتم کردم وآهم در اومد. خدایا چقدر دیر شده بود. دیگه ماشینی هم نبود. ماشین گرفتن تو این جاده ی دانشگاه هم خیلی خطرناک بود. اما چی کار می تونستم بکنم.
با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم و بقل جاده ایستادم تا ماشین بگیرم. ماشین مناسبی برام نمی ایستاد. همش ماشین های شخصی بود و آدمهایی که من اصلاً جرأت سوار شدن تو ماشینشونو نداشتم.
با ناامیدی منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشینی از پشتم بوق میزنه. برگشتم دیدم یه ماکسیمای مشکی پشتمه و با بوق بهم اشاره میکنه.
فکر کردم میخواد بره تو جاده و من سر راهشم واسه همین خودمو کشیدم کنار تا بتونه راحت رد بشه . اما انگار قصد رفتن نداشت. دوباره بوق زد.
فکر کردم مزاحمه واسه همین رومو کردم اون ور و بهش توجهی نکردم. اما دست بردار نبود. ماشینو یکم تکون داد و اومد کنارم ایستاد و گفت:خانم مهندس بفرمائید سوار شید من میرسونمتون به شهر.
تعجب کردم. برگشتم دیدم استاد معینی تو ماشین نشسته. شیشه ی سمت راننده رو داده پائین و به من نگاه میکنه. هم تعجب کرده بودم هم یه حس عجیبی داشتم. بعد اون همه موش و گربه بازی کردن و اوقات تلخی و دلخوری می خواست بهم کمک کنه. اما من که هنوز از دستش ناراحت بودم قصد سوار شدن نداشتم واسه همین گفتم: ممنون استاد مزاحمتون نمیشم. با تاکسی میرم.
عصبانی شده بود. با عصبانیت گفت: این ساعت تو این جاده تاکسی پیدا نمی شه. سوار شو گفتم میرسونمت.
خیلی عصبانی بود و با صدای محکمی حرف میزد که راستش منو حسابی ترسوند. زیر چشمی نگاهش کردم دیدم دستهاشو رو فرمون مشت کرده و چشماش و بسته که خودشو کنترل کنه.
خواستم یه چیزی بگم و سوار نشم: مرسی خودم می...
حرفمو قطع کرد و تقریباً داد زد: سوار شو.
از صدای بلندش ترسیدم. گفتم یه ذره دیگه وایسم منفجر میشه. بدون حرف اضافه رفتم که سوار ماشین بشم. در عقب و باز کردم که استاد خیلی جدی و در عین حال عصبانی گفت: من رانندتون نیستم خانم. جلو بنشینید.
خجالت کشیدم و یکم بهم برخورد آخه همش سرم داد میکشید. اما چیزی نگفتم و در و بستم و در جلو رو باز کردم و رفتم نشستم تو ماشین.
همچین گاز داد که ماشین از جاش کنده شد. سرعت ماشین انقدر زیاد بود که به پشتی صندلی چسبیده بودم حتی فرصت نکرده بودم کمربندم و ببندم. با ترس دستامو که میلرزید سمت کمربند بردمو کمربندمو بستم و برای اینکه حرفی زده باشم با ترس گفتم: سلام.
یه نیم نگاهی بهم کرد و دید دارم از ترس سکته می کنم و الانه که بمیرم بیوفتم رو دستش.
سرعت ماشینو یکم کم کرد و آرومتر شد و آروم گفت: علیک سلام. اینو می تونستی همون اول بگی خانم نه اینکه بزاری حسابی عصبانی بشم بعد بگی.
سرمو انداختم پائین و برای اینکه صلحو برقرار کنم گفتم: ببخشید.
یه خنده ای کرد و گفت: بخشیدم.
دوباره یه نگاهی بهم کرد و گفت: حالا خانم میشه بگید چرا تا حالا دانشگاه بودید؟ فکر کنم دانشجوها خیلی وقته که رفتن.
خیلی کوتاه گفتم: کار داشتم.
ابروش رو بالا انداخت و با یه شیطنتی تو صداش دوباره پرسید: خب چه کاری داشتین؟ اونم تا این موقع. میشه به منم بگید؟ آخه دارم از فضولی میمیرم.
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود .یه نگاه بهش کردم. الان که کنارش نشسته بودم و از نزدیک میدیدمش بیشتر حس میکرم که یه پسر جوون و شیطونه نه یه استاد جدی. با اون هیبت و جدیتی که تو کلاس داره آدم فراموش میکنه که اختلاف سنی زیادی باهاش نداره. فکر میکنی با یه مرده چهل ساله طرفی. اما الان مثل یه پسر بچه ی شیطون و در عین حال فضول شده بود.
منم که خسته بودم و سردرد و دلم باز شده بود بدون اینکه بفهمم با کی دارم حرف میزنم مثل اینکه دارم با صمیمی ترین دوستم دردودل می کنم تند تند شروع کردم به حرف زدن:
چه می دونم والله ... از صبح تا حالا لنگه یه نامه و یه امضام. از صبح دنبال مهندس علوی دارم میدوام. اما نیست. یا جلسه، یا کلاس، یا بیرون، خلاصه منو کشته تا بیست دقیقه ی پیش منتظرش بودم که آقا تشریف بیارن. آقا مثل علی بی غم شاد و خوشحال سلانه سلانه راه میرفتن انگار نه انگار که من بدبخت از صبح تا حالا مثل سگ پا سوخته وایسادم سرپا منتظر ایشون اومدن و بعد کلی منت و چشم و ابرو اومدن نامه رو امضا کردن. بعد هم همچین نگاهم کرد انگار واسم کوه کنده. کفرمو در آورده بود. اگه یکم بیشتر تو دفتر میموندم حتماً خفش میکردم.
حرفم که تموم شد از سر آسودگی یه نفس بلند کشیدم. یه دفعه به خودم اومدم دیدم استاد بلند بلند و از ته دلش داره میخنده. تازه یادم اومد این حرفا رو به کی زدم. سکته کردم. با دست محکم جلوی دهنم و گرفتم که چیز اضافه تری نگم و کارو از این خرابتر نکنم.
برای اینکه یه جوری قضیه رو ماست مالی کنم به خودم فشار آوردم و به زور گفتم: وای استاد ببخشید اصلاً حواسم نبود که دارم با شما حرف میزنم. تورو خدا هر چی گفتمو فراموش کنید.
همون جور که میخندید با بدجنسی گفت: چی رو فراموش کنم؟ این که می خواستی مهندس علوی رو خفه کنی؟
من: وای استاد خواهش میکنم.
داشتم قبض روح میشدم اگه بدجنسی می کرد و میرفت حرفامو به استاد علوی می زد بدبخت بودم ترم آخری اخراج می شدم. هرچی نباشه اینا همکار بودن . همکاره رو ول نمی کرد بیاد من دانشجوی بیچاره رو بچسبه که. از ترس داشتم می لرزیدم و مثل گچ سفید شده بودم. معینی همون جور که می خندید یه نگاه بهم کرد و وقتی رنگ و روم و لرزش بدنمو دید با تعجب و دستپاچه و هول گفت:
استاد: خواهش برای چی؟ چرا این شکلی شدی. دختر آروم باش الان سکته می کنی ها. باشه باشه من چیزی به کسی نمی گم. اصلاً انگار نه انگار که این حرفها رو شنیدم. 
من: واقعا" ؟
استاد : آره بابا نمیگم.
من که خیالم راحت شده بود یه نفس بلند کشیدم و آروم تو جام نشستم.
استاد:اما جدی خیلی با حال بود. خوشم اومد و کلی هم خندیدم.
خیلم راحت شده بود. داشتم به استاد نگاه میکردم که داشت از ته دلش می خندید. یه دفعه شروع کرد به سرفه کردن. اونقدر سرفه کرد که قرمز شد. ماشینو یه گوشه پارک کرد. سرفه اش بند نمیومد. با ترس بهش نگاه میکردم و نمی دونستم چی کار کنم می ترسیدم از سرفه ی زیادی خدایی نکرده خفه بشه. کاملاً به سمت استاد برگشته بودم و با نگرانی نگاهش میکردم. یه دفعه دیدم داره از بینی اش خون میاد. خودش اصلاً نفهمید یعنی این سرفه ی لعنتی نمی گذاشت چیزی حالیش بشه ...
نمی دونستم چی کار کنم. یه نگاه به دورو برم کردم و جعبه ی دستمال کاغذیو روی داشبورت دیدم. با عجله یه چند تا دستمال از توش ورداشتم. یه نگاه به مهران کردم. سرفه اش بند اومده بود اما هنوز دستش جلوی دهنش بود و خم شده بود. داشت سعی میکرد نفس بگیره.
با احتیاط خودمو کشیدم جلو خیلی آروم گفتم: مهران اجازه میدی؟
با چشمای بی رمقش یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت. کمکش کردم تا به صندلی تکیه بده و سرش و با دست بالا گرفتم و آروم آروم با دستمالها سعی کردم خون های رو صورتشو پاک کنم اما نمی شد. خون ریزی هنوز بند نیومده بود. اگه همین جوری پیش می رفت تمام لباسش هم خونی میشد.
چند تا دستمال دیگه برداشتم و گذاشتم روی بینیشو نگه داشتم. دستمالها از خون پر شده بود. یه دو سه دقیقه بعد دستمو برداشتم دیدم خونریرزی بند اومده. یه نگاهی به داخل ماشین کردم و یه بطری آب معدنی دیدم. درشو باز کردم و به مهران کمک کردم یکم ازش بخوره. مثل یه پسر بچه ی حرف گوش کن به حرفهام گوش میکرد. شایدم جونی براش نمونده بود که مقاومت کنه.
با چند تا دستمال که با آب خیسشون کرده بودم شروع کردم به پاک کردن صورتش. وقتی تو اون حال دیدمش دلم ریش ریش شد. خیلی سعی کردم خودمو مقاوم و قوی نشون بدم اما دیگه نمی تونستم. همون جور که صورتشو پاک میکردم ریز ریز اشکام سرازیر میشد.
مهران با چشمهای ناراحت بهم نگاه میکرد. به خودم اومدم دیدم مهران دستشو گذاشته روی دستمو و با دست دیگش اشکامو پاک می کنه. 
با صدای ضعیفی گفت: گریه نکن سوگند. خواهش میکنم. گریه نکن. هیچ وقت دلم نمی خواست ناراحتت کنم. اما همیشه باعث میشم اشکت در بیاد. 
خدایا داشت اعتراف میکرد. بعد این همه مدت داشت قبول میکرد که من راست میگم. اون مهران بود. مهران من. با اینکه خیلی سعی کرده بود اما نتونسته بود گولم بزنه. تو چشماش نگاه کردم تا شاید بفهمم علت این همه پنهان کاری چیه؟ اما وقتی چیزی دستگیرم نشد با بغض گفتم:
"چرا مهران؟ چرا؟ چرا هیچی نگفتی؟ چرا با اینکه پیشم بودی سعی میکردی خودتو ازم دور کنی؟ چرا سعی میکردی بهم بقبولونی که اشتباه میکنم و حسم غلطه؟ چرا؟"
بغضی که گلومو فشار می داد دیگه اجازه نداد بیشتر از این ادامه بدم. فقط با چشمای اشکی بهش خیره شده بودم. همون جور آروم بهم نگاه میکرد وصورتمو ناز میکرد.
مهران: به خاطر خودت. نمی خواستم اذیت بشی. بهت گفته بودم فراموشم کن. اما خودم نتونستم فراموشت کنم. وقتی از آلمان برگشتم می دونستم وقت زیادی ندارم. دکتر های اونجام نتونستن برام کاری بکنن. نمی خواستم برگردم و دوباره باعث رنجت بشم. اما هیچ وقت صدات و نگاهتو از یادم نمی رفت. تنها دلیلی که می تونست سرپا نگهم داره تو بودی سوگند. واسه همین اومدم اینجا تا کنارت باشم و مراقبت. می خواستم کمکت کنم تا به چیزایی که می خوای برسی. اومدم و شدم استادت. بهت سخت میگرفتم تا بیشتر درس بخونی. می دونستم که باید حس درس خوندنت بیاد تا بری سراغش واسه همین سعی کردم با سخت گیری هام مجبورت کنم. دعوات میکردم و می خواستم با جری کردنت باعث شم درس بخونی. فکرم کنم موفق شدم. تو عالی بودی سوگند. می دونم همه ی تلاشتو کردی. حالا احساس میکنم بی استفاده نبودم و زنده موندنم حتی برای یه مدت کوتاه بی دلیل و انگیزه نبوده. با اینکه همه ی تلاشمو کردم که تو منو نشناسی اما تو زرنگ تر از اون چیزی بودی که فکرشو میکردم. وقتی بار اول تو دفترم منو به اسم صدا کردی خشکم زد. می خواستم خودمو لو بدم و با صدای بلند بگم «آره. آره عزیزم منم مهران» اگه خانم محمدی یکم دیرتر سر می رسد حتماً خودمو لو میدادم. اما خدارو شکر به موقع اومد و منم دهنمو بستم. نمی خواستم عذابت بدم. این که نزدیکت باشم ولی از دور نگاهت کنم خیلی زجر آور بود ولی به خاطر تو تحمل کردنش شیرین میشد. فقط می خواستم نزدیکت باشم. نمی خواستم عذاب بکشی. من این حقو نداشتم تو رو تو دردام سهیم کنم."
صورت هر جفتمون از اشک خیس شده بود. دلم می خواست فقط نگاهش کنم. نمی خواسم چیزی بگم. همین که کنارش بودم آروم بودم. نمی دونم چقدر طول کشید تا به خودمون اومدیم. هوا تاریک شده بود و ما نزدیک شهر کنار جاده بودیم.
مهران انرژیشو بدست آورده بود و حالش بهتر شده بود. یه لبخند شیرین بهم زد و گفت: فکر کنم دیگه باید بریم حتماً مامانت کلی نگرانت شده. ساعت از هشت ونیم گذشته.
با تعجب یه نگاه به ساعت کردم و دیدم راست میگه. نمی دونستم چه جوری زمان به این سرعت گذشته. مهران با دستمال صورتشو تمیز کرد و خون و اشکها رو پاک کرد. یه دستمالم سمت من گرفت و گفت:
بیا بگیر.صورتتو پاک کن سوگند نمی دونی چقدر خنده دار شدی.
با تعجب بهش نگاه کردم و چیزی از حرفش نفهمیدم.
یه نگاه به آینه ی ماشین کردم و از چیزی که می دیدم ترسیدم. به خاطر گریه هایی که کرده بودم تمام آرایشم بهم ریخته بود. پای چشمم سیاه شده بود و بس که دماغمو بالا کشیده بودم دماغم قرمز شده بود. حالا تصور کنید دو تا چشم و یه دماغ قرمز یه صورت راه راه سیاه شده با یه لب رنگ پریده چه قیافه ای میشه.
تند تند صورتمو تا جایی که میشد پاک کردم و زیر لب همش غر میزدم. 
من: وای خدا چرا این شکلی شدم. آقا مهران شما که منو نگاه میکردین یه لطفی میکردین یه ندا میدادین من صورتمو پاک میکردم الان مثل اژدها نمی شدم. آخه من که نمی تونستم خودمو ببینم بفهمم چه ریختی شدم. اصلاً من نمی دونم تو دوساعته به من خیره شدی و داری این قیافه ی راه راه قرمز مشکی رو نگاه میکنی.
مهران یه خنده ای از ته دلش کرد و گفت: اتفاقاً خیلی جالب بود تا حالا تورو شکل اژدها و پاندا ندیده بودم که الان دیدم. اگه زودتر میگفتم مزش میرفت.
همون جور که من حرص میخوردم مهران سرشو آورد نزدیک گوشمو خیلی آروم گفت: من این صورت اژدهایی رو هم دوست دارم.
تنم داغ شد و صورتم گُر گرفت.می دونستم لپام گل انداخته.سعی کردم خودمو بزنم به نشنیدن. مهران هم متوجه شده بود واسه همین حرفی نزد و فقط با لبخند بهم نگاه می کرد. کارم که تموم شد و یکم قیافه ام مثل آدمیزاد شد مهران گفت: بریم سوگند خانم.
منم طبق عادت گفتم: بفرمائید استاد.
یهو یادم اومد که لازم نیست الن بهش بگم استاد یه نگاه بهش کردم و دوتایی زدیم زیر خنده.
همون جور که مهران ماشین رو روشن میکرد گفت: مهران. اینجا بهم بگو مهران. استاد فقط مال دانشگاه و جلوی بچه هاست.
یه چشم بلند گفتم و راه افتادم. مهران منو تا سر کوچه امون رسوند. ازش تشکر کردم و پیاده شدم. درو که بستم. مهران شیشه رو پائین کشید و گفت:خانم مهندس.
سرمو خم کردم تا درست ببینمش و گفتم: بله؟
مهران: میشه موبایلتون رو ببینم؟
با گیجی گفتم: موبایل؟ ... بله.
موبایلمو از توی کیفم در آوردم و دادم دستش. یه نگاه به گوشیم کرد و یه شماره گرفت و گوشی و گذاشت دم گوشش دیدم یه صدای زنگی از تو ماشین میاد.
مهران موبایلش و از جیبش در آورد و یه الو گفت و گوشی و قطع کرد. بعد هم موبایل منو بهم پس داد و با لبخند گفت: مواظب خودت باش سوگند. 
همون جوری که دنده رو عوض میکرد گوشیشو تو هوا یه تکون داد و گفت: بهت زنگ میزنم. 
منم مات مونده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم وقتی حسابی دور شد تازه فهمیدم منظورش چی بود و یه ذوقی کردم و گوشی مو به خودم چسبوندم. بعد با عجله و بادو خودمو رسوندم به خونه. مامانم خیلی نگرانم شده بود. منم گفتم کارم طول کشید و مجبور شدم تا کلی وایستم تا یه تاکسی پیدا کنم.
خلاصه قضیه رو یه جوری ماست مالی کردم رفت.
یه ساعت بعد بابام اومد خونه و همه با هم شام خوردیم و من زودی کارامو کردم و اومدم تو اتاقم بس نشستم و زل زدم به گوشیم. همون جور که تو فکر بودم دیدم گوشیم زنگ می خوره با عجله گوشی و برداشتم و گفتم : الو، سلام...
مهران: باز رفت رو پیغام گیر. بابا تو نمی خوای جمله اتو عوض کنی؟
با بدجنسی گفتم: نه نمی خوام همین جمله باعث شد کشفت کنم آقا.
مهران: منو کشف کنی؟
من: آره همون روز که با مهسا تو دفترت بودم و موبایلم زنگ خورد. همون جا که فهمیدم جناب استاد معینی محترم همون مهران جونی خودمه. آخه اون روزم گفتی رفتم رو پیغام گیر.
خندید. یه خنده از ته دلش. 
مهران: واسه همینه که میگم جمله اتو عوض کن که خودم و لو نرم.
من: خب چی بگم.
مهران: بگو.« الو سلام عزیزم.»
خودش بلند خندید. 
منم از رو بدجنسی گفتم: یعنی هر کسی زنگ زد بدون اینکه ببینم کیه بگم «الو سلام عزیزم؟» اومدیدم و یه آدم ناشناس غریبه بود؟ اونوقت چی؟
یکم ساکت شد و بعد گفت: نمی خواد تو همون جمله ی خودتو بگو فقط به من بگو «سلام عزیزم.»
بلند خندیدم و یه چشم بلند گفتم.
یه یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم که بگیریم بخوابیم. به زور چشمامو بستم اما به خاطر گریه ای که کرده بودم چشمام خسته بود و زود خوابم برد و یه کله تا صبح خوابیدم.

صبح با انرژی و هیجان از خواب بیدار شدم. وقتی به روز قبل فکر می کردم ناخواسته لبخند روی لبهام میومد. خیلی سر حال از جام بلند شدم و حاضر و آماده و صبحانه خورده منتظر بقیه شدم. هیچی نمی تونست حال خوبمو خراب کنه. نه دیر کردن داداشام. نه حتی دعوای معمول بابام.
دم سرویس که رسیدم دیدم مهسا و روجا وایسادن. مریم معمولاً دیر میرسید به سرویس و مجبور می شد تاکسی بگیره تا دانشگاه. خوشحال جلو رفتم و با لبخند بهشون سلام کردم. سعی میکردم آروم باشم اما نمی شد. با این رازی که تو دلم بود چه جوری می تونستم خودمو کنترول کنم که چیزی بهشون نگم. اگه به خاطر قولی که به مهران داده بودم نبود همون دیروز زنگ می زدم و همه چی رو براشون تعریف میکردم. اما مهران که از فضولی ذاتی من خبر داشت به زور ازم قول گرفته بود که فعلنه به کسی چیزی نگم. دوست نداشت تو محیط دانشگاه انگش نما بشیم. البته بیشتر به خاطر من میگفت.
منم زورکی جلوی خودمو گرفته بودم. فکر اینکه یه راز دارم که کسی چیزی ازش نمی دونه و نباید بدونه داشت خفم میکرد. واسه همین تند تند حرف میزدم و هر چی به ذهنم می یومد تعریف میکردم که فکر راز و این حرفها رو از خودم دور کنم.
سرویس بعد ده دقیقه اومد و ماها سوار شدیم یه بیست دقیقه بعد رسیدیم دانشگاه.
دم در دانشگاه پیاده شدیم و سلانه سلانه وارد دانشگاه شدیم و به سمت ساختمون ها حرکت کردیم.همون جور در حین حرکت راه میرفتیم که دیدم از پشت سرمون ماشین داره میاد. یکی دوتا از استاد ها و کارمند های دانشگاه با هم وارد شده بودن البته با ماشین منتها با وجود اون همه دانشجوی پیاده. سر راهشون مثل مورچه حرکت میکردن. بین اون ماشین ها ماشین مشکی مهران هم دیده میشد. دلم تاپ تاپ میکرد و احساس سرخی تو صورتم میکردم. فکر کردم الانه که با رفتارم تابلو کنم که یه خبری هست.
همه ی بچه ها سرک میکشیدند و به ماشین ها نگاه میکردن. چشمم به مهران بود که احساس کردم با چشماش از زیر عینک دودیش به من خیره شده. به نشانه ی سلام سرمو یکم خم کردم و اونم یه لبخند محو زد و سرش و کمی خم کرد تا زیاد تابلو نشه.
اما نمی دونم این مهسای فضول تر از من از کجا متوجه ی مهران شد که یه دفعه با هیجان و کنجکاوی گفت: دیدید بچه ها ... استاد معینی به ما نگاه میکرد. اگه اشتباه نکنم سلام هم کرد. انگاری استاد اخلاقش بهتر شده.
منم خودمو زدم به اون راه و گفتم: جدی به ما سلام کرد؟ تو چه چشمی داری دختر من که چیزی ندیدم.
خلاصه یکم پشت سر مهران غیبت کردیم یعنی من بیشتر شنونده بودم و بچه ها غیبتشو میکردن. تا به در کلاس رسیدیم. اون روز ساعت اول کارگاه داشتیم. همه ی بچه ها تو کارگاه جمع بودیم و هر کس سرش به کار خودش بود در واقع هر کی هر کاری دوست داشت میکرد. هم همه ای بود تو کارگاه صدا به صدا نمی رسید. یه دفعه همه ساکت و آروم شدن. یعنی بچه های جلوی در ساکت شدن و این سکوت مثل موج پیش رفت تا به ته کلاس رسید. ما که اون ته های کارگاه بودیم اصلاً نمی دونستیم چرا ساکت شدیم فقط به تبعیت از بقیه این کارو کردیم. مثل بقیه هم زل زدیم به در اونجا بود که فهمیدیم موضوع از چه قراره.
معمولاً استاد کارگاهمون آقای اسدی بود اما ظاهراً اون روز مشکلی براش پیش اومده بود و از استاد معینی خواسته بود به جاش بیاد سر کلاس.
بچه ها وقتی استاد و دیدن همه دمق شدن. با اینکه استاد و همه دوست داشتن اما دلشون نمی خواست که مسئول کارگاه باشه. چون کلاسهای کارگاه بیشتر یه جور تفریح بود. هر کسی هر کاری دوست داشت میکرد. کل کاری که باید انجام میدادیم توی یک ربع، نیم ساعت تموم میشد و بقیه ی ساعت همه واسه خودشون خوش بودن. اما با شناختی که از استاد معینی داشتن فکر نمی کردن بتونن یه همچین کاری و با اون انجام بدن. در واقع تفریح بی تفریح. واسه همین حال همه گرفته شده بود.
اما در کمال تعجب دیدیم استاد شاد و با لبخند گفت: خب همه می تونن آزاد باشن و هر کس با هر چی خواست میتونه کار کنه.
در واقع این حرف یه جور حال دادن عظیم به بچه ها بود همه یه هورایی کشیدن و هر کس مشغول کار خودش شد. استاد همون جا وایساد و مثل یه مبصر به همه نگاه میکردو واسه خودش اون وسط قدم میزد.
مهسا: بچه ها استاد انگار عوض شده. خیلی مهربون و خوش اخلاق شده. حالا خیلی بیشتر دوستش دارم. اون اولا ازش میترسیدم خیلی جدی بود. اما الان یخش آب شده. 
همچین با ذوق اینا رو میگفت و لبخند میزد که داشتم میترکیدم از خنده آخه قیافه اش خیلی با مزه شده بود. تازه مهران اگه این ها رو میشنید چقدر حال میکرد.
طبق معمول همیشه تو کارگاه من و مریم و مهسا و روجا با هم توی یک گروه جمع میشدیم و به جای کار کردن یکریز حرف میزدیم این بار هم همین کارو کردیم. من از همه شون شیطون تر بودم.
مریم کلاً دختر آرومی بود و عکس العملش خیلی کند بود. روجا هم همیشه سعی میکرد نقش خانم ها رو بازی کنه. اما مهسا باهام میومد. با این که همیشه مثل دختر خوبها بود اما همیشه هم پایه بود. اگه میخواستم کاری بکنم باهام بود و نه تو کار نمی آورد.
دور هم جمع شدیم و یه نیم دایره تشکیل دادیم. بدون اینکه کسی بفهمه موبایلمو در آوردم و شروع کردم یکی یکی به بچه ها تک زنگ زدن. یکسری که موبایلشونو خاموش کرده بودن. یه عده هم رو حالت سکوت و توی کیفشون گذاشته بودن. اما نه همه.
اونایی که موبایلشون رو زنگ بود یه دفعه میدیدن موبایلشون شروع کرده به زنگ زدن سریع میرفتن سراغ موبایلشون تا خفه اش کنن اما همین که پیداش میکردن قبل از اینکه بلایی سر موبایل بیارن من تماس و قطع میکردم. اونام عصبانی یه نگاه به شماره میکردن و یه چشم غره با لبخند و نگرانی به من میرفتن.
آخه همه می دونستن که مهران در واقع استاد معینی خیلی به زنگ وموبایل سر کلاس حساسه اما نمی دونستن تو کارگاه چه جوریه. اما ظاهراً که مهران خودشو زده بود به نشنیدن و به روی خودش نمی آورد که چیزی فهمیده .
تو حال خودمون بودیم و زیرزیرکی میخندیدیم که یه دفعه روجا گفت: بچه ها سرتونو به کار گرم کنید معینی داره میاد.
همه تو جمع خودشون استاد ها رو بدون پسوند و پیشوند و فقط با اسم فامیلی صدا میکردن. تا روجا اینو گفت یهو هر چهار نفرمون پراکنده شدیم و از هم فاصله گرفتیم و خودمونو به کاری مشغول کردیم که یعنی ما کاره ای نیستیم و از اول سرمون تو لاک خودمون بود.
مهران هم قدم زنان و نرم نرمک اومد کنار ماها و سر راهش یکی دو ثانیه کنار هر نفر وامیستاد و نگاه میکرد که چی کار میکنه. همون جور اومد بالای سر مهسا و روجا و مریم و یه نگاهی بهشون کرد و بدون حرف ازشون گذشت و اومد ته کارگاه که من بودم و کلمو کرده بودم تو یه مدار و مثلاً باهاش ور میرفتم.
اومدو آروم کنارم واستاد و همون جور که به بچه ها نگاه میکرد خیلی آروم گفت: داری آتیش میسوزونی؟ سرمو بلند کردم و یه نگاهی به پشت سرم کردم. بچه ها سرشون به کارخودشون بود و حواسشون به ما نبود. منم تو جوابش همون جور آروم گفتم: من؟ من دارم کارمو انجام میدم استاد.
استاد و همچین با منظور یکم کشیدم. 
مهران دوباره به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همینه که همه بهت چپ چپ نگاه می کنن و زیر لبی غر می زنن.
یکم به طرفش چرخیدم و گفتم: نمی دونم استاد.
مهران: سر کلاس من شیطونی نکن مجبور میشم توبیخت کنم.
تو چشماش نگاه کردم. شیطنت و خنده از توش میبارید. هیچی نگفتم فقط با لبخند و عشق تو چشماش نگاه کردم. نگاه شیطونش رنگ محبت گرفت اما نمی خواست کم بیاره واسه همین تندی گفت: اون نگاهتم نظرمنو عوض نمی کنه.
وبلافاصله روش رو برگردوند و ازم دور شد. خنده ام گرفته بود. دلم غش رفت براش. یه نگاه به بچه ها کردم غرق کار خودشون بودن. آروم موبایلمو آوردم و یه پیام بهش دادم: « خیلی ماهی».
اینو فرستادم و کامل برگشتم تا ببینم عکس العملش چیه. گوشیش رو سکوت بود چون هیچ صدای زنگی بلند نشد. اما دستش سمت جیبش رفت و گوشیشو درآورد. یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند خیلی قشنگ رو لبش اومد. با همون لبخند بهم نگاه کرد. منم تو جوابش لبخند زدم. اما از ترس اینکه یکی ببینه زودی سرمو انداختم پائین و مشغول کارم شدم. 

دیگه ترم داشت تموم میشد.کلاس ها یکی یکی تموم میشد اما ماها کماکان به دانشگاه رفتنمون ادامه میدادیم.من که شخصاً تو خونه نمی تونم درست درس بخونم.اون قدر چیزای جورواجور واسه انجام دادن هست که اصلاً سمت کتاب و جزوه نمی رم.اما دانشگاه وقتی با دوستامم بهتره.با اینکه از هر یک ساعت فقط نیم ساعت درس میخونیم ولی بازم بهتر از هیچیه.
چهارنفری دور هم می نشستیم ودرس میخوندیم و به هم کمک میکردیم تا پروژه ها رو راست وریست کنیم و برای تحویل دادن به استاد آمادش کنیم.
با بچه ها توی سالن مطالعه نشسته بودیم و مشغول درس خوندن.گوشیم رفت رو ویبره.گوشیمو برداشتم و یه نگاه کردم.برام پیام اومده بود مهران بود گفته بود:کجایی؟چی کار میکنی؟
من:دانشگاهم،سالن مطالعه، تقریباً درس میخونم.
مهران:تقریباً یعنی چی؟
من: یعنی درس میخونم.اما حسش رفته و مخم هنگیده.دیگه چیزی تو کلم نمیره.
مهران:دوست داری بیام دنبالت ببرمت یکم هوا بخوری؟
با ذوق گفتم: آره.کجا می بریم.
مهران:نمی دونم دوست داری کجا بری؟
یکم فکر کردم وبعد نوشتم:دوست دارم تو بگی کجا بریم.
مهران:پس آماده باش تا یه ربع دیگه روبه روی دانشگاه منتظرتم.
کلی ذوق کردم:خب کجا میریم؟
مهران: سورپرایزه.
من: میمیرم تا بفهمم.
مهران: زودی میفهمی.
من: پس منتظرم.
مهران: میبینمت.
همون جور گوشی تو دستم بود و بهش نگاه میکردم و نیشم تا بنا گوش باز شده بود.
روجا: چته؟ذوق مرگ شدی؟
همون جور که دندونامو بهش نشون می دادم گفتم: تو فضولی؟
بعد براش زبون درآوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.مهسا با اعتراض گفت: خانم کجا میرن؟ هنوز دو ساعت مونده تا آخرین سرویس.
همون جور که قند تو دلم آب میکردن و قلبم تالاپ تلوپ میزد از هیجان گفتم: حوصله ندارم.می خوام برم خونه یکم بخوابم حالم جابیاد.
مریم: ماهام گوشامون درازه دیگه.تو با این ذوقزدگی می خوای بری خونه؟ ما خودمون این کاره ایم سوگند خانم. کجا می خوای جیم شی؟
مهسا و روجا مات و با تعجب بهم نگاه میکردن.برای اینکه خودمو لو ندم رو به مریم گفتم: بله خانم شما گرگ باروندیده اید اما ما گرگچه نیستیم. بابا دارم میرم خونه.
روجا:گرگچه نه و بچه گرگ.جدی می خوای بری خونه سوگند؟
با این که دوست نداشتم دروغ بگم اما به خاطر قولم به مهران مجبور بودم:آره عزیزم حالا چرا بغض کردی میدونم دوستم داری و طاقت دوریمم نداری. زودی میام پیشت عزیزم ...
روجا: اه ... لوس. چه خودتم تحویل میگیری. برو بابا بهتر همش حرف میزدی و نمی زاشتی ماهام درس بخونیم. برو بای بای.
مهسا: ماشین میگیری؟ مواظب باش. سعی کن با خطی ها بری.
من: چشم مامان جون. کاری ندارید. بوس بوس. بای بای.
همون جور که عقب عقبکی میرفتم براشون ماچ تو هوا میفرستادم. با قدمهای تند خودمو به در دانشگاه رسوندم. از رو پل هوایی رد شدم و رفتم اون طرف خیابون. دیدم مهران یکم جلوتر منتظرم نشسته. تندی خودمو به ماشین رسوندم. درو باز کردم و نشستم. بس که تند تند اومده بودم نفس نفس میزدم همون جور بریده بریده گفتم: سلام خوبی. خیلی معطل شدی؟
مهران: سلام تو خوبی؟ نه زیاد. چرا عجله کردی. ببین نفست گرفت.
من: خب نمی خواستم منتظر بمونی.
مهران با لبخند گفت: حالا دو دقیقه منتظر میموندم چی میشد؟ وظیفم بود عزیزم.
با لبخند بهش نگاه کردم. بعد یه دفعه یاد یه چیزی افتادم: راستی مهران کجا میریم؟
همون جور که ماشین رو روشن میکرد با یه لبخند شیطانی گفت: می خوام بدزدمت.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: وای خدا ترسیدم.
مهران با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: واقعاً نمی ترسی بدزدمت؟
من: اگه عرضشو داشتی هم خوب بود. این که همش حرفه.
مهران با یه لبخند شوخ گفت: یعنی دوست داری بدزدمت؟ منظورت چی بود؟ فکر میکنی عرضه اشو ندارم؟
یه لبخند پت و پهن زدم و ابرومو چند بار بالا انداختم و گفتم: نه جونم نداری مثل اینکه یادت رفته شما ببو گلابی هستی عزیز دلم. تو اگه از این کارها بلد بودی که خواهر دوستت ... ام ... اسمش چی بود؟ ... یادم نمی یاد ولش کن که همون دختره اون بلا رو سرت نمی آورد. به خواسته ی قلبش می رسید. تو هم الان پیش اونا بودی. حالا دیدی من مهران خودمو می شناسم.
با صدای بلند خندیدو گفت: تو هیچی رو فراموش نمی کنی نه؟ حالا گلابی دوست داری؟
تند تند سرمو به نشونه ی آره تکون دادم.
مهران: ببو گلابی چی؟
من: خیلی دوست دارم.
مهران با بدجنسی گفت: منو چی؟ مهران گلابی؟
خنده ام عمیق تر شد و چشمامو ریز کردم و با شیطنت گفتم: خب اونو باید فکر کنم. الان نمی دونم.
دوباره با صدا خندید و دستشو جلو آورد و آروم لپمو کشید و گفت: تو چقدر زبون داری دختر.
منم خندیدم و گفتم: استادم خوبه. ماهه.
مهران:دختره ی بلا. خب بلا خانم رسیدیم.
با تعجب به دورو برم نگاه کردم. اون قدر غرق حرف زدن بودم که اصلاً متوجه ی مسیر نشدم. یه نگاه انداختم و دهنم باز موند. ذوق زده گفتم: وای مهران. منو آوردی دریا؟ از کجا فهمیدی که دلم لک زده بود واسه دیدن دریا.
با لبخند گفت: خب من شما رو نشناسم کی باید بشناسه خانم خانما.
با عشق نگاهش کردم به این امید که تشکرمو از نگاهم بفهمه. و فهمید و با یه لبخند عمیق بهم جواب داد.
با ذوق از ماشین پیاده شدم و به سمت دریا دوییدم. تو اون ساعت روز غیر از چند تا مغازه دار کس دیگه ای اونجا نبود. رفتم کنار آب و سعی کردم کف کفشمو به آب برسونم اما موجها اجازه نمی دادن. تا نزدیک آب میشدم یک موج بزرگ باعث عقب نشینیم میشد. جوری شده بود که اگه یکی منو میدید فکر میکرد دارم دنبال آب میدوام. مهران کنارم اومد و با خنده گفت: مثل بچه ها بازی میکنی.
من: بازی نمی کنم می خوام آبو حس کنم اما نمیشه.
با صدای پر از خنده گفت: این جوری؟
یه نگاه با تعجب به خودم کردم و گفتم: پس چه جوری؟ مگه چیه؟
مهران: دختر بگو چش نیست. آخه کی با کفش آبو حس میکنه.
من: خب چیکار کنم؟
مهران جوابمو نداد. خم شد و پای راستمو بلند کرد. داشتم تعادلم رو از دست میدادم. به زور خودمو رو یه پا نگه داشتم. همون جور که برای حفظ تعادلم دستهامو تو هوا تکون میدادم با اعتراض گفتم: مهران چی کار میکنی؟ دارم میوفتم. دیوونه الان با مغز میام پائین.
مهران: یه دقیقه آروم بگیر ببین چی میشه.
مهران پامو بلند کرد و کفشمو بعد جورابمو از پام درآورد. همون جور آروم پامو گذاشت روی زمین و اون یکی پامو بلند کرد و کفش و جورابمو درآورد و وقتی کارش تموم شد. بلند شد و گفت: خب خانم جیغ جیغو حالا می تونید برید آبو حس کنید.
یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: تنهایی نمی رم.
با صدا خندید و گفت: خب حالا قهر نکن بیا با هم بریم. بعد دوباره خم شد و کفش خودشو هم درآورد و بعد از تموم شدن کارش رفت وسط آب وایساد و دستاشو باز کرد.
وای خدا چه حسی داره. مدتها بود که اینقدر دریا رو دوست نداشتم.
بعد دویید طرف من و دستمو کشید و برد تو آب. یه جیغی کشیدم و چشمامو بستم اما کار از کار گذشته بود احساس میکردم تا زانو خیس شدم. آروم، چشمامو باز کردم و خودمو وسط آب دیدم. مهران کنارم ایستاده بود و می خندید. هم خنده ام گرفته بود و هم لجم در اومده بود. یه نگاهی به آب کردم و برای تلافی با پا به سمتش آب پاشیدم.
چند قدمی عقب رفت و بعد اونم به جبران کارم شروع کرد به آب پاشیدن به من. جیغ می زدم و فرار می کردم اما مهران دست بردار نبود. برای مقابله با اون ایستادم و با پا و دست و هر جوری که میشد آب بیشتری پخش کرد آب پاشیدم به سمتش. مهران دستش و جلوی صورتش گرفته بود و آروم آروم میومد سمتم و مدام میگفت : نکن سوگند به خدا تلافی میکنم بد می بینی ها.
اما کو گوش شنوا. با ذوق بهش آب می پاشیدم . یه هو با یه حرکت خودش و رسوند به من و دستامو محکم گرفت و کشیدم تو بغلش. چون بی هوا این کار و کرد تعادلم و از دست دادم و تقریبا" پرت شدم تو سینه اش. یه جیغ کوتاه از ترس کشیدم و چشمام و بستم. 
صدای نفس نفس زدن مهران میشنیدم . نفسای داغش به صورت خیسم می خورد و مور مورم میکرد. یه حس عجیبی داشتم. تازه یادم افتاد تو بغل مهرانم. وقتی من و به سمت خودش کشید از ترس اینکه نکنه بیفتم تو آب و کل بدنم خیس بشه دستم وبه کمر مهرا گرفتم که تعادلمو حفظ کنم. تازه حواسم جمع شده بود دستم هنوز دور کمر مهران حلقه بود. مهرانم یه دستش دور کمر من بود و یه دستش دور شونه هام پیچیده شده بود و من و محکم بخ خودش فشار میداد. قند تو دلم آب می کردن. مدتها بود که آرزوم بود یه بارم شده بتونم مهران و بغل کنم. حس فوقالعاده ای بود. سرم و رو سینه اش بود. با نفس های عمیق بوش می کردم . وای خدا چرا این جوری شده بودم . چه بی آبرو شدم من انگار نه انگار که اینجا مثلا" دریاست و یه مکان عمومی و هر آن ممکنه یکی از راه برسه و ماها رو ببینه و بعدش خر بیار و باقالی بار کن. نمی دونم چقدر تو بغلش بودم که به خودمون اومدیم و یکم از هم جدا شدیم.
یه کوچولو خجالت می کشیدم اما فقط یه کوچولو. حس خوبی که این بغل بهم داده بود بیشتر خجالتمو رفع کرده بود. اما خوب یکم حجب و حیام بد نبود. سرمو انداختم پایین و آروم فاصله ام و از مهران بیشتر کردم و اومدم از آب بیام بیرون که دیدم دستم کشیده شده. برگشتم دیدم مهران دستم و میکشه. با گنگی و تعجب به چشماش نگاه کردم. چشماش و صورتش می خندید. اومد کنارم و دستم و محکم تو دستش گرفت و آروم به سمت ساحل حرکت کرد.
وای یعنی دلش نمیومد یه لحظه ام ازم جدا بشه؟ بسه سوگند چقدر خودت و تحویل می گیری. نه خوب پس این کارش یعنی چی؟
آروم از آب بیرون اومدیم. قیافه هامون حسابی دیدنی شده بود. هر دو خیس از آب بودیم و آب از سرورومون می چکید.
من: استاد معینی نمی ترسید یکی از شاگرداتون شما رو به این شکل و شمایل ببینه؟
مهران: نه، مگه من آدم نیستم؟ منم آب دوست دارم. بعدشم من می تونم توبیخشون کنم که الان نزدیک امتحاناست به جای درس خوندن اینجا چی کار می کنن؟
من: تو روت خیلی زیاده.
با شیطنت بهم خندید. یکم نشستیم تا خشک بشیم و بعد مهران رفت تا دوتا آبمیوه بگیره. رفتم جلوی دریا ایستادم و زل زدم به آبی بی انتها. اون قدر محو دریا و افکارم بودم که اصلاً متوجه ی اومدن مهران نشدم.
مهران: به چی اینقدر دقیق نگاه میکنی؟
با صدای مهران یه تکونی خوردم و برگشتم بهش لبخند زدم و گفتم: به خاطره ها، به آرزوها، رویاها و ...
مهران با گنگی سرشو تکون داد.
من: می دونی چقدر آرزو داشتم با تو بیام اینجا؟ با تو به دریا نگاه کنم؟ تموم اون شبا و روزایی که میومدی اینجا دوست داشتم کنارت باشم، که بگم همیشه باهاتم که تنهات نمی زارم که دریا اونقدر ها هم بد نیست. شاید غم اون بیشتر از ماها باشه. فکر میکنی دریا دوست داره جون آدما رو بگیره؟
مهران: نمی دونم ... منو که نخواست.
بهش نگاه کردم. تو خاطره هاش غرق بود و چشم دوخته بود به دریا. یه غمی تو صورتش نشسته بود.
من: من که ازش ممنونم.
مهران با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد و همون جور با گیجی گفت: از دریا؟ چرا؟
بهش نزدیک شدم و درست تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چون تو رو به من داد. چون اجازه داد باشی و من پیدات کنم. چون الان پیش منی.
تو چشماش محبت و غم و شادی با هم بود. چشمای عجیبی داشت همه ی احساسات با هم و کنار هم تو چشمای اون جمع بودن. دستشو دراز کرد و دستمو گرفت. همون جور که بهم نگاه میکرد خیلی آروم گفت: قدم بزنیم؟
با لبخند جواب مثبت دادم و دوتایی با هم کنار ساحل قدم زدیم. دستم هنوز تو دستش بود. شاید اون روز یکی از قشنگترین روزای زندگیم بود که برای همیشه برام موند.

هنوزم با بیاد آوردن اون روز تنم گرم میشه و خون تو رگهام جریان پیدا میکنه.
کلاسها تعطیل شده بود و همه در تب و تاب آخرین امتحانای ترم بودن. آخرین امتحانایی که توی این دانشگاه داشتیم.دیگه داشت تموم میشد و تا یک ماه دیگه تمام چهار سال عمری که توی دانشگاه گذروندیم به خاطره ها پیوست.همه تلاش میکردن حسابی درس بخونن و این ترم آخر معدلشونو بالا بیارن.منم به زور مهران یه کله میخوندم.برام برنامه ریخته بود و مجبورم میکرد که از برنامه اش پیروی کنم.اگه کاری رو که گفته بودم انجام نمی دادم کلی ناراحت میشد و حسابی دعوام میکرد و من از ترس دعوا کردنش حسابی درس میخوندم.وقتهای بیکاریم.بهم زنگ میزد و کلی باهام حرف میزد و منو میخندوند و بهم انرژی میداد تا برای ادامه ی درس خوندن آماده بشم.
به لطف مهران برای اولین بار تو تمام زندگیم تمام درسها مو تو فرجه ها خوندم و برای امتحان آماده شدم.روز امتحان رسید و من مطمئن سر جلسه رفتم.قبل از امتحان مهران بهم پیام داده بود تاآروم شم و گفته بود برات دعا میکنم.بی نگرانی برو سر جلسه. من کنارتم.
هیچ چیز به اندازه ی دیدن مهران سر جلسه امتحان بهم آرامش نمی داد. این که بدونم کنارمه و نگرانمه خیلی معرکه بود. با یه لبخند شیرین دعوت به آرامشم میکرد و من با اعتماد به نفس و بی نگرانی امتحان رو برگزار می کردم.
امتحانا یکی یکی برگزار میشد و من برخلاف ترم های قبل شاد و خندان از سر جلسه بیرون میومدم. لبخند امید بخش مهران و دعاهاش و برنامه ی فوق العادش جواب داده بود و من از همه ی امتحانا راضی بودم و نمره ها هم نشون می داد که تلاش ما بی نتیجه نبود.با تمام وجود از مهران ممنون بودم.عشق و محبت زیادش که هر لحظه با تمام سلولهام حسش می کردم زندگیمو رویایی کرده بود. و من به خاطر این همه شادی از خدا ممنون بودم.
روزهام با بودن مهران شیرین تر شده بود.هر روز چند ساعت با هم حرف میزدیم و اگه دانشگاه بودیم سعی میکردیم از دور هم که شده همو ببینیم.دوست نداشتم اون لحظه ها ی خوب هیچ وقت تموم بشه.اما می دونستم که وقت زیادی نداریم.وضیعت جسمی مهران خوب نبود.نسبت به بار اولی که دیده بودمش خیلی لاغرتر شده بود.خون دماغ شدنش هم بیشتر و شدیدتر شده بود و سرفه های وحشتناکی میکرد جوری که حس میکردم هرآن ممکنه حنجرش پار هبشه.
مهران دوست نداشت من مریضیش رو ببینم.هر بار که جلوی من خون دماغ میشد خیلی سریع روشو ازم برمیگردوند و سعی میکرد تنهایی جلوی خونریزی رو بگیره.از این کارش دلم میگرفت دوست نداشتم تنهایی زجر بکشه.دوست داشتم کنارش باشم و بهش دلداری بدم و آرومش کنم.بگم خدا بزرگه.اما می دونستم آدمی تو شرایط اون به هیچ کدوم از این حرفها اعتقادی نداره.همیشه میگفت از این که عمرم داره تموم میشه خوشحالم چون میرم پیش خانوادم.ولی عذاب میکشم که تورو ناراحت میکنم.می دونم به خاطر من خیلی اذیت شدی و میشی.حاضر بودم هرچی دارم بدم تا تو یه جوری فراموشم کنی. اما نمی دونم چرا نمی شه. خودت نمی خوای و این تنها دلیل عذاب وجدان داشتن منه.
با این حرفهاش به دلم آتیش میزد.بغض میکردم و اشکم در می اومد. خیلی دل نازک شده بودم.طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم اما طاقت دوری و بی خبری رو هم نداشتم.حاضر بودم واسه همیشه عذاب بکشم اما یک لحظه ازش بی خبر نباشم. مهران شده بود همه ی دنیای من و خودش اینو نفهمیده بود.
بازم هر چند وقت یکبار بهم میگفت: سوگند هنوزم دیر نشده بیا و همه چیز رو فراموش کن فراموش کن که مهرانی بوده.
منم با سماجت و بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد
می گفتم: نه، نه، نه. چه طور فراموشت کنم؟ چه طور مهران، استاد معینی و تمام خاطره ها ولحظه هامو فراموش کنم؟ اگه تموم دانشجوهایی که باهات بودن تونستن خاطره ی استاد معینی رو فراموش کنن منم می تونم مهران معینی رو فراموش کنم.
دوست داشتم جیغ بکشم و مهران و وادار کنم که دیگه در مورد این موضوع حرف نزنه اما چند وقت بعد که دوباره جلوی من حالش بد میشد بازم این بحث مسخره رو پیش میکشید.
شبا تو تاریکی اتاقم براش دعا میکردم. نمی دونستم چه دعایی باید بکنم.بگم «ای خدا مهرانم رو شفا بده» می دونستم که خودش نمی خواد.مدتها بود که امید به زندگی درش مرده بود و امیدی به بهبودیش نداشت فقط معجزه می تونست شفابخش باشه.خودش همیشه به شوخی میگفت: من کوپنم رو برای یکی دیگه خرج کردم.خدا دیگه بهم کوپن شفا نمی ده. 
و بعد خودش با صدای بلند می خندید.تنها امیدش رفتن و رسیدن به خانوادش بود.
فقط می تونستم دعا کنم« خدایا بهش آرامش بده»
دلم می خواست گریه کنم زار بزنم برای مهران،برای خانوادش، برای جونیش،برای دل خودم.برای خودم که می دونستم وارد چه بازی شدم و بازم پیش می رفتم.می دونستم آخر این ماجرا اونی که همه چیزش و می بازه منم.من می مونم و کلی خاطره که هیچ وقت پاک نمیشه.
دانشگاه تموم شد و یه دوره ی خیلی مهم زندگیم به آخر رسید.دل کندن از دانشگاه و مخصوصاً بچه هایی که چهار سال هر روز با هم بودیم خیلی سخت بود.برای همین بچه ها تصمیم گرفتن برای به یاد ماندنی کردن دوره ی دانشگاهمون یه سفر دو روزه با همکلاسی ها بریم و از چند تا از استادام هم دعوت کرده بودن که همراهمون بیان.مهران هم جزویی از اونها بود.
پدرم کلاً با اردوی دانشجویی راحت نبود و خوشش نمی یاد.دفعه ی اولی که موضوع رو بهش گفتم خیلی جدی گفت: نه . 
و بعد بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم گذاشت و رفت.
یادمه دوروز تموم گریه کردم و به هرکس که می تونستم متوسل شدم که بابا رو راضی کنه.این وسط مهران دلداریم می داد و میگفت: خب پدرته.حق داره نگرانت میشه.ازش ناراحت نباش.
اما من اصلاً دلم نمی خواست این آخرین لحظات بودن تو جمع دانشجویی رو از دست بدم خلاصه بعد از دو روز اشک و آه . زاری بابا با کلی نارضایتی و اوقات تلخی رضایت داد. اما حتی صبح روز حرکتم خون به جیگرم کرد که«من راضی نیستم تو بری.اما خودت خودسر شدی و می خوای بری.و این جوری ماها رو اذیت میکنی.»
با اشکی که تو چشمام جمع شده بود سوار اتوبوس شدم و کنار مهسا نشستم و مهسا با دیدن حالم دلداریم می داد و بغلم میکرد و سعی در آروم کردنم داشت.یه ساعتی بعد همه چیزو فراموش کرده بودم و تو جمع بچه ها شاد می خندیدم.
چند ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم به نور.یکی از بچه ها که خودش اهل نور بود راهنمامون شد و آدرس داد اتوبوس بچه ها و ماشین استادها همه گوش بفرمان همون پسر که اسمش اردلان احمدی بود داده بودند و دنبال اون راه افتاده بودن.
بعد از یک ربع رسیدیم به یه ویلای بزرگ کنار جنگل.گویا ویلای یکی از آشناهای آقای احمدی بود و ایشون زحمت کشیده بودن و دو روز ازشون ویلا رو اجاره کردن.
بچه ها یکی یکی با شور وهیجان وسروصدا از اتوبوس پیاده می شدند و با دیدن مناظر اطراف ذوق زده هر کدوم به سمتی می رفتن.
با اینکه خودم یچه ی جنگل و دریا بودم اما باز هم با دیدن سبزی جنگل به هیجان می یومدم جو بچه ها هم مزید بر علت شده بود که از ته دلم احساس شادی کنم.واقعاً دو روز اشک ریخن به بودن تو یه همچین جایی می ارزید.
مهران: خوش میگذره.
از جام یه متر پریدم هوا و با حالت شوک زده برگشتم دیدم مهران داره بهم می خنده.
خندیدم و گفتم: خیلی،حیف بود نمی اومدم اینجا.
چشمکی زدم و رفتم وسایلمو از ماشین بیرون بیارم.
ویلا دو طبقه بود و طبقه ی دوم دوتا راه ورودی داشت یه راه از بیرون ساختمون که پله می خورد و میرفت به طبقه ی دوم و یکی از داخلی سالن ویلا.
آقای لرستانی که مسئولیت این لردوی دو روزه رو قبول کرده بود بچه ها رو تقسیم بندی کرد و قرار شد که خانم ها طبقه ی بالا باشن وآقایون طبقه ی پائین.جلوی ورودی سالن هم یک پرده زده بودیم که دو تا طبقه کاملاً از هم جدا بشن.
با سروصدا وسایلمونو بردیم تو ویلا و توی سه تا اتاق تقسیم شدیم .من و مهسا و روجا و مریم و هنگامه و الناز با هم توی یه اتاق جا گرفتیم.
سریع وسایلمونو یه گوشه ای گذاشتیم و اومدیم یرون تا یه قدمی تو جنگل بزنیم.دوربین رو برداشته بودیم و تند تند در مدلها و ژست های مختلف از خودمون عکس میگرفتیم.یکم بعد دیدم بقیه ی بچه ها از دختر و پسر گرفته تا استادا از ویلا بیرون اومدن و دسته دسته تقسیم شدن و هر کدوم از یه طرف وارد جنگل شدن.به زور و خواهش قبل رفتنشون نگهشون داشتیم تا چند تا عکس بگیریم.وقتی می خواستیم با مهران و استاد حمیدی و استاد امیری عکس بگیریم مهران اشاره ای بهم کرد که یعنی کنار من وایستا.زیرزیرکی بهش خندیدم و وقتی همه جمع شدن دور استادا آروم رفتم و کنار مهران خودمو جا کردم.یه چند نفر این طرف و اون طرف سه تا استادا ایستادن و چند نفرم خم شدن ونشستن تا عکس بگیریم.پسری که پشت دوربین بود مدام میگفت:" بچه ها بخندید و آماده باشید الان عکس میگیرم" اما هر بار یکی از بچه ها می گفت:نه، نه صبر کن.بعد خودش و مرتب میکرد.خلاصه یه دو دقیقه طول کشید تا بتونیم عکس بگیریم.همه آماده چشمون به دوربین بود و لبخند رو لبام بو که یه حسی مثل جریان الکتریسیته به بدنم وصل شد.
مهران از فرصت استفاده کرده بود و وقتی دیده بود همه چشمشون به دوربینه دستشو انداخته بود دور کمرم و منو به خودش نزدیکتر کرده بود.
از خجالت و ترس اینکه یکی ماها رو ببینه صورتم سرخ شده بود. اما از ترس چیزی نگفتم. عکسو که گرفتیم همه خندیدن و از استادا تشکر کردن منم سریع خودمو کشیدم کنار.تو یه لحظه که بقیه حواسشون نبود خیلی آروم به مهران گفتم: شیطونیت گرفته؟ دم آخری می خوای تابلو بشیم اونم جلوی این همه آدم؟
فقط خندید و نگاه شیطونشو بهم دوخت.دیگه هیچی نتونستم بگم.مهسا اومد و دستمو کشید و من و با خودش برد.مهرانم رفت پیش استادای دیگه.
خلاصه تا ظهر راه رفتیم و عکس گرفتیم.وقتی حسابی گشنمون شد برگشتیم سمت ویلا.دیدیم یکی دوتا از پسرها با یکی از استادا رفتن برامون ناهار گرفتن همه با خوشحالی یه هورا براشون کشیدیم و رفتیم توی ساختمون و بساط ناهار رو پهن کردیم.
بعد ناهار خانم ها وآقایون هر کدوم رفتن تو طبقه و اتاق خودشون تا یکم استراحت کنن.
نیم ساعتی بود که تو اتاق بودم.همه خوابیده بودن اما من از زور شیطونی و انرژی زیاد خوابم نمی برد.خیلی سعی کرده بودم با اذیت کردن مهسا و ورجا و مریم نگذارم اونام بخوابن اما نشد.تنها دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم که احساس کردم گوشیم لرزیده.سریع خوابیدم رو گوشی و یه نگاه کردم دیدم مهران پیام داده که: بیداری؟ من دلم می خواد تو جنگل قدم بزنم اگه تو هم میای تا پنج دقیقه ی دیگه کنار اتوبوس می بینمت.

ذوقی کردم و سریع پاشدم و لباس پوشیدم و یواش یواش از بین بچه ها گذشتم و با کمترین صدایی که می تونستم درو باز کردم و اومدم بیرون.تندی از پله ها پائین اومدم و رفتم سمت اتوبوس دیدم مهران یه تیپ اسپرت قشنگ زده و ایستاده کنار اتوبوس. بس که مرتب و با کت و شلوار دیده بودمش. تیپ جدیدش برام تازگی داشت.یه سوتی کشیدم و گفتم: چه ماه شدید استاد.خندید و گفت:ماهی از خودتون خانم. حالا بیا زودتر بریم توجنگل تا کسی ما دو تا رو با هم ندید.بعد همون جور لبخند زنان دو تایی رفتیم تو جنگل.همون جور که می رفتیم جلو باهم حرف می زدیم.
مهران خوشحال بود که تونسته بود با دانشجوهاش بیاد مسافرت دو روزه می گفت: خیلی وقت بود که توی یه جمع شاد و صمیمی نبوده.
همون جور داشتیم راه میرفتیم و حرف می زدیم که یه دفعه دیدم مهران خم شد و شروع کرد به سرفه کردن. با اینکه بار اولی نبود که سرفه کردنش رو میدیدم اما بازم مثل همیشه ترسیدم. تنها چیزی بود که نمی تونستم بهش عادت کنم.
آروم پشتشو مالیدم تا سرفه اش کمتر بشه اصلاً نمی دونستم چی کار کنم حتی نمی دونستم کاری که می کنم تأثیر داره یا نه. با نگرانی بهش نگاه کردم که دیدم در حین سرفه کردن اخم کرده. دستی که جلوی دهنش بود سریع رفت بالا و جلوی بینیش رو گرفت یه دفعه صاف ایستاد و سرش و بالا گرفت دوباره خون دماغ شده بود. هر بار شدیدتر از دفعه ی قبل بود. دست بردم تو جیبم و چند تا دستمالی که توش بود و درآوردم و گذاشتم رو بینی مهران. بازوش و گرفتم و گفتم: بیا اینجا کنار این درخت بشین. زودی بند میاد.
با این که خودمم به حرفی که میزدم ایمان نداشتم. فقط گفتم تا حرفی زده باشم. مهران و بردم سمت یه درخت و نشوندمش. خودم هم جلوش زانو زدم وسرشو بالا گرفتم تا خون ریزیش بند بیاد. مهران چشماشو بسته بود.
یکم که گذشت خونریرزی بند اومد. با دستمالهای تمیز باقی مونده تو جیبم صورتشو پاک کردم. یه دفعه مهران دستمو که رو صورتش بود و گرفت و آروم چشماشو باز کرد. با نگاهی که توش ناراحتی موج میزد بهم زل زد وگفت: سوگند تا کی می خوای این کارو بکنی؟ خسته نشدی؟ من به جای تو خسته ام دیگه تحملم تموم شده. خدایا زودتر تمومش کن. دیگه طاقت عذاب کشیدنو ندارم سوگند. هر بار که این جوری میشم می فهمم که چه زجری میکشی. خدایا کاش به حرفم گوش می دادی. سوگند دلم نمی خواد منو این جوری ببینی. بیا تمومش کنیم.
بی تفاوت دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و دوباره مشغول پاک کردن خونها روی صورتش شدم. هر بار که این حرفو میزد دلم آتیش میگرفت و بی اختیار بغض میکردم و اشک تو چشمام جمع می شد .آروم آروم شروع کردم به زمزمه کردن یه شعری. که همیشه این موقع ها یادم میومد وقتی مهران حرف از جدایی می زد.
عطش بودن با تو،تو دلم کاشته جوونه 
چشم من مرگ دلم رو از تو چشم تو خونده
ترو از من،من و از تو اگه آسمون بگیره 
توی دشت خشک سینم عشق پاک نمیمیره
بیا تا برای غم جایی نباشه 
شاید امروز بره فردایی نباشه
بیا تا برای غم جایی نباشه 
شاید امروز بره فردایی نباشه
التهاب و تشنه مردن رسم این دنیا همینه 
تا بجنبی جای قلبت خالی مونده توی سینه
نداره طاقت و تاقی گلی که نداره گلدون 
آخه آرزوی آدم آخ چه آسون میشه ویرون.
بیا تا برای غم جایی نباشه 
شاید امروز بره فردایی نباشه
با بغض رو به مهران گفتم: مهران شاید دیگه فردایی نباشه. خواهش می کنم.
دیگه اشکم داشت در می اومد. کنترولی روی اشکام نداشتم. قطره قطره اومده بود روی گونه هام. مهران دستشو دراز کرد و اشکامو یکی یکی پاک کرد و بعد چیزی و گفت که با تمام وجود می خواستم از دهنش بشنوم.
مهران: دوستت دارم. مهم نیست که چقدر سعی کردم جلوش و بگیرم و ازت دور باشم اما نشد. سوگند من جسارت کردم و عاشقت شدم. اعتراف می کنم از همون روز اولی که دور میدون با دوستت دیدمت عاشقت شدم و قتی داشتی دورو برت و نگاه می کردی و دنبال ماشینی که قرار بود کادو هاتو بیاری می گشتی. همون موقع که کادو به دست بی تفاوت از کنارم رد شدی و سوار تاکسی شدی. نمی دونی اون موقع چه حالی داشتم. چقدر خودمو کنترل کردم که جلو نیام و خودمو نشندم. دوست داشتم همون موقع بیام و بگم سوگندم من مهرانم. دوست داشتم بغلت کنم سفت فشارت بدم شاید زندگی تموم شدم بر می گشت. شاید خدا به خاطر ما از من می گذشت. اما نمی تونستم. تو هیچی از من نمی دونستی تو باید می فهمیدی که من موندنی نیستم. من یه مسافرم که لیاقت با تو بودن و ندارم یعنی اصلا" زمانش و ندارم. نباید تو رو وارد زندگی پر از عذاب خودم می کردم. همه ی امیدم این بود که تو بعد خوندن نامه ام دیگه جوابمو ندی دیگه نخوای حتی صدامو بشنوی اما وقتی زنگ زدی وقتی گفتی می خوای امیدم بشی وقتی می خوای کنارم باشی تا با هم بجنگیم انگار دنیا رو بهم دادن اما وقتی یادم اومد که فقط باعث عذابتم خواستم خودم تموم کنمو اما نشد خواستم به خاطر تو درمان شم اما نشد دیگه راهی برای با تو بودن نبود. اما من می خواستم تو رو ببینم حتی اگه تو هیچ وقت من و نمی دیدی. می خواستم کنارت باشم حتی اگه تو هیچ وقت نمی فهمیدی. می خواستم تو موفقیتت سهمی داشته باشم حتی اگه شده به عنوان یه استاد جدی. اما تو، بازم تو سوگند با این دقتت با این چشمات و با این حافطت من و شناختی اونم وقتی که تمام سعیم و می کردم که کنارت باشم اما دور از تو. دفعه ی اول که تو دانشگاه پشتت به من بود و داشتی واسه انتخاب واحد با دوستات بحث می کردی شناختمت. از حرف زدنت. از دور شناختمت. تو تنها کسی بودی که من حتی از فاصله ی هزار متری حتی از پشت بدون اینکه مستقیم ببینمت می شناختمت. می تونستم حست کنم. وای اون لحظه ای که شک زده با نگاه متعجبت ماتت برده بود و حتی نفهمیدی چی ازت پرسیدم دوست داشتم بپرم و ماچت کنم بس که خواستنی شده بودی. اونقدر دلتنگت بودم که هیچی برام مهم نبود نه اینکه تو هنوز من و نمیشناختی نه اینکه اینجا دانشگاهه نه اینکه سه تا دوستت دارن باتعجب نگاهم می کنن. چقدر سخت بود که راحت از کنارت رد شم و نگاهت و پشت سر خودم حس کنم. بماند که سر کلاسا چه عذابی می کشیدم. سوگندم اگه تا الان دووم آوردم فقط و فقط به امید تو بود به خاطر حضور تو به خاطر با تو بودن.
تنم گرم شده بود صورتم داغ کرده بود. شنیدن این حرفها از مهران این همه اعترافات. زبونم بند اومده بود. یه جرقه تو ذهنم اومد، مهران من و دیده بود مدتها قبل، بدون اینکه من بفهمم. و من تمام این مدت با یه صدا زندگی می کردم بدون تجسم یه آدم. با دلخوری به مهران نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: مهران خیلی بی انصافی خیلی... تو من و دیدی اما من ... خیلی بدی ...
با ناراحتی و یکمم عصبانیت مشتهای گره کردمو به سینه ی مهران می کوبیدم تا شاید این بی انصافی یکم جبران بشه اما وقتی لبخند خوشحال مهران و دیدم عصبانیتم دوبرابر شد به صدای جیغی گفتم: مهران خیلی بی انصافی ... خیلی ... من ... من ...
دنبال یه کلمه ی مناسب برای توصیف این بی عدالتی می گشتم که یهو مهران باهمون لبخندش دستام و که به سینش مشت می کوبیدم و گرفت و با یه حرکت من و به سمت خودش کشید و ...
فقط تونستم چشمامو ببندم و داغی لبهاش و رو لبهام حس کنم. خدایا این چه حس لذت بخشی بود. یه حس شیرین همراه با یه ترس و نگرانی. نگرانی برای از دستدادن مهران برای اینکه ممکنه این اولین و آخرین بوسه ی ما باشه. با این فکر ناخوداگاه دستام بالا اومد و رو صورت مهران قرار گرفت دستم و تو موهاش بردم و دلم نمی خواست ازش جدا شم. انگار مهرانم همین فکر و حس و داشت چون اونم با یه حرکت کمرمو گرفت و بیشتر به سمت خودش کشید. نمی دونم چقدر طول کشید فقط می دونم که دیگه نفس کم آوردیم . آروم از هم جدا شدیم. خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم. سرمو انداخته بودم پایین هنوز تو بغل مهران بودم. مهران آروم چونه امو گرفت و سرمو بالا آورد. 
مهران: سوگندم به من نگاه کن.
تو چشماش نگاه کردم. یه نگاه مهربون با کلی محبت و عشق.
مهران بالبخند عمیقی تو چشمام زل زده بود.
مهران: سوگندم ازت ممنونم. تو من و به تنها آرزوم رسوندی. دیگه بوسیدن و بغل کردنت برام تبدیل شده بود به یه رویا یه آرزو، حتی اگه همین الانم خدا جونم و بخواد با تمام وجود تقدیمش می کنم. 
سرش و به سمت آسمون برد و گفت: خدایا بنده ی ناشکری بودم اما الان میفهمم که من و یادت نرفته بود، با همه ی لج کردنای من تو لج نکردی و آرزومو براورده کردی. ممنونم خداجون.
صورتم از خوشحالی و خجالت سرخ شده بود.مهران آروم منو جلو کشید و سرم و گذاشت رو سینه اش و همون جور سرمو ناز کرد. هیچ چیزی نمی خواستم. دوست داشتم تا همیشه تو همین حالت بمونم. جام خوب بود و گرمای محبت و عشق و حس میکردم.

یه یک ساعتی تو جنگل موندیم و بعد هر کدوم جدا رفتیم سمت ویلا تا کسی نفهمه ما با هم بودیم به ویلا که رسیدم سریع از پله ها رفتم بالا و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم. سعی میکردم هیچ گونه صدایی ایجاد نکنم که بچه ها بیدار نشن. رفتم کنار مهسا دراز کشیدم و چشمام و بستم و به مهران فکر کردم. نیم ساعت بعد حس کردم یکی داره تکونم میده. خیلی خسته بودم واسه همین توجه نکردم.
اما تکون ها نه تنها قطع نشد بلکه شدیدتر هم شد. مجبوری چشمامو باز کردم. تو عالم خواب و بیداری زمان و مکان رو گم کرده بودم .فکر میکردم خونه ی خودمونم و داداشم داره تکونم میده.
به زور و با عصبانیت چشمامو باز کردم که سرش یه داد بکشم اما با دیدن مهسا که بالا سرم نشسته و تکونم میده تعجب کردم. متعجب تو جام نشستم و دورو برم و نگاه کردم بعد سی ثانیه یادم اومد کجام.
مهسا: چته تو؟ چقدر می خوابی؟ زود باش پاشو ببینم پاشو کارت دارم.
چشمامو با دستهام مالیدم تا خواب و از خودم دور کنم. با گیجی به مهسا نگاه کردم و گفتم:تو خوبی؟ چی داری میگی واسه خودت؟ آخه چی کارم داری؟ من خوابم می آد.
مهسا: بله دیگه منم همه رو خواب کنم و جیم بزنم و بعد دو ساعت برگردم خسته و کوفته می شم و دلم نمی خواد از جام پاشم.
من: چی؟ مثلاً باید بفهمم چی میگی؟
مهسا: زود باش پاشو ببینم. تو خیلی مشکوکی. نزاشتم روجا و مریم بفهمن. اومدم از خودت بپرسم کجا رفته بودی.
من: مهسا جون قربونت برم الان خسته ام بزار برم صورتمو بشورم بعد حرف میزنم.
برای راضی کردن مهسا یه ماچی از لپش کردم وسریع پا شدم رفتم صورتمو بشورم. وقتی دوباره اومدم توی اتاق دیدم همه در حال حاضر شدن هستن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: کجا میرید؟ چرا لباس پوشیدید؟
مریم: زود باش لباستو بپوش قراره بریم دریا.
خوشحال دوییدم سمت لباسامو زودی حاضر شدم. یکی از بچه ها که مسئول شده بود همه رو جمع کرد و سوار اتوبوس کرد و مواظب بود کسی جا نمونه. یه ده دقیقه بعدش رسیدیم به ساحل و پیاده شدیم.
ذوق زده تا پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم شروع کردم به عکس گرفتن از همه جا و همه کس عکس میگرفتم. باید تمام این لحظات این سفر رو ثبت می کردم. بچه ها رو جمع کردم و عکسای دسته جمعی و تکی گرفتیم.
رفتیم کنار آب و گوش ماهی جمع کردیم. یه سری از بچه ها با چوب روی ماسه ها شکلک میکشیدن و بعضی هام پاهاشون و برده بودن توی آب.
بعد کلی ورجه وورجه رفتم یه گوشه و ایستادمو زل زدم به دریا. بازم آبی دریا جذبم کرده بود جوری که نمی تونستم چشم ازش بردارم.
_: به چی این قدر عمیق نگاه میکنی.
دیگه عادت کرده بودم با لبخند برگشتم و مهرانو کنار خودم دیدم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خانم کوچولوی ما شجاع شده. گفتم الان نیم متر میپری تو هوا.
من: دیگه حنات رنگی نداره آقا. عادت کردم که تو بترسونیم واسه همین دیگه نمی ترسم. ابروهاش و بالا انداخت و گفت: جداً؟ می خوای ثابت کنم که راست نمی گی؟
مبارزه طلبانه گفتم: می تونی ثابت کن.
یه لبخند شیطانی زد و زوم کرد تو چشمام. یه دفعه داغ شدم. مهران بدون توجه به اطرافش دست دراز کرد و دستمو گرفت. از ترس رنگم پرید. وای اگه یکی میدید چی میشد؟ بازار شایعه راه می افتاد.
سریع دستمو عقب کشیدم اما مهران دستمو محکم گرفته بود و ول نمی کرد. داشتم سکته می کردم. همون جور با ترس گفتم: مهران دستمو ول کن الان یکی میبینه.
با بدجنسی خندید و گفت: خب ببینه. تو که گفتی نمی ترسی.
من: نمی ترسم ولی ...
ابروهای مهران بالا رفت و گوشه ی لبش پائین اومد: تا اعتراف نکنی ترسیدی ولت نمی کنم.
نمی خواستم کم بیارم واسه همین سعی کردم با بی تفاوتی بگم: نه اصلاً نمی ترس ...
اما تا خواستم جمله ام رو تموم کنم دیدم مهسا و روجا و مریم دارن از پشت مهران سمت ما میان. رنگ صورتم که پریده بود بدتر شد.
سریع گفتم: مهران جون میترسم دستمو ول کن زود خواهش میکنم.
مهران که حسابی خندش گرفته بود با خنده ای که روی صداشم تأثیر گذاشته بود گفت: اااااا ... چه زود تغیر عقیده دادی.
من: مهران قربونت برم الان ول کن ترو خدا الان مهسا اینا می رسن بهمون میبیننمون. 
دوباره مهران با خنده بهم نگاه کرد و بعد خیلی آروم دستمو ول کرد. از رو دستپاچگی ناخودآگاه دستامو پشت سرم قایم کردم. دیگه مهران به زور جلو خنده اش رو گرفته بود.
مهران: حالا چرا دستاتو قایم میکنی.
با گیجی چشم از مهسا اینا برداشتم و به مهران نگاه کردم و گفتم: چی؟
با ابرو به دستام اشاره کرد. یه نگاه کردم دیدم دستامو پشتم قایم کردم. خدایا اصلاً نفهمیدم کی این کاروکردم و چرا؟ همون جور گیج گفتم: نمی دونم .... دستامو چرا پشتم قایم کردم؟ ...
مهران دیگه نتونست خودشو کنترول کنه و با صدای بلند خندید و گفت: وقتی گیج می شی خیلی بامزه میشی. مثل دختر بچه های ناز و خوردنی و یکمی خنگ.
اصلاً نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم. بس که نگران برداشت دوستام بودم که حالا دیگه به ما رسیده بودن بودم که با تعجب به مهران نگاه می کردن که با صدای بلند می خندید. روجا با اشاره ازم پرسید چی شده که من خودمو زدم به نفهمی و جوابشو ندادم. اما مهسا طاقت نیاورد. وقتی سلام کردنشون تموم شد سریع گفت: استاد معینی به چی این جوری می خندید؟ راستش اونقدر جالب می خندید که آدم دلش می خواد همین جوری بخنده. یعنی از خنده ی شما خندش میگیره.
مهران یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم آریا یه جوک خیلی بامزه تعریف کردن منم خندم گرفت.
مهسا این بار به من نگاه کرد و گفت: جدی؟ سوگند تعریف کن ما هم بخندیدم باید خیلی جالب باشه. 
مونده بودم که چی بگم. هیچ چیز جالبی یادم نمی اومد اونایی هم که یادم می اومد عمراً برای مهران تعریف میکردم که این جوری بخنده. از رو ناچاری گفتم: یادم رفته چی تعریف کردم. مهران دوباره با صدای بلند خندید. این بار منم از خندیدنش خندم گرفته بود. دو ساعتی تو ساحل موندیم و وقتی هوا تاریک شد همون جا کنار ساحل آتیش روشن کردیم و چند تا از بچه ها رفتن شام گرفتن و همون جا کنار ساحل شام خوردیم. حدود ساعت یازده بود که برگشتیم ویلا و اونقدر خسته بودیم که تا رسیدیم توی اتاق فقط تونستیم لباسامونو عوض کنیم و پنج دقیقه بعد صدا از کسی در نمی اومد.

صبح ساعت 7 شیپور بیدار باش و زدن. همه تند و تند با سرو صدا دست و صورتشونو شستن و همه ی دخترا رفتیم طبقه ی پائین که بساط صبحونه پهن بود و مهمون آقایون صبحونه خوردیم.
بعد صبحانه همه تو حیاط جمع شدیم همه دسته دسته مشغول کاری شدن. یه سری رفتن تو جنگل یه سری رفتن فوتبال بازی میکردن. یه سری هم دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. یکی از پسرام بایه توپ والیبال اومد و گفت: خانم ها وآقایون هر کی می خواد بازی کنه بیاد جلو باید یه تیم تشکیل بدیم. به زور بچه ها رو بلند کردم و رفتیم که والیبال بازی کنیم.
چندتا از پسرهام بلند شدن و مهران و استاد حمیدی هم گفتن که بازی میکنن.
قرار شد که دخترها توی یه تیم و آقایون تو تیم بعدی باشن. دسته بندی کردیم و هر کس رفت جای خودش ایستاد. به جای تورم یه طناب به دو تا درخت بستم و بازی شروع شد. تیم آقایون قد شون بلند تر و بازیشون بهتر بود اما ماهام کم نمی آوردیم بعد 20 دقیقه بازی هنوز امتیاز ها برابر بود و هیچ تیمی نمی تونست بیشتر از دو دقیقه امتیاز بالارو داشته باشه چون تیم مقابل بلافاصله تو کمتر از دو دقیقه امتیاز میگرفت.
توپ یکی از بچه ها بیرون رفت و تیم آقایون بازی رو باید شروع میکردن. مهران رفت که سرویس و بزنه چشمم به مهران بود مهران توپو که زد همه ی حواسا رفت سمت توپ یه لحظه نگاه کردم دیدم مهران هنوز سر جاش ایستاده. یه حس عجیبی داشتم. بدون توجه به بازی به مهران نگاه می کردم . همه ی حواسم به مهران بود که دیدم حالش عجیبه و انگار گیج میزنه. نمی تونست روی پاهاش وایسته و تعادلش و حفظ کنه یه دفعه دیدم خون از دماغش مثل رود پائین اومد. اما مهران هیچ تلاشی برای مهارش نکرد. تنم یخ کرده بود و قلبم اومده بود توی دهنم. یه دفعه جلوی چشمای مبهوت من مهران با زانو خورد زمین و نقش زمین شد. فقط تونستم جیغ بکشم و با صدای بلند اسمشو صدا کنم.
من: مهراننننننننننننننننننننن ننننننننن ...
اصلاً نمی فهمیدم چی کار میکنم. با جیغ من همه دست از بازی کشیدن و با تعجب به من نگاه کردن. اما من بی توجه به اطراف و اون همه چشمی که به من نگاه میکردن. دویدم سمت مهران و سعی کردم برش گردونم. سرش رو پاهام بود و صورتش غرق خون بود همه مات مونده بودن به من انگار هنوز موضوع رو درک نکرده بودن. یه دفعه انگاری متوجه ماجرا شده باشن همه اومدن دورم و شروع کردن به پرسیدن: چی شده؟
_چرا صورت استاد خونیه؟
_: چی شد که افتاد؟
_: چه اتفاقی براش افتاده؟
به پهنای صورتم اشک می ریختم و مهران و صدا میکردم: مهران ... مهران ... چشماتو باز کن. مهران ... پاشو ...
اما فایده نداشت. حال مهران خراب تر از چیزی بود که فکر میکردم. با چشمای خیس به بچه ها که دورم کرده بودن نگاه کردم. دنبال بزرگتری میگشتم که کمکم کنه. اون میون چشمم به استاد احمدی افتاد که کنار مهران زانو زده بود. با التماس گفتم: استاد ترو خدا. یه کاری کنید. باید ببریمش بیمارستان. مهران حالش خوب نیست.
استاد با سر حرفمو تأیید کرد و با کمک چند تا از بچه ها مهران و سوار ماشین کردن. خودمو به استاد رسوندمو گفتم: منم میام.
استاد که حال خراب منو دیده بود با نگرانی گفت: بهتره شما اینجا بمونید. حالتون خوب نیست.
با شدت سرمو تکون دادمو گفتم: نه منم باید بیام. من اینجا نمی مونم. من میدونم مهران چشه. 
هم همه ای بین بچه ها افتاد. همه متعجب از حال و روز من و اینکه چه طوری من از حال استاد معینی خبر دارم و مهمتر از همه چرا من استاد و به اسم کوچیک صدا میکنم.
مهسا جلو اومد و سعی کرد مانعم بشه اما من بی توجه به اون بازم به استاد حمیدی التماس کردم.
استاد که حال زار منو دید دیگه مقاومت نکرد و گفت: باشه بیاید. بعد رو به مهسا گفت: شمام بیاید ایشون حالشون خوب نیست..
مهسا با سر چشمی گفت و رفتیم تو ماشین استاد نشستیم. من پشت پیش جسم بی هوش مهران نشستم و مهسا هم صندلی جلو. گویا چند تا از پسرهای همکلاسی هم تو ماشین استاد امیری نشستن و دنبال ما به سمت بیمارستان حرکت کردن.
به بیمارستان که رسیدیم سریع چند تا پرستار خبر کردیم. مهرانو روی تخت گذاشتن و بردنش توی بیمارستان. دکتر کشیک اومد ازمون پرسید مریضیتون سابقه ی بیماری خاصی ندارن؟
استاد امیری: ما بی اطلاعیم آقای دکتر. ما ...
من که تا اون لحظه تو بغل مهسا گریه میکردم همون جور که مهسا زیر بغلمو گرفته بود تا نیوفتم خودمو به دکتر رسوندم و گفتم: آقای دکتر مهران سرطان خون داره.
تقریباً همه ی کسانی که با ما به بیمارستان اومده بودن منجمله خود دکتر با چشمای گشاد از تعجب به من نگاه کردن. شاید تو سلامت عقل من شک داشتن.
دکتر مشکوک گفت: شما مطمئنید خانم.
من: بله مطمئنم.
دکتر: چند وقته این بیماری رو دارن؟
من: خیلی وقته آقای دکتر این اواخر حالش مدام بد میشد. حسابی ضعیف شده بود و مدام خون دماغ میشد.
همه با تعجب و گیجی به توضیحات من گوش میدادن. دکتر سری تکون داد و ازم تشکر کرد و رفت سمت اتاقی که مهران و توش برده بودن.
من به بازوی مهسا آویزون بودم اما حس میکردم اونم به خاطر شوکی که بهش وارد شده توانش و از دست داده، بهم کمک کرد و بردم رو یک صندلی نشوند.
استاد حمیدی و بقیه دور من حلقه زده بودن و با تعجب بهم نگاه می کردن. خوب میدونستم که خیلی سؤالا دارن که می خواستن من جوابشونو بدم.
استاد حمیدی: خانم آریا شما از کجا می دونید که مهران چه مریضی داره؟ شما مطمئن هستید؟
به زور به استاد نگاه کردم. تو دلم آرزو میکردم کاش مهران این بیماری رو نداشت.
من: بله استاد مطمئن هستم. ایشون فکر کنم ... حدود دو سالی میشه که بیمارن ...
استاد امیری: اصلاً امروز چه اتفاقی افتاد؟
من: وقتی داشتیم والیبال بازی میکردیم که دیدم مهران حالش خوب نیست. بعد از اینکه سرویس و زد خون دماغ شد و بعد بیهوش افتاد رو زمین.
استاد حمیدی: خانم آریا، ببخشید ولی میتونم بپرسم شما اینا رو یعنی در مورد بیماری مهران از کجا می دونید؟
سرم درد میکرد. کاش سؤال کردنو تموم میکردن. کاش میزاشتن به حال خودم باشم و برای مهران گریه کنم. با دست سرمو فشار دادم تا از دردش کم کنم.
من: من ... من از قبل مهرانو می شناختم ... از یک سال پیش. قبل از اینکه استاد دانشگاهمون بشه. خودش ... خودش موضوع بیماریش رو بهم گفت. فکر کنم خیلی پیشرفت کرده ... من ....
دیگه نمی تونستم ادامه بدم. ظاهراً قیافم کاملاً از حال خرابم خبر می داد چون دیگه کسی چیزی ازم نپرسید و از دورم پراکنده شدن.
مهسا: سوگند ... تو راست میگفتی؟ ... اون ... استاد ... همون مهرانه؟ استاد معینی مهرانه سوگند؟ چرا بهم نگفتی؟ چند وقته که می دونی؟
من: گفتنش چه فایده ای داشت؟ تو باور نمی کردی ...
بغض گلومو گرفته بود. مهسا با چشمای خیس بهم نگاه کرد و بعد محکم بغلم کرد و سرمو رو سینه اش فشارداد. چقدر به آرامش احتیاج داشتم. چقدر دلم می خواست در باز میشد و مهران سر حال و سر پا می یومد جلوم. بهم می خندید و میگفت: من خوبم. چرا ترسیدی؟
اما حس بدی داشتم. خیلی بد. انگار یکی بهم میگفت چه خیالات دست نیافتنی. یکی بهم میگفت: باید بترسم. باید .... چقدر خسته بودم ... چقدر داغون بودم ... دلم می خواست چشمام و ببندم و ببینم همه چی یخ خواب بوده .
منگ بودم و نگران حال مهران. مدام یه آهنگ تو سرم می پیچید.
(( شاید امروز بره فردایی نباشه )) 
نمی خواستم بهش فکر کنم.
نه ... مهران خوب میشه. بازم تو چشمام نگاه میکنه و به این همه نگرانیم می خنده. نه من بهش احتیاج دارم اون نمی تونه تنهام بزاره. نه .... نه ....
نمیدونم چه مدت گذشته. اونقدر گریه کردم تا همون جا روی صندلی بیمارستان خوابم برد. چه کابوسایی دیدم. چشمامو که باز کردم. دیدم ممسا کنارم نشسته. یه لبخند کمرنگ بهم زد و گفت: بیدارشدی عزیزم؟ سه ساعته که خوابی. فکر کنم بیهوش بودی.
سعی کردم بخندم اما نشد. 
من: مهسا چی شده؟ مهران چه طوره؟
مهسا: زیاد حالش خوب نیست. استاد حمیدی یه تماس گرفت و دو ساعت بعد به آقایی اومد که انگار وکیل مهران بود. مدارک پزشکیش رو آورد. سوگند فکر کنم ...
به دهنش زل زده بودم و سعی میکردم حرفاشو بفهمم اما چیزی درک نمی کردم.
مهسا: سوگند فکر کنم حال مهران اصلاً خوب نیست. راستش ... دکترا گفتن رفته تو کما و علائم حیاتیش هم ....
نه .... نه ... نمی خواستم بشنوم. دستامو گذاشتم رو گوشام تا چیزی نشنوم. یعنی عمر خوشی من این قدر کوتاه بود. خدایا چرا؟ چرا؟
« بیا تا برای غم جایی نباشه 
شاید امروز بره فردایی نباشه»
خدایا...مهرانمو ازم نگیر. می دونم بزرگی. می دونم برای هر کاری که میکنی دلیل داری. خدایا الان خیلی زوده ... الان نبرش.
با زاری به مهسا نگاه کردم و گفتم: مهران خوب میشه. اون طوریش نمی شه. اون هنوزوقت داره. خیلی وقت داره. دکترا گفتن سه سال. هنوز یه سالش مونده. اون خوب میشه. باید خوب بشه.
مثل دیوونه ها واسه خودم حرف میزدم و دلیل می آوردم. اشکای مهسا سرازیر شده بود. محکم بغلم کرد و منو به خودش فشار داد.
مهسا: آروم باش سوگند جون. عزیزم آروم باش. هر چی خدا بخواد همون میشه.
باورم نمی شد. مهران، مهران من، اون که تا دیروز حالش خوب بود و سرپا. الان چرا به این حال افتاد؟ چرا همه ازش قطع امید کردن. یعنی زندگی این قدر کوتاهه؟ واقعاً این که میگن زندگی به مویی بسته است راست میگن.
شب هر چی استاد حمیدی اصرار کرد که برگردم ویلا قبول نکردم. با اصرار و زور گفتم: می مونم من پیش مهران می مونم. مهسا هم به خاطر من موند. استاد حمیدی و وکیل مهران هم بودن. 
دکتر گفته بود: فکر نمی کنم تا صبح دووم بیاره. نمی دونم چه جوری این همه مدت دردو تحمل کرده بود اما انگار دیگه طاقت درد کشیدن نداره.
با شنیدن این حرف حس کردم روح از بدنم جدا شده. چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمامو که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و تو دستم سرم بود. مهسا کنارم ایستاده بود و نگران نگاهم میکرد. من اینجا چی کار میکردم؟ من باید کنار مهران می بودم. خدایا نه،نه چه جوری باید تحمل کنم. با یاد آوری مهران غم عالم تو دلم نشست یاد این اواخر افتادم. خدایا چه طور توجه نکرده بودم. مهران حسابی لاغر و رنگ پریده شده بود اما همش میگفت حالش خوبه. چرا زودتر نفهمیدم که چه عذابی میکشه.
من: مهسا مهران خوشحاله. می دونم خوشحاله که داره میره پیش خانوادش. حتماً خیلی منتظرش بودن. می دونم که دلش برای همه اشون تنگ شده. حتماً شاده که بعد مدتها تو آغوش خانواده اش جا میگیره. مادرش بالاخره پسرشو میبینه. مهران همینو می خواست. دوست داشت زودتر بره. واسه همین طاقت نیاورد یکسال دیگه صبر کنه.
بالاخره با خدا لج کرد و زودتر رفت. به چیزی که می خواست رسید. حالا من موندم و عروسکهاش و مهر مشهدش و یه عالمه خاطره.
یاد آهنگی افتادم که گاهی براش می خوندم.
« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر. 
برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه،نفس منو بگیر.
ای تو هم سقف عزیز،ای تو هم گریه ی من
گریه هم فاصله بود،گریه آخرما
آخر بازی عشق ختم این قافله بود.
ترس گر گرفتن عشق،در تنور هر نفس
غم نه اما کم که نیست،هم شب تازه ی تو.
ترکش خودتیر عشق،سنگ سنگر هم که نیست
خوبه دیروز و هنوز طرحی از من برصلیب روی تن پوشت بدوز
وقت عریانی عشق با همین طرح حقیر در حریق تن بسوز
پلک تو فاصله ی،دست کاغذوغزل من وعاشقانه بود
رفتی از پیله ی خاک،ای کلید قفل شعر خواب شاعرانه بود.

« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر. 
برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگیر.
از ته جام سکوت تا بلندای صدات
یار ما بودی عزیز در تمام طول راه
با من عاشق ترین هم صدا بودی عزیز
هر سه رو گردان شدن از من و همراه ما
باور بی یاوری روز انکار نفر روز میلاد تو بود
مرگ این خوش باوری خوب دیروزو هنوز
« اگه حتی بین ما فاصه یک نفسه، نفس منو بگیر. 
برای یکی شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگیر.»
مهران تا صبح دووم نیاورد. 
رفت.
برای همیشه تنهام گذاشت.
رفت و به آغوش خانوادش پیوست

از اون روزا چیز زیادی یادم نیست. یکسری تصاویر محو، همه غمگین، همه ناراحت، همه ناباور خیلی ها گریه میکردن. کسی باورش نمی شد.
همه چیزهایی که یادمه مثل قطعه های فیلم بریده بریده بود. قیافه های ناراحت. مهسا که گریه میکرد روجا که بغلم میکرد و دلداریم میداد استادا ناراحت. آمبولانسی که برای حمل جسد مهران عزیز اومده بود. خیلی چیزا یادم نیست. بعدها مهسا بهم گفت وقتی فهمیدم مهران مرده تو یه حالتی از شوک و بیهوشی بودم. حتی یادم نمیاد چه جوری به خونه برگشتم .
خانوادم با دیدن حال من رو به موت بودن. مامانم گریه میکرد و بابام مدام میگفت: نباید میزاشتم بره. اولش همه فکر میکردن که من به خاطر دیدن مرگ استادم دچار شوک شدم و به این حال افتادم. اما بعداً مهسا به مادرم گفت: ماجرا چه جوری بوده که مهران برام بیشتر از یه استاد بود. حدود دو ماه از زندگیم بعد از مهران به بی خبری گذشت. دچار افسردگی شدید شده بودم.
دوست داشتم تو اتاق تاریکم بمونم و به مهران فکر کنم.عروسک مهران گلابی رو بغل میکردم و باهاش حرف میزدم. مادرم رو می دیدم که با محبت بهم نگاه میکنه و باهام حرف میزنه. پدرمو می دیدم که از غصه ی من پیر شده. برادرامو می دیدم که به خاطر من سعی میکردن هیچ سروصدایی نکنن با نگرانی بهم نگاه میکردن و لبخند میزدن.
شاید اون روزها بود که می فهمیدم مهران چی میگه. وقتی میگه کانون گرم خانواده یعنی چی. وقتی میگفت: اگه همه ی دنیا بهت سخت گرفت برو پیش خانوادت. مطمئن باش که آرومت میکنن.
واقعاً راست میگفت. تو اون شرایط اگه به خاطرخانواده و دوستام نبود شاید هیچ وقت به زندگی بر نمی گشتم. مهسا تقریباً هر روز بهم سر میزد و کلی باهام حرف میزد. با این که بیشتر حرفاشو نمی شنیدم اما حضورش تأثیر زیادی تو بهبودی حالم داشت. بعد دو ماه کم کم به خودم اومدم. یاد قولی که به مهران داده بودم افتادم.
مهران: سوگند قول بده که بعد من به زندگیت ادامه می دی. نگذار بعد مرگم به خاطر زندگی تو عذاب بکشم و تو آتیش جهنم بسوزم. 
و بازم این مهران و یاد اون بود که منو به زندگی برگردوند. به کمک مهسا سعی کردم به روال عادی زندگیم برگردم. روزها یه ادم معمولی بودم و شبها توی خلوت اتاقم با مهران و خاطره هاش سر میکردم.
روزی که جواب کنکور اومد رو یادمه. مهسا با ذوق اومد خونمون و از دم در به همه تبریک گفت.
وارد اتاق من که شد پرید و گونه هامو بوسید و یه ریز گفت: مبارکه؛ مبارکه، مبارکه.
با تعجب بهش نگاه کردم: چی مبارکه؟
با یه فکری چشمام گرد شد و گفتم : می خوای ازدواج کنی؟
نیش مهسا بسته شد و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: ازدواج من چه ربطی به تو داره که بگم مبارکه؟
شونه بالا انداختم و گفتم: پس چی مبارکه؟
مهسا دوباره ذوقی کرد و با هیجان گفت: اول مشتولوق.
من: خبرو بده بد بهت یه چیزی میدم.
مهسا: خیلی گدایی. ولی خوب خودم دیگه طاقت ندارم.
بعد جیغ بلندی کشید و گفت: سوگند قبول شدی. تو ارشد قبول شدی.
یک دقیقه ای طول کشید تا حرفشو تو مغزم تجزیه و تحلیل کنم و بفهمم چی میگه. وقتی فهمیدم با ناباوری بهش نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که جدی میگه و شوخی در کار نیست. اشک تو چشمام جمع شد. بلند شدم و سفت مهسا رو بغل کردم.
خدایا شکرت.خدا شکرت. می دونستم قبولیم به خاطر لطف خدا و تلاشهای مهرانه. اینم آخرین یادگاری که مهران بهم داده بود. به زور خودمو نگه داشتم تا خانوادم اشکامو نبینن. اما وقتی تنها شدم از ته دل گریه کردم و از مهران تشکر و آرزو کردم کاش خدایا مهران پیش خانوادش شاد باشه.
مهران تو زندگیم یه رویای شیرین بود که زود تموم شد.
نمی خواستم این جوری باشم. نمی خواستم همه با نگرانی و دلسوزی بهم نگاه کنن. مامانم همش با یه غصه که دل آدمو آب میکرد بهم نگاه میکرد و بابام با اینکه فکر میکردم مستبده و اصلاً دوستم نداره، تا به خونه می اومد سریع میومد دم اتاقم و با لبخند ازم میپرسید: حالت خوبه؟
دوست داشتم جوابشونو بدم. جواب تمام محبتهاشون و ازشون معذرت بخوام به خاطر تمام رفتارایی که کردم به خاطر تمام فکرایی که در موردشون داشتم به خاطر اینکه می خواستم تنها باشم بدون اونها. واقعاً شرمندشون بودم.می دونستم تحمل کردنم تو اون حالت عصبی و افسردگی کار آسونی نیست.اما خانوادم بدون هیچ حرفی تحملم میکردن حتی خواهرزاده ی نازوشیرینم با اون چشمای قشنگش بهم نگاه میکرد و میگفت:خاله مریضی؟ و وقتی چشمام دوباره اشکی میشد با اون دستای نازو کوچیکش اشکامو پاک میکرد.محکم بغلش میکردم و به خودم فشار میدادم.دیگه وقتی تو آینه نگاه می کردم خودمو نمی دیدم.گونه های برجسته ام آب رفته بود و چشمام گود افتاده بود.چند کیلو لاغر شده بودم و بی حال و بی انرژی و نامرتب بودم.
می خواستم دوباره بشم همون سوگند قدیمی ولی برای برگشتن به خودم لازم بود واقعیتها رو قبول کنم. این که مهران دیگه نیست و هیچ وقت برنمی گرده.این که من فقط می تونم خاطراتشو حفظ کنم.هنوزم چهارشنبه ها مال من بود.می تونستم برای مهران و خانوادش دعا کنم و فاتحه بخونم.
باید قبول میکردم که مهران خیلی وقت بود که می خواست با خانوادش باشه و حالا بهش رسیده بود من نباید با این کارهام روحشو عذاب میدادم.یه شب نشستم تا صبح با مهران حرف زدم. من اونو کنار خودم میدیدم و براش حرف می زدم و از دردام میگفتم از دلتنگیهام.کلی اشک ریختم.همون شب بهش گفتم:مهران کمکم کن کمکم کن که بتونم دوریتو واسه ی همیشه تحمل کنم.کمکم کن که بتونم خودم باشم. که یاد تو فقط واسه خودم،تو ذهنم واسه همیشه نگه دارم.
صبح روز بعد که بیدار شدم انگار نیروی تازه ای تو وجودم پیدا شده بود که بهم انرژی میداد تا همه ی دردام و غم هامو فراموش کنم.
صبح بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز صبحونه نشستم.خانوادم با تعجب به تغیر رفتارم نگاه میکردن.خوشحالی تو صورت همشون دیده می شد اما جلوی خودشونو گرفته بودن که چیزی نگن.
بعد مدتها نشستن کنارخانوادم و غذا خوردن دست جمعی یه حس عجیبی بهم می داد. یه حس شیرین که انگار از مدتها قبل فراموشش کرده بودم.
بعد صبحانه به مادرم کمک کردم که میزو جمع کنه. بهش کمک کردم که خونه رو جمع و جور کنه و غذا رو واسه ناهار آماده کنه.مادرم طفلی از شوق و خوشحالی یکسره تشکر می کرد و دم به دقیقه میگفت: تو به کارای خودت برس من همه کارا رو میکنم.نمی خواد کمک کنی.
اما گوشم به این حرفها نبود و کار خودمو میکردم.بعد ناهار رفتم تو اتاقم یه نگاه به دورو بر انداختم نیاز به یه گردگیری و خونه تکونی حسابی داشت.دست به کار شدم وشروع کردم.دو تاکارتن گرفتم و تمام کتابها وجزوات درسی و کتابهای غیردرسی رو ریختم توش و بردم گذاشتم تو انباری.با یه دستمال خیس همه جارو دستمال کشیدم.آینه ام که قد یه سال غبار روش نشسته بود. وسایل روی میز توالت و مرتب وتمیز چیدم.جای تخت و میزم رو عوض کردم ویه دکور جدید چیدم.بعد از دو ساعت که کارم تموم شدایستادم و با رضایت به کاری که کردم نگاه کردم.این اتاقی که جلوم بود اتاق دو ساعت قبل نبود.مثل صاحبش که زمین تا آسمون با شب قبل تغیر کرده ود اونم عوض شده بود انگار یه روح تازه توش دمیده بودن.اتاق به آدم نیرو و شادی تزریق میکرد.خسته از کار حوله ام رو برداشتم و رفتم یه دوش گرفتم و کلی سبک شدم و اومدم همون جور روی تخت ولو شدم.نمی دونم کی خوابم برد ولی بد مدتها با آرامش خوابیدم .توی خواب یه جنگل خیلی قشنگو دیدم. داشتم تو جنگل راه میرفتم اما انگار ناراحت بودم.پریشون و خسته.دیگه توان نداشتم.به یه درخت پیر تکیه دادم تا خستگیم دربره یه دفعه یه صدایی شنیدم سریع خودمو کنار کشیدم یهو دیدم درخت پیر با یه صدای بلند از تنه ترک خورد و شکست و با یه صدای ناجور افتاد روی زمین.جیغ بلندی کشیدم و دوییدم.همون جور که می دوییدم گریه می کردم انگار درد زیادی میکشیدم.نمی دونم چقدر دوییدم اما وقتی ایستادم دیگه توی جنگل نبودم وسط یه چمنزار پر از گل بودم که سبزی و زیبایش چشممو خیره کرده بود. یه حس خوب و شیرین تو وجودم رخنه کرد.بی اختیار لبخند زدم و با ولع و هیجان به اطراف نگاه میکردم.مثل کارتن ها ی بچه گیام بود.واقعاً رویاییبود.یکم که جلو رفتم یه درخت جوون و سبز دیدم که قد کشیده بودو شاخه های بلندش سایه انداخته بودن.خسته از دویدن و بی توان از درد کشیدن رفتم و زیر سایه ی درخت نشستم و تکیه دادم به تنش.یه دفعه انگار حسی از قدرت یه حس گرم و قوی یه حس آرامش و امنیت تو بدنم پیچید.آروم شدم.اونقدر آروم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
آروم چشمامو باز کردم.هنوز گیج خواب بودم.فکر میکردم الان که چشم باز کنم هنوزم تو همون چمنزار رویایی هستم اما دیدم توی اتاق خودمم و مامان دم در ایستاده و به اتاق نگاه میکنه.پیدا بود که از تغیرات اتاق خیلی خوشش اومده.یه نگاه به من کرد وگفت: تو کی اتاقو کنفیکون کردی؟ صبح که اتاقت این شکلی نبود؟همون جور که از جام بلند میشدم خندیدم و گفتم:خب دیگه من جادوگرم یه وردی خوندم و اسباب اثاثیه اتاق فرتی تغیر مکان دادن.
مامان خندید و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت: کاش یه وردی می خوندیو آشپز خونه هم مثل دسته ی گل تروتمیز میشد.
***

می خواستم زندگیمو تغییر بدم. باید یه شروع جدید داشته باشم. قبولی تو کنکور بهترین فرصت بود چون یه دانشگاه جدید، یه شهر جدید با آدمهای جدید و یه زندگی جدید بهم میداد.
آخرای شهریور با بابام رفتیم تهران تا برای دانشگاه ثبت نام کنیم. همش داشتم ورودم و به این دانشگاه با بار اولی که رفتم دانشگاه خودمون مقایسه میکردم. هر دو بار حس غریبی داشتم. اما دفعه ی اول لااقل دلم خوش بود که توی شهر خودم هستم. اما اینجا تک و تنها بودم بدون اینکه کسی رو بشناسم. 
وای چقدر دلم می خواست مهسا پیشم بود. کاش با هم می یومدیم دانشگاه. کاش بازم با هم همکلاسی بودیم.
کارمون تو دانشگاه تا ظهر طول کشید بعدش رفتیم خونه ی خاله اینا. عصری با بابام رفتیم دنبال یه خونه ی مناسب. اما نمیدونستیم کجا رو باید بگردیم. خلاصه بعد دو روز گشتن یه خونه ی کوچیک و خب واسه ی زندگی کردن یه دختر تنها پیدا کردیم. بابا دلش نمی خواست تنها خونه بگیرم اما چاره ای نبود. دانشگاه خوابگاه نداشت و منم کسیو نمی شناختم که باهاش خونه بگیرم این شد که بابا راضی به انجام این کار شد. هم خوشحال بودم هم استرس داشتم. زندگی کردن تنها و مستقل شدن همون چیزی بود که همیشه آرزوشو داشتم. حدود یک هفته طول کشید تا خونه واسه یک زندگی آماده بشه. تقریباً همه چیزای لازم واسه یه شروع جدید و داشتم. از یخچال و بخاری و گاز و تخت و ظرف و خلاصه چیزای ضروری رو از خونه آورده بودم. حتی بابا مبلهای قدیمی که مدتها توی خونه خاک میخوردن و تمیز کرده بود و برام آورده بود. خیلی خوشحال بودم. اون مبلهای کهنه منو یاد خاطرات قشنگی مینداخت یاد سالهای دور که شبها یواشکی تا صبح روی اونها دراز میکشیدم و کتاب می خوندم و از ترس بابا با هر صدایی یک متر از جام می پریدم چون بابا دوست نداشت شبها بیدار باشیم و می گفت: این خواب شبه که به آدم انرژی و نیرو میده.
اما من سکوت شبو دوست داشتم. می تونستم تا صبح یکسره و بدون خستگی درس بخونم.
پدرم بعد سه، چهار، روز که از وضیعت زندگی من خیالش راحت شد بعد کلی سفارش رفت خونه.
منم کلی ذوق و هیجان داشتم برای شروع زندگی مستقلم شاد و خوشحال بودم حتی از تنهایی و شب هم نمی ترسیدم. البته خیره تر از اینها بودم که از تنهایی بترسم. بعد یک هفته همه چیز برام عادی شد. انگار سالها بود که تنها زندگی می کردم. به سکوت اونجا عادت کرده بودم و با تعجب فکر میکردم چه جوری این همه مدت توی اون همه شلوغی و سروصدا زندگی کردم. برای خودمم عجیب بود.
اولین روز تشکیل کلاسها صبح زود از خواب بیدار شدم. تو آرامش صبحانه خوردم و زودتر از خونه اومدم بیرون تا به موقع به کلاس برسم. برگه ی انتخاب واحد دستم بود. یه نگاه به برگه کردم و شماره کلاسو به خاطر سپردم. توی حیاط دانشگاه از یکی از دختر ها پرسیدم ببخشید کلاس شماره ی 17 کجاست.
دختر راهنماییم کرد و بعد از تشکر از اون به طرف یه ساختمون چند طبقه که کلی کلاس داشت رفتم. کلاس شماره ی 17 تو طبقه ی دوم بود. از پله ها بالا رفتم و کلاسو پیدا کردم. وارد کلاس شدم. چند تا دختر و پسر دیگه هم بودن که زودتر اومدن و روی چند تا صندلی نشسته بودن. منم رفتم و تو ردیف دوم روی یک صندلی ها نشستم.
جلوم دو تا دختر کنار هم نشسته بودن. بعد از دو دقیقه هر دو برگشتن و به من نگاه کردن و لبخند زدن یکی شون لب باز کرد و گفت: سلام. من بیتام اینم که کنارم نشسته درناست.
با دست به دختر نسبتاً تپلی که کنارش نشسته بود اشاره کرد. درنا برام دست تکون داد و سلام کرد درنا موقع حرف زدن لپاش قرمز می شد و همین بامزه اش کرده بود بیتا یه دختر شیک بود. زیبا نبود اما خیلی جذاب بود.
لبخند زدم و گفتم: سلام. خوش بختم من سوگندم.
بیتا: اهل کجایی؟
من: شمالیم.
درنا: ای ول دختر شمالی. منم کرمانیم این بیتام تهرانیه.
بیتا: راستش من و درنا چهار ساله با هم همکلاسی هستیم. قبلاً کرمان درس می خوندیم. من دیدم چهار سال اونجا مهمون بودم، گفتم درنام بیاد اینجا دو سال مهمون ما باشه تا بهش یاد بدم چه جوری از مهمون پذیرایی می کنن.
بعد چشمکی زد و گفت: می خوام غریب کوشون راه بندازم تا دیگه هی نگه شهر من شهر من. تو این چهار سال منو کشت با این شهرشون.
خندم گرفته بود. بچه های جالبی بودن. دلم هوای دوستامو کرد. ای کاش یکیشون پیشم بود. اونوقت کلی بهمون خوش میگذشت.
با اومدن استاد همه صاف نشستن و به استاد خیره شدن استاد بعد معرفی خودش یه حضور غیاب کرد و بعد در مورد درس و نمره و دانشگاه و کتاب و جزوه یه توضیحاتی داد و درسو شروع کرد. چون جلسه ی اول بود قد دو صفحه بیشتر درس نداد. خیلی زود کلاس و تموم کرد و برامون آرزوی موفقیت کرد و رفت.
بعد از رفتن استاد یه نفس تازه کشیدم. خیلی خسته شده بودم. همیشه نشستن توی کلاس برام عذاب آور بود.
البته ظاهراً فقط من خسته نشده بودم. بیتا و درنام خسته به نظر میومدن. داشتن غرغر میکردن. همون جور که وسایلشونو جمع میکردن میگفتن: وای که چقدرم حرف زد. حالا خوبه می خواست زود درسو تموم کنه و اینقدر حرف می زد اگه می خواست درست و حسابی درس بده چیکار میکرد.
درنا: آره وا... مغزمون ترکید.
خندم گرفته بود. بیتا یه نگاهی به من کرد و گفت: تا کلاس بعدی نیم ساعت وقت داریم میای بریم بوفه یه چایی بخوریم.
من: البته که میام.
بیتا و درنا دختر های جالبی بودن. تو همون چند ساعت به اندازه ی کافی با هم صمیمی و راحت شده بودیم. اونا مدام سربه سر هم میذاشتن و باعث خندیدنم میشدن. به من می گفتن خوش خنده. بیتا می گفت تا بهت پقی میکنم میزنی زیر خنده.
اون روز تا عصری کلاس داشتیم و بعد از تموم شدن کلاسها خسته و کوفته رفتم خونه. 
***
دو سه هفته ای از شروع ترم گذشته بود. روزا بیکار تو خونه مینشستم و سعی میکردم خودمو با درس خوندن و فیلم دیدن سرگرم کنم. اما آخه چقدر می تونستم فیلم ببینم و کتاب بخونم. از بیکاری خسته شده بودم. موندن تو خونه کلافم میکرد. فقط آخر هفته ها کلاس داشتم و بقیه ی هفته بی کار بودم و تو خونه در و دیوار و نگاه می کردم. تنهایی وقتی که آدم کاری برای انجام دادن نداره اصلاً خوب نیست.
وقتی حسابی از تنهایی خسته شدم. زنگ زدم به بابامو کلی درد و دل کردم که اینجا بیکار افتادم و دارم دیوونه می شم یکم که سبک شدم خداحافظی کردم.
سه روز بعد بابام اومد زنگ زد و یه خبر خوش برای من داشت ظاهراً بعد از اینکه من زنگ زدم به بابام و کلی آه و ناله کردم از بیکاری، بابامم یه فکری میکنه و زنگ میزنه به یکی از دوستاش که تو تهران زندگی میکنه و در مورد من و وضعیتم باهاش حرف میزنه و ازش می خواد اگه کاری سراغ داره بهش معرفی کنه. اون دوستشم فرداش زنگ می زنه به بابام خبر میده که یکی از دوستاش که یه شرکت ساختمون سازی داره نیاز به یه منشی نیمه وقت دارن و باهاشون در مورد من صحبت کردن. بابام زنگ زد تا بهم خبر بده که من میتونم اونجا کار کنم و فردا باید برای معرفی خودم یه سری به اونجا بزنم.
کلی شاد شدم. از هیجان شب به زور خوابیدم. فرداش رفتم به آدرسی که پدرم داده بود و خودمو معرفی کردم. انگار دوست پدرم شرایط منو کامل براشون توضیح داده بود و اونها هم پذیرفته بودن. کار من از شنبه تا سه شنبه از 9 صبح تا 7 عصر بود البته یکی، دو ساعتی هم برای ناهار و استراحت وقت داشتم. اون جور که بعداً فهمیدم دو روز آخر هفته هم یه منشی دیگه می اومد که اونم دانشجو منتهی انگاری منشی آخر هفته از آشنا های رئیس شرکت بوده.
اولین روز کاریم خیلی استرس داشتم. اما به خودم امیدواری دادم. سر ساعت تو شرکت بودم. بهم گفته بودن یک خانمی به اسم نیک نام کارامو برام توضیح میده. اون روز اولین بار بود که خانم نیک نام و میدیدم یه خانم حدوداً سی ساله با یه چهره ی مهربون و قشنگ و خواهرانه. تو کارش جدی بود اما اونقدر به آدم اعتماد به نفس می داد که نگو. روز اول دونه به دونه کارامو بهم توضیح داد و تو کل روزم حواسش به من بود که اشتباه نکنم. با اینکه دفعه ی اولم بود اما خدارو شکر خرابکاری نکردم. اونقدر تمرکز کردم و حواسمو به کار دادم تا یه وقت تو روز اول گند نزنم که آخر روز مخم از تمرکز زیاد داشت میترکید. اما خوشحال از اینکه کارمو خوب انجام دادم رفتم از خانم نیک نام تشکرو خداحافظی کردم. موقع خداحافظی ازم خواست که از حالت رسمی در بیایم و همدیگرو به اسم کوچیک صدا کنیم.
وای من که از خدام بود. چون همین جوری در حالت عادی حرف زدنم همه ی کلمه ها و اسمها رو مخفف میکردم واقعاً واسم سخت بود که یه فامیلی، که در طول روز شاید بیش از 20 بار باید صدا میکردم و مدام با پسوند و پیشوند بگم.
با خوشحالی قبول کردم و قرار شد «رعنا جون» صداش کنم بعداً فهمیدم رعنا دختر خاله ی رئیسه.
روز اول کاریم اونقدر خسته شدم که وقتی به خونه رسیدم فقط لباسامو عوض کردم و بدون اینکه شام بخورم خوابیدم.

بعد از یک هفته کاملاً کارمو یاد گرفته بودم و می دونستم چی کار باید بکنم. جالب اینجا بود که من منشی رئیس شرکت شده بودم اما نه تنها تو اون یک هفته بلکه تا دو هفته بعدم ایشونو ندیدم. از بقیه شنیدم که ظاهراً شرکت یه پروژه تو شمال داره که رئیس و چند تا مهندس دیگه باید دائماً برای انجام کارهای اون برن شمال و برگردن و تو این چند هفته رئیس فقط آخر هفته ها تونسته بیاد شرکت و به کارا رسیدگی کنه و دوباره اول هفته برگشته شمال.
من تو اون شرکت علاوه بر کارهای منشی گری کارهای کامپوتری هم می کردم. هر کس که کامپیوترش عیب و ایرادی پیدا میکرد دست به دامن من میشد و منم که خب رشته ام همین بود خوشحال بودم که می تونستم کمکی بکنم.
شرکت خوبی بود بعد یکی دو هفته با همه ی کارمندها آشنا شدم. یه پسر حدوداً بیست وهشت، نه ساله بود به اسم مانی شهبازی. دفعه ی اولی که دیدمش وقتی بود که با سروصدا و شلوغ کاری با دو سه تا از کارمندها وارد شرکت شد. اون حرف میزد و بقیه می خندیدن. به خاطر سرو صدایی که راه انداخته بود ناخودآگاه توجه م جلب شد. داشتم با رعنا حرف میزدم که آقایون وارد شدن. با تعجب زل زل بهشون نگاه میکردم. زیر لب گفتم: اینا چه شادن.
رعنا جون مسیر نگاهمو گرفت و به در خیره شد. همون جور که لبخند روی لبش اومده بود تو جاش ایستاد و سلام کرد.
کارمند ها به رعنا جون سلام کردن و با پسر جوون دست دادن و رفتن سرکار خودشون. اما پسر که تازه چشمش به من افتاده بود همون جور با لبخند جواب سلام رعنا جون و منو که به تبعیت از رعنا سلام کرده بودم و داد و لبخند زنان اومد جلو.
چشمای شیطونی داشت و یه صورت بامزه، قدبلند و چهارشونه و در کل خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بود و چون همش لبخند می زد ناخودآگاه به سمتش کشیده می شدی.
همون جور دقیق بهم نگاه کرد و گفت:
_: شما منشی جدید هستید؟
من: بله.
_: به،به ماشاا... چه خانمی، چه متین؛ چه زیبا، چه باوقار، چه ...
رعنا یه دفعه پقی زد زیر خنده. من مات مونده بودم که چه خبره. این یارو کیه. رعنا چرا می خنده. همون جوری گیج نگاهشون میکردم.
پسر" اه، خانم نیک نام چرا می خندید الان خانم چی فکر میکنن.
رعنا: بابا اول خودتو معرفی کن بعد شروع کن به چاپلوسی. ببین دختره چه گیج شده.
بعد رو به من کرد و گفت: عزیزم ایشون آقای مانی شهبازی هستن. معاون شرکت و البته خواهر زاده ی آقای رئیس. این آقا بسیار شاد و سرزنده هستن و با همه شوخی میکنن براشم فرق نمیکنه طرف کی باشه. در ضمن ازشون دوری کن چون سعی میکنه تورت کنه.
از حرفهای رعنا بیشتر گیج شده بودم شهبازی اعتراض کرد.
شعبازی: اه خانم نیک نام همین اول کار پته ی آدم و میریزی روی آب خوب ضایع میشیم. اصلاً شما کار ندارید اینجا وایستادید زیرآب منو میزنید؟
رعنا بلند می خندید. شهبازی به من نگاه کرد و گفت: شما خودتونو معرفی نمی کنید؟
تازه به خودم اومدم. رعنا دهن باز کرد که منو معرفی کنه که شهبازی دستشو بالا آورد و گفت: شما نمی خواد چیزی بگید بابا مگه شما منشی جدیدین؟ خوب بزار خودش حرف بزنه ببینم صداش چه جوریه؟
رعنا دوباره خندید.
من: من سوگند آریا هستم از امروز اینجا کار میکنم.
مانی خندید و دستشو آورد جلو که دست بده و همون جور گفت: خوشبختم.
یه لحظه مات مونده بودم چی کار کنم که رعنا به دادم رسید و زد رو دست شهبازی و گفت: بچه تو هنوز آدم نشدی؟ هزار بار گفتم تو شرکت از این کارا نکن.
مانی: یعنی وایسم بیرون شرکت به خانم آریا دست بدم.
رعنا:دیوونه تو آدم نمی شی. پاشو برو سر کارت.
بعد همون جور هلش داد که بره. شهبازی هم سرش و برگردوند و همون جور که می رفت چشمکی به من زد و گفت: بعداً می بینمتون. وقتی که نیک نام رفت.
رعنا دوباره بلند خندید. منم مثل بچه خنگا فقط نگاهشون میکردم و اصلاً سر از کارشون در نمی آوردم. شهبازی که رفت رعنا برگشت و بهم گفت: این مانی پسر خوبیه فقط یکم شیطونه. بچه ی راحت و ساده ای هم هست. تو شرکت با همه دوسته همه هم دوستش دارن. کاراشو جدی نگیر. داشت باهات شوخی میکرد.
چند روز بعدش فهمیدم رعنا راست میگه واقعاً شهبازی آدم شادی بود. وقتای استراحت همه دورش جمع میشدن و از حرفهاش می مردن از خنده. با همه رابطه ی خوبی داشت. چون من تازه وارد بودم تا کارش تموم میشد زودی میومد بالا سر من و چهار تا چیز جالب میگفت و میرفت. اولاا سعی میکردم سنگین باشم و نخندم اما بعد دیدم نه دیگه بس که خندمو قورت دادم دل درد گرفتم. بعد سه چهار بار که خودمو کنترول کردم دیدم نمی شه خودمو ول داده بودم و می خندیدم. اونم برای اینکه من احساس راحتی بیشتری کنم و زیاد سخت نگیرم هی میومد و سر به سرم میزاشت.
خیلی از مهندسای شرکت از قبل از اینکه بیان تو شرکت با هم دوست و فامیل بودن. یه سری همکلاسی های شهبازی بودن و یه سر یا فامیلای رئیس و شهبازی. مثلاً همین رعنا دختر خاله ی مامان شهبازی بود خانواده هاشون بهم نزدیک بودن و اونا هم صمیمی و راحت بودن و چون رعنا ازدواج هم کرده بود یه جورایی مثل خواهر بزرگتر بهش نگاه میکردن.
اما از حق نگذریم تمام کارمند ها حرفه ای بودن و از جون واسه کارشون مایع میزاشتن. هیچ کدومشون صرفاٌ به خاطر نسبت فامیلی یا آشنائیت اونجا استخدام نشده بودن بلکه همه علم و توانایی کارو داشتن و خوب کار میکردن. در ضمن آقای شهبازی منبع خبرها و شایعات بود. هر اتفاقی که تو شرکت می افتاد شهبازی ازش خبر داشت و برای اینکه من از اوضاع شرکت بی خبر نباشم میومد و کامل خبرها رو بهم میداد.
یه وقتی از یکی شنیده بودم که میگفت منشی ها منبع خبرها هستن ولی من خودم خبرها رو از یکی دیگه میگرفتم تو شرکت ما باید میگفتی آقای شهبازی منبع خبرهاست.
خلاصه بعد دو هفته دیگه شرکت شده بود مثل خونه ی خودم. همه با هم دوست و صمیمی بودن.
***
دانشگاه جدید جای خوبی بود اما نه به خوبی دانشگاه دوره ی لیسانسم. صمیمیت بچه های اونجا بیشتر بود و دانشگاه برامون جذابیت بیشتری داشت. بیشتر روزهای هفته دانشگاه بودیم و همه مثل یه خانواده ی بزرگ بودیم. همکلاسی های دختر و پسر مثل خواهر برادرامون بودن. اما هنوز بعد از یکماه و نیم اون حسی که باید و به این دانشگاه جدید نداشتم. بچه ها خوب بودن اما چون مدت زمان کمتری با هم بودیم، فقط دو روز آخر هفته به خاطر همین اونقدرها که باید صمیمی نبودیم. البته من با درنا و بیتا صمیمی شده بودم اونا دختر های خوبی بودن.
اما پسرهای همکلاسی و فقط در حد سلام و علیک می شناختم. یکی از پسرهای کلاسمون حس خوشمزگی داشت و سر کلاسها مدام تیکه می انداخت و به شدت سعی میکرد با بچه ها صمیمی بشه. اصلاً از رفتارش خوشم نمی یومد مخصوصاً اون اوایل.
یه بار بعد کلاس از استاد سؤال داشتم. دور استاد شلوغ بود. صبر کردم تا دور استاد یکم خلوت شه بعد سؤالمو مطرح کردم. قبل از اینکه استاد جوابمو بده یکی استاد و صدا کرد و استاد برگشت ببینه چی کارش دارن. صبر کردم تا کار استاد تموم بشه. این آقای مهدوی هم که حس فضولی زیادی داره بدون اینکه کسی ازش سؤالی بپرسه شروع کرد جواب سؤالمودادن.
اصلاً از این کارش خوشم نیومد. در ضمن نمی خواستم اول کاری بهش رو بدم. چون اصلاً نمی شناختمش واسه همین فقط برگشتم و یه چپ چپ بهش نگاه کردم که حساب کار دستش اومد و خودش ساکت شد. بعداً درنا بهم گفت که این آقای مهدوی و دوستاش بهم می گن « بد اخلاق» مطمئناً به خاطر برخورد همون روزم بود. اصلاً برام اهمیتی نداشت که اونام چی صدام میکنن.
قصد داشتم فقط روی درس و کارم تمرکز کنم. فرصت خاله زنک بازی نداشتم.

تو این مدتی که توی شرکت بودم رئیس و ندیده بودم. مدام مسافرت کاری بود. دستورای کارمو یا از مهندس شهبازی میگرفتم یا از خانم نیک نام.
به خاطر یک مسئله ی کاری نیاز به کمک داشتم. مهندس شهبازی از شرکت بیرون رفته بود و من نمی دونستم کی برمیگرده. حس بلند شدن از جامو نداشتم. اما به زور از جام بلند شدم و رفتم دم دفتر خانم نیک نام. در زدم و وارد اتاق شدم. رعنا جون داشت با تلفن حرف میزد. صبر کردم تلفنش تموم بشه بعد رفتم جلو و مشکلمو گفتم زیاد مطمئن نبود اما جوابمو داد و یه سری دستورات کاری بهم داد و بعد گفت: برای اطمینان به مهندس شهبازی زنگ بزنم و دستورات دقیق و از ایشون بگیرم.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم سر میز خودم. بدون اینکه بشینم از همین طرف میز تلفنو گرفتم و زنگ زدم. چند تا بوق خورد اما کسی جواب نداد. همیشه همین جور بود باید یه چهار پنچ باری زنگ می زدی تا مهندس جواب تلفنشو بده. 
داشتم زیر لب پیش خودم غرغر میکردم و میگفتم: این پسره اصلاً معلوم نیست کجا میره. حالا رفتی لااقل به تلفن یه نگاهی بنداز شاید یکی آتیش گرفته باشه زنگ زده باشه به تو بیای یه لیوان آب بپاشی روش.
همون جوری غرغر میکردم و با پرونده ای که دستم بود خودمو باد میزدم.
_شما منشی جدید هستید؟
صدا از پشت سرم میومد. یه صدا سر حال و قوی و فوق العاده آشنا. صدایی که هیچ وقت فراموش نمی کنم. قلبم داشت وامیستاد. با ترس و ناباوری برگشتم ببینم این صدای آشنا برای کیه. روموبرگردوندم و یه پسر هم سن مهندس شهبازی جلوم دیدم. خیلی شیک و تر تمیز و کت و شلوار پوشیده و ادکلن زده بود قد بلند و خوش استیل، صورت صاف و پوست خوش رنگ با دو چشم قهوه ای باهوش و متعجب. فکر کنم حسابی رنگم پریده بود که پسر از دیدنم تعجب کرده بود.
یه لحظه خنده ام گرفت چه تصوراتی داشتم. تو یه آن حس کردم صدای مهران و شنیدم اما با دیدن این مرد جوون جلوی خودم که هیچ شباهتی با مهران نداشت فهمیدم اشتباه کردم.
با گیجی گفتم: شما ... شما کاری داشتید؟
_: پرسیدم شما منشی جدید هستید؟
یه دفعه دستم شل شد و پرونده با برگه هاش ریختن زمین. همون جوری مات مونده بودم. خدایا درست میشنیدم. صدا همون صدا بود. صدای مهران اما این صدا متعلق به یه آدم دیگه بود که با چشمای گرد شده از تعجب به من نگاه می کرد حتماً فکر می کرد دیوونه ام. لابد قیافه ام خیلی عجیب بود.
با صدایی که به زور در می اومد گفتم: بله، شما کی هستید؟
سریع یه لبخندی زد و گفت: من بابک شایان مدیر این شرکتم و شما؟
با شنیدن دوباره ی صداش اشک تو چشمام جمع شد همون جور آروم و مبهوت . با بغض گفتم: من سوگند آریا هستم. از ... از ملاقاتتون خوشبختم.
بدون توجه به اطرافم زل زده بودم به رئیس اصلاً حواسم نبود. به تک تک اجزای صورتش دقیق شده بودم. چند تا از موهای مشکیش با سماجت توی صورتش افتاده بود و کنار نمی رفت لب و دهنش خوش فرم و بینی متناسب، صورت جذابی داشت اما اون چیزی نبود که من دنبالش بودم هر چی بیشتر نگاش میکردم بیشتر مایوس می شد این پسری که جلوم بود زمین تا آسمون با کسی که تو ذهنم بود و همه جا دنبالش بودم فرق داشت. یه دفعه با صدای خانم نیک نام به خودم اومدم.
نیک نام: سوگند جون زنگ زدی به مهندس شهبازی؟ اه، سلم جناب رئیس رسیدن به خیر خوش اومدید.
رئیس با لبخند رو به خانم نیک نام کرد و گفت: سلام خانم. ممنون. شما خوب هستید؟
خانم نیک نام به من اشاره کرد و همون جور که می خندید گفت: می بینم که بعد دو هفته بالاخره با منشی جدید آشنا شدید.
یه دفعه چشم نیک نام به پرونده و برگه های پخش شده افتاد و با تعجب گفت: اینا چرا رو زمین افتاه.
من که از فرصت استفاده کرده بودم و خیره خیره به رئیس نگاه میکردم به خودم اومدم و سریع گفتم: ببخشید از دستم افتاد.
تندی نشستم تا برگه ها رو جمع کنم. بی اختیار قطره اشکی که تو چشمام جمع شده بود روی گونه ام چکید.
خانم نیک نام حرفش با رئیس تموم شد و به سمت اتاقش رفت. رئیس هم یه نگاه به برگه ها کرد و دلش برام سوخت. کنارم نشست و کمک کرد تا برگه ها رو جمع کنم. 
بعد از اینکه تموم برگه ها رو جمع کردیم. آقای شایان برگه هایی رو که جمع کرده بود سمتم دراز کرد. سعی کردم بهش نگاه نکنم اما وقتی برگه ها رو بهم داد سرمو بلند کردم که تشکر کنم. شایان با تعجب به صورتم و اشک روگونه ام نگاه کرد و گفت:شما حالتون خوبه؟
سریع از جام بلند شدم و یه دستی به گونه ام کشیدم که اشکم پاک شه بعد با یه لبخند کج گفتم: بله جناب رئیس ممنون.
بی تفاوت شونه اش و بالا انداخت و رفت سمت اتاقش یهو یاد کارم افتادم تندی گفتم: ببخشید آقای رئیس.
رئیس برگشت و بهم نگاه کرد و گفت: بله؟
من: ببخشید یه سری مدارک هستن که من نمی دونم باید باهاشون چی کار کنم. از خانم نیک نام پرسیدم دقیقاً نمی دونستن گفتن زنگ بزنم به آقای شهبازی اما ایشون ... خب ...
دنبال یه کلمه ی مناسب برای پیچونده شدن می گشتم اما پیدا نمی کردم.
یه لبخندی زد و گفت: گوشیشو بر نمی داره نه؟
با سر جواب مثبت دادم گفت: بیار تو دفترم ببینم چی کارشون باید کرد مدارکو برداشتم و پشت مهندس وارد دفتر شدم مهندس همون جور که کتش رو در می آورد با خنده گفت: این پسر همیشه همین جوریه. به گوشیش یه نگاه نمی کنه نمی گه یه وقت آدم در حال آتیش گرفتنه و به کمکش احتیاج داره.
نمی دونستم غرغرهای منو شنیده بود یا از خودش داشت میگفت در هر حال خودمو زدم به نفهمی. بعد از اینکه مدارکو دید دستورات دقیق و داد و مرخصم کرد. رفتم سر جام پشت میز نشستم و فکر کردم. اصلاً یادم نیست به چی. مدام فکرای مختلف تو ذهنم می اومد که بعضی هاش ربطی به هم نداشتن.
همون جور که فکر میکردم دیدم مهندس شهبازی داره میاد طرفم. از کارای این پسر خنده ام میگرفت. هر وقت دوست داشت بدون هیچ توضیحی یهو می ذاشت میرفت بیرون و هیچ کسم پیداش نمی کرد و هر وقت عشقش کشید بر می گشت. اما همیشه کارای شرکت و درست انجام می داد واسه همین هیچ کی نمی تونست ازش گله کنه.
از دور لبخند منو دید. داشت از فضولی میمرد. تا بهم رسید زودی گفت: به چی می خندیدی؟
امدم بگم نه نمی خندیدم که متوجه شد و گفت: انکار بی فایده است از اون دور که میومدم دیدمت. تا چشمت بهم افتاد گل از گلت شگفت. خوشحال شدی منو دیدی؟
خندم عمیق تر شد و گفتم: البته که خوشحال شدم شمارو که اصلاً نمی شه پیدا کرد پس حتماً شانس باهام بوده که دیدمتون. در ضمن میشه عاجزانه یه خواهشی ازتون بکنم؟
با لبخند گفت: چه خواهشی؟
من: خواهشاً به اون گوشیتون یه نگاهی بندازید به خدا انگشتام سر شد از بس روزی هزار بار شماره ی شما رو میگیرم و جواب نمی دید.
شهبازی: حالا که عاجزانه خواهش کردی بهت یه ارفاقی میکنم و جواب تلفوناتو میدم. تا من میرم یه دقیقه از شرکت میرم بیرون هی دم به دقیقه از شرکت بهم زنگ میزنن واسه اینه که وقتی شماره ی شرکتو میبینم جواب نمی دم. اما چون شمایید یه کاریش می کنم. آهان فهمیدم شماره ی موبایلتو بده به من هر وقت کار مهمی داشتی یه تک زنگ با موبایلت بنداز تا من بفهمم که تویی.
خنده ام گرفته بود. گفتم: حالا واجبه این جوری رمزی کار کنید؟
شهبازی: آره خب این بچه های شرکت حسودن تا میرم بیرون موی دماغم میشن.
خندیدم و شماره امو بهش دادم . یه تک زنگ بهم زد تا شماره اشو بگیرم.
شهبازی: خب خانم منشی خبرای جدید چیه؟ 
یه ابروم از تعجب بالا رفت و گفتم: شما خبر ندارید؟ دارید از من می پرسید؟
شهبازی: با اینکه هزار تا چشم و گوش دارم اما هنوز وقت نکردم بهشون سر بزنم پس از شما می پرسم. با دست به اتاق رئیس اشاره کردم.
شهبازی: به به پس این دائی جان ما بالاخره تشریف فرما شدن؟
بعد صداشو پائین آورد و گفت: بچه امو دیدی؟ چقدر شیرینه؟ مادر به فداش دلم براش یه زره شده بود.
صداشو نازک و زنونه کرده بود و همون جور که قربون صدقه ی مهندس شایان میرفت، رفت سمت در اتاقش و داخل شد.
مرده بودم از دستش از خنده. خیلی بانمک بود. مثل داداشم دوستش داشتم. یعنی همه همین جوری بهش نگاه میکردن مثل یه برادر بزرگ تر و دوست داشتنی.

بعد از چند روز به صدای مهندس شایان عادت کردم. اوایل وقتی حرف میزد فکر میکردم که باید مهران و جلوم ببینم. خیلی عجیب بود قبول صدای مهران با یه قیافه ی جدید.
یه روز پشت میزم نشسته بودم که در دفتر رئیس باز شد و مهندس شایان با اخمای درهم اومد بیرون. از جام بلند شدم. 
مهندس عصبی اومد جلوی میزم و گفت: خانم آریا به یکی بگید یه نگاهی به کامپیوترم بکنه ببینه چه مرگشه که باز اذیت میکنه.
اینو گفت و همون جور عصبانی رفت سمت در و از شرکت خارج شد. با چشم تا جایی که می شد نگاهش کردم بعد از جام بلند شدم و همون جور که با خودم زیر لبی حرف میزدم رفتم تو دفترش سراغ کامپیوترش ببینم چشه.
_: این مردام معلوم نیست چشونه. یعنی اینقدر اعصاب خوردی واسه ی یه کامپیوتر بود؟ چه میدونم. شایدم کار مهمی باهاش داشت دید کار نمی کنه اعصابش خورد شد.
یه نگاه به کامپیوتر کردم یه سری مشکل داشت که تونستم درستش کنم بعد در کیس و برداشتم و یه نگاه به داخلش کردم. ببینم فنش درسته؟ آخه هی هنگ می کرد و از فن یه صدای ناجوری میومد. توش پر گرد و خاک بود واسه همین کامپیوتر خوب کار نمی کرد. فن بدبخت به زور تکون می خورد. معمولاً با یه جارو برقی توشو تمیز میکردم ولی اونجا جارو نداشتیم. از روی میز چند تا دستمال برداشتم و مشغول تمیز کردن شدم یه یه ساعتی از رفتن آقای مهندس گذشته بود. سرگرم کار خودم بود و با کله رفته بودم تو کیس. اصلاً نفهمیدم کی در باز شد و مهندس شایان وارد اتاق شد. فقط وقتی به خودم اومدم که صداش و شنیدم که می گفت: چی کار دارید میکنید؟
چون تو سکوت و تنهایی کار میکردم یهو از حضورش جا خوردم و ترسیدم. اومدم صاف وایسم که سرم محکم خورد به در کیس که بعد از بازکردنش گذاشته بودم بالای کیس. سرم خورده بود به تیزی لبه اش و اونقدر شدید بود که احساس کردم سرم سوراخ شده و در کیسم با صدای مهیبی افتاد رو زمین. دستمو گرفته بودم روی سرم و می مالیدم تا از دردش کم بشه و آروم آخ و واخ میکردم.
مهندس شایانم که اصلاً فکرشم نمی کرد این قدر بترسم با شرمندگی نگاهم میکرد.
مهندس: خانم آریا حالتون خوبه؟ فکر نمی کردم این قدر بترسید. ببخشید اصلاً نمی خواستم بترسونمتون. فکر کردم متوجه ی ورودم شدید.
همون جور با آه و ناله گفتم: نه، خواهش میکنم من باید حواسمو بیشتر جمع میکردم.
مهندس یه نگاه متعجب به من و به نگاهم به کیس باز شده انداخت و گفت شما داشتین چی کار می کردین؟
من: داشتین می رفتین گفتین کامپیوترتون خرابه اومدم ببینم مشکلش چیه؟
شایان: شما؟ گفتم به یکی بگید بیاد درستش کنه.
من: خوب من درستش کردم. رشته ام کامپیوتره دارم ازشد می کیرم خیالتون راحت از دیگه کامپیوترتون مشکلی نداره.
مهندس: ممنونم از زحمتتون.
درد سرم که یکم آروم شد در کیس و که مهندس از روی زمین برداشته بود و گرفتم و گذاشتم سر جاش بعد میزو که بهم ریخته بودم مرتب کردم و از پشتش اومدم این ور و روبه روی رئیس ایستادم. مهندس شایان داشت به سرم نگاه می کرد و گفت: خانم آریا سرتون.
من: سرم؟ ... چی؟ چی شده؟
مهندس: سرتون کثیف شده.
من:سرم؟ چرا؟ ...
یه دفعه یه نگاه به دستام کردم و دیدم حسابی خاکی شده و من دستمو به مقنعه ام مالیده بودم پس باید گند زده باشم به مقنعه ام.
زورکی یه لبخند زدم و گفتم: جناب رئیس اگه با من کاری ندارید من برم. 
مهندس شایان: نه خام کاری نیست بفرمائید.
همون جوری که تشکر می کردم چشمم بهش بود و یه وری هم راه میرفتم که یهو گرومپی خوردم به صندلی و اگه دستمو به لبه اش نگرفته بودم با مغز می اومدم زمین.
سریع صاف ایستادم و دیدم مهندس چشماش و بسته و دستاشو آورده بالا انگار از دور می خواست مانع افتادنم بشه.
برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع یه ببخشید گفتم و از اتاق دوئیدم بیرون. درو که بستم یه نفس راحت کشیدم اما حسابی شرمنده شده بودم. با دست میزدم تو سر خودمو به خودم بدو بیراه می گفتم و دعوا می کردم.
_: دختره ی دیونه ی دست و پا چلفتی. راه صافم نمی تونی بری. دیدی گند زدی. اون از روز اول فکر میکرد عقب موندم اینم از الان که با خودش میگه دست و پا چلفتی هم هستم. ای خدا سوگند یه کارو درست نمی تونی انجام بدی.
همین جور غرغر میکردم.
_: دست و پا چلفتی هستی ولی چرا خود درگیری داری و خودتو میزنی؟
همین یکیو کم داشتم. مهندس مانی شهبازی جلوم بود. رو میزم خم شده بود و کله اشو آورده بود جلو و با کنجکاوی نگاه میکرد.
تندی خودمو عقب کشیدم و گفتم: هیچی همین جوری.
با تردید نگاهم کرد و گفت: بچه خر میکنی؟ دایی جان ناپلئون چیزی بهت گفته؟
سرمو جلو آوردم و آروم گفتم: اگه بهتون بگم به کسی نمی گید؟
همچین قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت: مگه من خبر چینم؟ اصلاً کی شنیدی که من حرفی به کسی زده باشم؟
من: خب همیشه.
همچین جدی ناراحت شد که یکی نمی دونست فکر میکرد رازدارتر از این آدم تو دنیا پیدا نمی شه.
شهبازی: دستتون درد نکنه، دیگه ما شدیم فضول و خبر چین. بشکنه این دست که نمک نداره. دیدم خیلی ناراحتید گفتم کمکتون کنم. نمی خواید بگید چی شده خوب نگین چرا تهمت می زنید به من شریف.
خنده ام گرفته بود این داشت می مرد از فضولی ولی ببین چه ژستی هم گرفته برا من.
گفتم: یعنی واقعاً نمی خواید بدونید چی شده؟
سریع سرشو آورد جلو و گفت: من اگه نفهمم می میرم. ترو خدا بگو.
پقی زدم زیر خنده. خنده ام که تموم شد گفتم: میگم به شرطی که خدایی واسه دائیتون جاسوس نشید.
با سر گفت باشه.
_: خب امروز همش خنگ بازی درآوردم و فکر کنم دائیتون فکر میکنن من یه چیزیم میشه.
مانی: یعنی مشکل داری؟
من: آره.
مانی: یعنی دست و پاچلفتی.
من: آره.
مانی:یعنی عقب مونده ای .
من: آره. چی؟ نه. یعنی چی. اصلاً پاشو برو سر کارت دیگه یک کلمه هم چیزی نمی گم.
مانی: نه ترو خدا غلط کردم. دیگه چیزی نمی گم. اگه الان نفهمم چی شده شب خوابم نمی گیره.
من: نه نمی گم. می خوای مسخره بازی در بیاری.
مانی: اگه بهت رشوه بدم چی.
گوشام تیز شد و چشمم برق زد: رشوه؟ چی میدی؟
مانی: چه خوششم اومد. برات بستنی می خرم خوبه؟
من: با اینکه به این نمی گن رشوه ولی خوب ... کاکائویی باشه.
مانی: قبوله. پس معامله انجام شد. حالا زود، تند؛ سریع تعریف کن چی شده.
منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بعد کلی خندیدن گفت: پس بگو این قیافه چرا این ریختی شده. لحظه ی اول که دیدمت فکرکردم از سر ساختمون اومدی که این قدر خاکی وکثیف شدی.
دوباره با صدا خندید. متوجه ی منظورش نشده بودم. یکم فکر کردم، یه جیغ کوتاه کشیدم و دوئیدم تو دستشویی. وای خدا تو آینه چی می بینم. صورت خاکی و کثیف. مقنعه ی کثیف. لباس کثیف. آخه اینا کی این جوری شده بودن. تازه اون موقع یادم اومد که دستامو هنوز نشستم و اون دستای کثیف و به کل هیکلم مالیدم. این مانی شهبازی خیر ندیدم گذاشت گذاشت حسابی که به سرو شکلم خندید و کیف کرد بهم گفت. اههههههههه من کی با این پسره ، پسر خاله شدم که هی بهش میگم تو ؟؟؟ بیخیال مگه اون من شما صدا میکنه؟ نکنه فکر بد کنه؟ نه بابا اون با همه راحته اصلا هم فکر بدی نمیکنه. بیخیال بابا.
یه ربعی طول کشید که سرو صورت و لباسامو تمیز کردم. بیرون که اومدم مانی نبود. بعد یه ربع دیدم آقا از تو اتاق رئیس بیرون اومدن. حسابی از دستش کفری بودم. جوابشو خیلی کوتاه و رسمی دادم. هر چی گفت « چی شده » به روی خودم نیاوردم. خلاصه یکی دو ساعتی باهاش سرسنگین بودم.
سرم تو پرونده ها بود و مشغول کار که دیدم یه چیزی اومد جلوم. خودمو عقب کشیدم و دیدم یه بستنی شکلاتی بزرگ توی جام با یه قاشق جلومه. سرمو بلند کردم ببینم این از کجا اومده دیدم مانی جلومه و بستنی رو با احترام گرفته جلو روم.
مانی: جناب سرکار خانم سوگند آریا، اینجانب مهندس مانی شهبازی دو ساعتی می باشد که متوجه ی بی محلی شما شده ام. وبسیار ناراحت می باشم.
اینارو رسمی وکتابی میگفت. خنده ام گرفته بود. بعد یهو تغیر زبان داد و گفت:یکم فکر کردم ببینم چرا این ریختی شدی کشف کردم سر موضوع کثیف کاری و اینا ناراحتی. گفتم چاره ای نیست جز اینکه بیام منت کشی اونم با بستنی رشوه ای. جون من قبولش کن و بی خیال شو. باور کن خیلی دردسر کشیدم براش مجبور شدم کلی منت صاحب بستنی فروشی رو بکشم و پول اضافه ترم بدم تا بزاره بستنی رو با ظرف خارج کنم. تازه اشم قول دادم به مدت دو هفته هر روز اونجا بستنی بخورم. ببین چقدر دردسر کشیدم. حالا مارو عفع بفرمایید لطفاً.
_: چرا باید عفعت کنه؟
هردومون ترسیدیم. برگشتیم دیدم مهندس شایان از دفترش اومده بیرون و کنار میز ایستاده. نمی دونم چقدر از حرفامونو شنیده ولی تا بناگوش سرخ شده بودم. همش فکر میکردم نکنه الان برداشت بدی بکنه.
مانی: آقا دائی جان شما دو ثانیه صبر کنید بزارید من رأی بخشش بگیرم براتون میگم چی شده.
بعد رو کرد به من و گفت: چی شد بخشیده شدم یا هنوز باید مجازات بشم؟
از خجالت نمی تونستم سرمو بیارم بالا. همون جوری گفتم: اصلاً مسئله ای نبود که نیاز به بخشیده شدن باشه.
مانی سرش رو آورد جلو و دم گوشم گفت: از این دائی ناپلئون ترسیدی؟ بی خیالش. اگه چیزی نبود دو ساعت کم محلی نمی کردی. حالا بستنی رو قبول کن و منو راحت کن.
ناچاری بستنی رو برداشتم. انگارمهندس شایان تازه چشمش به بستنی افتاده باشه.
مهندس شایان: اه این بستنی از کجا اومد؟ منم می خوام. مانی پس چرا برای من نگرفتی تو که می دونی من عاشق بستنی شکلاتی ام.
مانی: هستی که هستی. بابک جون می خواید شمام قهر کنید من رشوه بهتون بستنی بدم. همین یکی هم با کلی گانگستر بازی آوردم تا اینجا که نکنه یه وقت کسی ببینتش. حالا اینجا وایسادی که چی دختر طفلی بستنی کوفتش میشه بیا بریم تو دفترت.
بعد دستشو کشید و به زور بردش تو دفتر. دلم برای بابک سوخت. تنهایی از گلوم پائین نمی رفت. بستنیش هم خیلی زیاد بود بلند شدم رفتم دو تا کاسه و دو تا قاشق تو سینی گذاشتم و آوردم وبستنیم رو به سه قسمت تقسیم کردم و ریختم توی کاسه ها و یه تیکه هم برای خودم نگه داشتم. رفتم دم دفتر و در زدم و وقتی اجازه گرفتم سینی بدست وارد شدم. بابک و مانی با صدای در سراشون به طرفم چرخید و وقتی سینی بستنی رو تو دستم دیدن مانی رو به مهندس شایان کردو گفت: بیا دلت خنک شد. همچین به بستنی زل زدی که دختره از گلوش پائین نرفت. بیا حالا با خیال راحت بخور. رئیس اینقدر شکمو نوبره.
مهندش شایان که از دیدن بستنی خوشحال شده بود گفت: خب خوردن بستنی آشتی کنون یه مزه ی دیگه داره. حیف بود که این بستنی از دستم در میرفت.
پیدا بود که مانی همه چیزو براش تعریف کرده. این دائی و خواهر زاده هم موجودات جالبی بودن. جونشون واسه هم در می رفت و آب می خوردن به هم میگفتن.
خلاصه بستنی ها رو گذاشتم و اومدم بیرون.

دوشنبه بود و کلی کار رو سرم ریخته بود و از صبح سرپا بودم و فرصت نکردم حتی یه استراحت درست و حسابی کنم. چون من کارم بسته به کار رئیسه بعضی وقتها که مهندس شایان نیاز به کمکم داره مجبور میشم حتی بیشتر از ساعت اداری بمونم و به کارا رسیدگی کنم. اون روزم یکی از همون روزهای پرکار بود. ساعت هشت بود و همه ی کارمندا به جز من و مهندس شایان رفته بودن. کارای منم تقریباً تموم شده بود. پرونده ها رو مرتب کردم و هر چیزی رو سر جاش گذاشتم و وقتی مطمئن شدم وسایلمو جمع کردم و گذاشتم توی کیفم. از جام بلند شدم و رفتم در اتاق رئیس باید بهش اطلاع میدادم که کارم تموم شده و می خوام برم.
به رئیس گفتم و خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم. چند قدم بیشتر از ساختمون شرکت فاصله نگرفته بودم که یهو یادم اومد موبایلمو برنداشتم. ناچاراً دوباره مسیرو برگشتم تا برم و از شرکت موبایلمو بردارم.
خداخدا میکردم که مهندس شایان هنوز تو شرکت باشه. رسیدم دم شرکت و دستگیره رو پائین کشید اما در باز نشد فکر اینکه مهندس رفته باشه و من کلی راه رو بی خودی برگشتم عصبیم میکرد. این بار با نیروی بیشتری دستگیره رو پائین کشیدم و درو محکم هل دادم. یه دفعه در محکم باز شد و متعاقب اون صدای شخصی و از داخل شنیدم. سریع رفتم تو شرکت و درو بستم. پشت در مهندس شایان ایستاده بود و با دست صورتشو گرفته بود. در که محکم باز شده بود با شدت به صورت مهندس خورده بود. مهندس آخی گفت و زانو هاش خم شد و همون جا کنار دیوار نشست.
با نگرانی و اضطراب به مهندس نگاه میکردم. زانو زدم کنارش و گفتم.
_: حالتو خوبه؟ چی شده؟ در خورد به صورتتون؟ طوریتون شده؟ دستتون رو بردارید تا ببینم چی شده.
اونقدر ترسیده بودم که نکنه بلایی سرش آورده باشم که اصلا" نمی دونستم دارم چی کار میکنم. جلو رفتم و سعی کردم دستشو از روی صورتش بردارم. دستش که کنار رفت دیدم صورتش خونی شده ضربه به بینی اش خورده بود و خون بود که از بینی اش جاری شده بود.
وقتی مهندس و تو اون حال و صورت خونی دیدم حسابی ترسیدم.
اول یه قدم عقب رفتم. بعد زمان برام به عقب برگشت. خودمو میدیدم که جلوی مهران نشستم و مهران خون دماغ شده و صورتش پر خونه. زمان و مکان رو از دست داده م. انگار تو عالم دیگه ای بودم. صورتم از اشکی که بی اختیار از چشمام پائین میچکید خیس شد.
دستپاچه یه نگاه به دورو بر کردم و یه جعبه دستمال کاغذی روی میز دیدم.سریع رفتم دستمال و با جعبه اش آوردم و چند تا از توش بیرون کشیدم. رفتم جلوی بابک و زانو زدم. سرش و به سمت بالا گرفتم و دستمالها رو روی بینیش گذاشتم.
همون جور که کار میکردم اشکم می ریختم. بی اختیار مدام زیر لب اسم مهران رو می گفتم. بعد از یکی، دو دقیقه دیدم خونریزی بند اومده. دستمالهای کثیف رو پائین گذاشتم و رفتم تندی یه لیوان آب آوردم. چند تا دستمال دیگه آوردم و با آب خیس کردمشون بعد صورت بابک رو آروم آروم تمیز کردم و خونها رو پاک کردم.
اصلاً دست خودم نبود. اشک می ریختم. من تو اون لحظه بابک و نمی دیدم بلکه مهران و میدیدم و به عادت قدیم که مهران خون دماغ میشد این کارها رو میکردم برای بابکم همون کارها رو انجام دادم.
بابک هم مثل یه بچه آروم نشسته بود و اجازه داده بود من تمام کارها رو انجام بدم. با چشمای متعجب به من که هنوز اشک می ریختم نگاه می کرد. نگران شده بود و مضطرب. می خواست آرومم کنه.
یکم خودشو جلو کشید و مستقیم بهم نگاه کرد بعد دستامو که هنوز دستمال توشون بود و از اضطراب میلرزید و تو دستش گرفت و گفت: خانم آریا ... خانم آریا ... سوگند .... خوبی آروم باش چیزی نشده. من حالم خوبه فقط خون دماغ شده بودم. سوگند ... سوگند ....
یه دفعه تکونی خوردم و به زمان حال برگشتم. بابک جلوم نشسته بود و دستامو تو دستش گرفته بود و با چشمهای نگران بهم خیره شده بود و مدام منو به اسم صدا میکرد.
آروم گفتم: بله؟
بابک: حالتون خوبه؟ انگار صدامو نمی شنیدی.
درسته من صداشو نمی شنیدم من مهران رو دیده بودم که صدام میکرد.
یه دفعه به خودم اومدم تندی دستمو ازتو دستش بیرون کشیدم و یه دستی به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم. کیفمو برداشتم و بدون اینکه به بابک نگاه کنم درو باز کردم و خودمو انداختم بیرون. ده تا پله رو تند تند اومدم پائین که یه دفعه احساس کردم تمام نیرو و انرژیم خالی شده. مجبوری رو اولین پله نشستم. نمی تونستم راه برم. نمی تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم رو زانوم و زدم زیر گریه. با صدا ی بلند گریه میکردم. به هق هق رسیده بودم. نفسم به زور بالا میومد. مدام صحنه ی خون دماغ شدن و افتادن مهران میومد جلوی چشمام. مدتها بود بهش فکر نکرده بودم. به مهران بیهوش توی بیمارستان فکر نکرده بودم. به مرگ مهران فکر نکرده بودم. همون جور هق هق میکردم که احساس کردم یه دستی اومد رو شونه هام. گیج سرمو بلند کردم و دیدم بابک کنارم نشسته و دستشو گذاشته رو شونه ام و سعی داره آرومم کنه.
بابک: چی شده؟ آخه چی باعث میشه یه آدم این جوری گریه کنه؟ فکر نمی کنم که به خاطر خون دماغ شدن من یا احساس عذاب وجدان این جوری گریه کرده باشی پس آخه چرا؟ چرا اینقدر بی تابی میکنی؟
نه می خواستم نه می تونستم جوابشو بدم. انرژیم تموم شده بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
بابک با نگرانی گفت: نباید اینجا بشینی پاشو من میرسونمت خونه.
سعی کردم از جام بلند شم اما انرژی برام نمونده بود. هر بار که سعی میکردم بلند شم زانوهام توان نگهداری وزنمو نداشت و دوباره میوفتادم سر جام.
بابک نگاهی بهم انداخت. خم شد و زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد از پله ها پائین برم.
بابک: صدای گریه اتو شنیدم و فهمیدم با پله ها اومدی پائین. اونقدر عجله داشتی که حتی صبر نکردی آسانسور بیاد.
رفتیم تو پارکینگ و بابک بردم دم ماشین و درو باز کرد و بعد کمک کرد سوارش شم. هنوز قدرتمو بدست نیاورده بودم. سرمو تکیه دادم به صندلی و بی صدا اشک ریختم.
بعد مدتها یاد مهران انگار داغ دلمو تازه کرده بود. نمی تونستم جلوی اشک ریختنم و بگیرم.
بابک انگار با خودش حرف بزنه.
بابک: اصلاً نمی فهمم چرا یه دفعه اونجوری شدی. دختر با چه سرعتی خون های صورتمو پاک کردی. عجیبه ولی احساس میکنم دفعه ی اولت نبود که این کارو میکردی. تو دختر عجیبی هستی. از روز اول که دیدمت یه جورایی مرموز بودی یه حسی بهم میگه یه راز بزرگ داری که به کسی نگفتی.
بعده نیم نگاهی بهم کرد و دوباره با خودش گفت: سوگند تو کی هستی؟ چرا باعث میشی یه همچین احساسی داشته باشم؟ انگار سالهاست که میشناسمت. نگاه غریبی داری. یه وقتایی فکر می کنم هیچ غمی تو زندگیت نداری اما یه زمانی هست که چشمات خیس میشه انگار یه غم بزرگ رو با خودت حمل میکنی.
یه نفس عمیق کشید و دیگه هیچی نگفت. یکم بعد آدرس خونه امو پرسید و منم بهش گفتم. منو رسوند دم خونه: بهم کمک کرد پیاده بشم و زیر بغلمو گرفت. دم در آپارتمان دو سه بار ازم پرسید: نیاز به دکتر دارم یا نه؟ حالم بهتر؟
و وقتی بهش اطمینان دادم که حالم خوبه رفت. 
وارد خونه شدم از خستگی و بی حالی خودمو روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم یادم اومد که آخرش موبایلمو برنداشتم.

صبح با سردرد به زور از خواب بیدار شدم دیرم شده بود زودی دست و صورتمو شستم و یه لیوان شیر و یه قرص مسکن خوردم و رفتم شرکت.
به موقع رسیده بودم. مهندس شایان هنوز نیومده بود. رفتم سر جام نشستم و مشغول کار کردن شدم. یه ربع بعد بابکم اومد. از دور منو دید و اومد جلو. به احترامش از جا بلند شدم.
بابک: خانم آریا خوب هستید؟ فکر نمی کردم امروز بیاید. با حال دیشبتون ...
من: سلام آقای مهندس خوب هستید؟ الان حالم بهتره. به خاطر کمک و محبت دیشبتون تشکر می کنم. دیشب یادم رفت که تشکر کنم بازم ممنونم.
بابک: پاک یادم رفت. علیک سلام. لازم به تشکر نیست خودم می خواستم کمکتون کنم. خوب خدا رو شکر که حالتون بهتره. ولی اگه نظرتون عوض شد و خواستید امروز مرخصی بگیرید من مانعی نمی بینم.
بازم تشکر کردم و گفتم: اگه احساس بیماری کردم حتماً مرخصی میگیرم. بابک رفت تو دفترش و منم حواسمو دادم به کارم.
حدود ساعت 10:5_11 بود که یه خانمی اومد. صدای تق تق کفشش منو متوجه ی ورودش کرد. سرمو بلند کردم ببینم کی اومده که یه خانم سانتی مانتال و شیک جلوی خودم دیدم.
یه خانم خوش تیپ و شیک. یه مانتوی کوتاه و خوش رنگ پوشیده بود با شلوار جین تنگ و یه کفش پاشنه دار بلند که قدش رو حسابی بلند کرده بود. شال سرشم همین جوری یه وری آزاد انداخته بود، عینک آفتابیشم بالای سرش گذاشته بود. یه کیف دستی کوچک و خوشگل تو یکی از دستاش و یه موبایلم تو دست دیگه اش بود. یه آرایش غلیظم کرده بود که خیلی خوشگلش کرده بود. اونقدر محو چشمها و آرایشش شده بودم که اصلاً یادم رفت باید چی کار کنم.
دختر یه نگاهی به من کرد و با عشوه گفت: شما کی هستید؟
من که هم تعجب کرده بودم هم جاخورده بودم هول هولکی گفتم: من؟ هیچکی.
یه خنده ای کرد و با ناز و ادا گفت: خانم هیچکی اینجا چی کار می کنی؟ حتماً یه کاری داری که اینجایی.
من: آهان بله من منشی ام. اما شما؟
خانم: اه حتماً منشی جدید شمایید. تا حالا ندیده بودمتون عجیبه. خب در هر حال من اومدم بابک رو ببینم. شما می تونید به کارتون برسید. کسی پیششه؟
با گیجی گفتم: نه آقای مهندس تنها هستن. اجازه بدید ...
اما قبل از اینکه بتونم به بابک اطلاع بدم که یه خانمی اومده دیدنش، دیدم خانمه سرش رو انداخت پائین و همون جور که داشت میرفت تو دفتر گفت: نمی خواد خبرش کنی.بعدم در رو باز کرد و رفت تو.
قبل از اینکه در بسته شه شنیدم که دختره داشت می گفت: بابک این منشی عتیقه رو از کجا آوردی. مثل منگولاست.
دیگه در بسته شد و بقیه ی حرفاشونو نشنیدم. اما همین قدر کافی بود تا خونمو به جوش بیاره. عصبی زیر لب غرغر کردم: به من میگه عتیقه؟ به چه جرأتی. چه از خود راضی. فکرکرده اونهمه رنگ بریزه تو صورتش خیلی خاص میشه؟ دختره ی پر روی افاده ای، آب زیرکاه. اه؛لعنتی اعصابمو خورد کرد.
_: کی اعصابتو خورد کرد؟
یه متری از ترس از جام پریدم. قلبم تلپ تلپ میکرد. دستمو گذاشتم رو قلبمو برگشت دیدم مانی پشتم وایساده و با کنجکاوی نگاه میکنه.
من: آخه چرا هربار اینجوری میای؟ آخرش از دستت سنکوپ میکنم و جوون مرگ میشم من.
بعد عصبی رو صندلیم نشستم. مانی هم یه صندلی کشید کنار میزم و گفت: حالا چرا این قدر اعصابت خورده؟ چی شده.
اگه خودمو خالی نمی کردم و به کسی چیزی نمی گفتم منفجر میشدم. واسه همین تند تند بدون اینکه بفهمم نمی دونم کی همه چیزو برای مانی تعریف کردم و آخرشم چهار تا بد و بیراه نثار دختره کردم.
وقتی صورت خندون مانی رو دیدم تازه فهمیدم که مثل همیشه کنترولمو از دست دادم و دری وری گفتم. یکم خجالت کشیدم واسه همین گفتم: این حرفامون بین خودمون میمونه مگه نه؟ به مهندس شایان که چیزی نمی گید؟
نیشش تا بناگوش باز شده بود و با بدجنسی گفت: یعنی نگم؟ خب کجاشو نگم. بد وبیراهایی که به دختره دادی رو نگم؟
من: مهندس من بهتون اعتماد کردم و باهاتون درد و دل کردم. من نمی دونم این خانم اصلاً کی هستن. اگه نامزد دائیتون باشن خب کارم ساخته است با این حرفهایی که پشت سرش زدم.
خندید و گفت: نترس به کسی چیزی نمی گم. این دختره هم نامزد بابک نیست هر چند خودش خیلی دوست داره به بابک بچسبه واسه همین دم به دقیقه می آد شرکت دیدنش. ولی خودمونیم شانس آوردی دختره فکر کرده عتیقه ای. الان خیالش راحته. پیش خودش میگه عمراً بابک به دختر ساده و یکم گیجی، البته ببخشیدها اینا تصورات اونه نه من، چی میگفتم؟ آهان دختر ساده و گیجی مثل تو توجه کنه. واسه همین هم به تو به چشم یه دشمن نگاه نمی کنه. من که میگم شانس آوردی.
من که حسابی گیج شده بودم گفتم: چه طور؟
مانی برای تفهیم من شمرده شمرده و آروم گفت: خب اگه نسبت بهت احساس خطر میکرد. همچین موی دماغت میشد و رو اعصابت میرفت تا خودت مجبورشی از شرکت بری. بابک به حرفاش گوش نمی کنه پس اون سعی میکنه با عصبی کردنت مجبورت کنه بری. اما انگاری تو رو جدی نگرفته پس خیالت راحته که اذیتت نمی کنه.
بعد یه فکری کرد و گفت: البته فکر کنم اشتباه کرده.
دوباره گیج و کنجکاو گفتم: چه طور؟
مانی: خب یلدا، یلدا اسم این دختره است. یلدا فکر میکنه بابک از دختر هایی تیتیش مامانی که خودشون و مثل عروسک می کنن خوشش میاد. اما برعکس بابک سادگی و صداقت و بیشتر دوست داره. بابک خیلی مشکل پسنده اما من نه.
دوباره گفتم: چه طور؟
مانی:خب من میونم با خانم ها خوبه و راحت باهاشون کنار میام. کافیه یک ساعت کنارشون بشینم همچین عاشقم میشن که بیا و ببین. خب خودتم میدونی خانم ها متفاوتن و هر کدومشون یه جواهرن خب منم سعی میکنم جواهرای بیشتری داشته باشم. اما بابک خنگ این جوری نیست.
من: چه طور؟
مانی: خب بابک با همه خوبه اما با خانم ها صمیمی نمی شه معمولاً چون ... خب نظراتش خاصه. میگه آدم باید کیس مناسبشو پیدا کنه. یه آدم که بدونه می تونه از ته دلش دوستش داشته باشه. کسی که آدم و فقط به خاطر خودش بخواد نه به خاطر موقعیت و پول و از این جور چیزا. یه دختر ساده ی بی شیله پیله کسی که قلبش و حرفش یکی باشه. یه ذره قدیمیه.
من: چه طور؟
مانی: چه طور و ....... یعنی چی من هر چی میگم تو میگی چه طور بابا قرص چه طور قورت دادی هیچی دیگه بلد نیستی بگی؟ گذاشتنش رو نوار پخش و مدام میگه چطور، چطور. میگم مانی گل میگه چه طور. میگم بابک خل میگه چه طور. با همین یک جمله زیر و بم زندگیمون رو درآوردی تو هم. پاشم، پاشم برم سرکارم تا تو دوباره یه چه طور دیگه نگفتی و من ننشستم از تموم کارای کرده و نکرده ام تعریف نکردم. دو دقیقه ی دیگه بمونم پته امو کامل میریزم رو آب.
بعد همون جور که زیر لب با خودش حرف میزد بلند شد و رفت بیرون. منم از پشت نگاهش میکردم و میخندیدم.
بعداً از رعنا جون شنیدم که این دختره یلدا یکی از فامیلهای بابک و مانیه و ظاهراً همش چسبیده به بابک. بابکم به خاطر اینکه دختره ناراحت نشه بهش چیزی نمی گه اما فکر خاصی در مورد یلدا نداره و فقط یلداست که خودش رو صاحب بابک می دونه.
در هر حال اینایی که من دیدم نمی شه گفت که بابک بی میله. هر چی باشه با یلدا خوب رفتار میکنه که اونم دم به دقیقه میومد شرکت. از اون روز به بعد کم کم هفته ای دو بار تو شرکت پلاس بود. هر دفعه هم با یه عشوه ای به من نگاه می کرد و همچین باهام حرف میزد که اگه پسر بودم تا حالا عاشق این قر و قمضش شده بودم. اما پیدا بود که من و پشه هم حساب نمیکنه. انگار نه انگار که من منشی بابکم. میومد تو شرکت و با ناز و خرامان خرامان از کنارم رد میشد میرفت تو دفتر بابک. مدام صدای خنده ی این دوتام بلند بود. اونقده که این یلدا زیادی دختر و عشوه ای بود به مونث بودن خودم شک کردم. نکنه من عیب و ایراد و مشکلی دارم که مثل این ناز و عشوه ندارم. به قول خود یلدا مثل منگلا محوش می شدم که یکی باید میومد منو جمع منه. بابا به من چه خوش باشن با مهندس ما که بخیل نیستیم. اما یه حسی داشتم. هر وقت که فکر می کردم صدای مهران قربون صدقه ی این دختره میره یه حس بدی پیدا می کردم. چه انتظاراتی داشتم من. بابک که مهران نبود یه آدم دیگه است نمی تونم بهش بگم چون صدات عین صدای مهرانه منه پس دهنتو ببند حرف نزن. دارم کم کم خل میشم . دیگه به حضور مداوم یلدا عادت کرده بودم . مانی هم تا این دختره میومد تو شرکت انگار موش و آتیش میزدن میومد دم در اتاق بابک گوشش و میچسبوند به در و سعی میکرد صداهای داخل اتاق و بشنوه. وقتی ازش میپرسیدم چی کار میکنی؟ میگفت : من باید حواسم به این بابک باشه . این دایی من ساده است این دختره گولش میزنه و از راه به درش میکنه.
خلاصه من که سر از کار این خانواده در نیاوردم. 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 233